eitaa logo
رو به راه... 👣
957 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
941 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ اومدن من هم داستان هزار و یک شبه؛ باشه سر فرصت می گم. اما این که برای چی اومدم هم، سوال به جایی هست که به موقعش جواب می دم. اما الآن اگر اجازه بدید من مرخص می شم تا شب. آخه یکی از دوستام بیرون منتظره و باید سری بهش بزنم...» ــــ حالا می موندی، از راه رسیدی خسته ای؛ یه کم استراحت می کردی بعد. ــــ بر می گردم خاله جان...! یه سر و سامانی به اوضاعِ دوستم بدم، بر می گردم. تا اون موقع، الهه هم برگشته، اون وقت بهتر می توانیم صحبت کنیم. 🔹🔹🔸🔹🔹 با هر بدبختی که بود تا غروب، یک جای سرپوشیده در یک کارگاه متروکه پیدا کردیم و قرار شد چند روزی را آن جا سر کنیم. یک ساعت از غروب نگذشته بود که خودم را به منزل آنها رساندم. خاله مریم خودش در را باز کرد و از من استقبال کرد. نمی دانم به خاطر چی رفتارش عوض شده بود. خیلی تحویل می‌گرفت. لابد با این عمل می خواست که جلوی کارهای غیر معقول و نابه جای مرا بگیرد. مثل این که بو برده بود که برای چی آمده ام. به هر حال من هم خیلی سنگین تشکر کردم و نشستم. آقا سهیل هنوز نیامده بود. از الهه هم خبری نبود. پذیرایی مفصّلی از من شد؛ این جا هم مستخدم داشتند. شامِ مفصّلی هم تدارک دیده بودند که بعد از آمدن آقاسهیل نوش جان کردیم. سر میز شام، قبل از این که خاله مریم شروع به بحث ها و سؤال های الکی بکند، پرسیدم: «راستی الهه خانم شام هم بیرون می مانند؟» آقا سهیل جواب داد: « بله. اِلی این روزها سرش خیلی شلوغه، یک سری کارهای عقب مونده داره که باید هرچه زودتر انجام بده. تازه دیر هم شده.» نمی دانم قضیه چه بود که با این جمله ی آقاسهیل، خاله مریم دست و پایش را گم کرد و با عجله حرف های آقاسهیل را قطع کرد و گفت: «آره... الی جون این روزها یه کم تنبلی کرده و کارهای تحقیقاتیِ دانشگاهش رو به موقع انجام نداده. حالا هم با دوستش رفتند خرید وسایل لازم برای تحقیقاتش.» با این حرف های خاله مریم، چشم های آقاسهیل کم مانده بود از حدقه بزند بیرون. آقاسهیل نگاهی چپ چپ به خاله مریم کرد و گفت: «ماری، معلومه چته؟! مثل این که حالت خیلی خوش نیست!» خاله مریم یا به قول خودشان، خاله ماری، آهی کشید و جواب داد: «نه چیزیم نیست. از صبح یه کم سردرد داشتم که چند تا قرص مسکن خوردم و بهتر می شم. شما هم بهتره دنبال این حرف رو نگیرید و اجازه بدید مجتبی جان از ایران برامون تعریف کنه.» رو کرد به من و با خنده گفت: «خُب خاله جون! از اوضاع ایران چه خبر؟ شنیدیم آخوندها، مملکت را قبضه کرده ن. واکنش مردم چیه؟ لابد خیلی ناراضی اند. نه؟!» من که از این حرف های ردّ و بدل شده گیج شده بودم، احساس کردم که اگر جلوی این مغلطه کاری را نگیرم، شاید دیگر نتوانم حرفم را بزنم. بنابراین بهتر دیدم که حرف آخر را اول بزنم؛ تازه موقعیّت خوبی هم بود. چرا که الهه یا به قول آقا سهیل «الی خانم» هم تشریف نداشتند که خجالت بکشند. به هر حال، نفسی کشیدم و گفتم: «خاله جان! اولاً من از اوضاع ایران کاملاً بی خبرم. حدود یک سال است که از ایران خارج شدم و هیچ خبری هم ندارم. ثانیاً اگر شما و آقاسهیل اجازه بدید می خوام فلسفه ی اومدنم به آلمان رو بگم که مثل یک گلوله ی آتشین! چند سالی است که در گلویم گیر کرده.» خانم مریم خواست جلوی حرف‌هایم را بگیرد که آقاسهیل گفت:‌ « آره، فکر خوبیه. وقت هم داریم که بشنویم. راستی شما چه جوری و برای چی اومدید آلمان؟» دلم را به دریا زدم و آن حرفی را که سالها پیش باید می زدم، زدم: «آقا سهیل، خاله مریم، اگر شما اجازه بدید، می خوام الهه را از شما خواستگاری کنم.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معماری ایرانی اسلامی 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جمله، خاله مریم سرش را پایین انداخت و آقاسهیل هم حسابی از کوره در رفت و فریاد زد: «یعنی چی آقا؟! این چرندیات چیه که می گی؟! از ایران کوبیدی اومدی آلمان که این مزخرفات را به هم ببافی؟! ماری تو یه چیزی بهش بگو. مگه از قضیه ی اِلی خبر نداره؟!» خاله مریم همچنان سرش را پایین گرفته بود و در همان حالت گفت: «نه آقا، فرصت نشد که بگم.» خودم را به زور کنترل کردم و با صدای دورگه، از آقا سهیل پرسیدم: « قضیه ی الهه چیه؟! لطفاً زودتر بگید که دارم دِق می کنم.» ــــ قضیه ی الهه خیلی روشن و واضحه، البته فکر می‌کنم به شما هم ربطی نداشته باشه! اِلی خیلی وقته که نامزد کرده و دو روز دیگه هم جشن عروسیشه؛ الآن هم نمی دونم شما برای چی و به چه نیّتی، در این موقعیت، این حرف های نامعقول رو می گید. هر چی هست گفته باشم که حال و حوصله ی این مجنون بازی ها را ندارم و در ضمن اجازه هم نمی‌دهم که با سرنوشت دخترم بازی بشه. حالا هم شامتون رو که میل کردید می تونید تشریف ببرید و گرنه سر کارتان با پلیسه. سَرَم داغ شده بود و احساس می کردم دنیا دور سرم می چرخد. نزدیک بود سکته کنم. تمام سختی هایی که برای رسیدن به الهه کشیده بودم، جلوی چشم هایم رژه می‌رفتند و آزارم می‌دادند. اما من این حرف ها را نمی فهمیدم. دیگر نفهمیدم چه جوری دهانم را باز کردم و با چه لحنی با آن ها صحبت کردم، ولی هرچه بود می دیدم که آن ها هم از این لحنِ من ترسیده بودند و رنگشان پریده بود؛ چاکِ دهانم را باز کردم و گفتم: « ببین آقا سهیل! با این که برای شما احترام زیادی قائل هستم ولی اگر بخواید به این چرندیاتتون ادامه بدید و من رو عصبانی کنید، هر چه دیدید از چشم خودتون دیدید. لازمه که بدونید من چند ساله که الهه رو دوست دارم و بهش علاقه مند هستم. اون هم تا وقتی ایران بود به من ابراز علاقه می کرد و من رو دوست داشت. تازه این ها که چیزی نیست؛ من مدرک کتبی دارم. بفرمایید.... این هم دستخطّ خودشه. یک سال پیش که به ایران آمده بودید، برام پیغام گذاشته بود که من رو دوست داره و به شرطی که من بیام آلمان و یک کار درست و حسابی دست و پا کنم، حاضره که با من ازدواج کنه، حالا چی می گید؟» داشتند شاخ در می آوردند. اما من هنوز ادامه می دادم که: «... تازه ببین آقا سهیل! به عشق الهه و به خاطر وعده ای که او به من داده بود، یک ساله که از ایران زدم بیرون. آواره ی غربت و زندان و غیر نشدم که حالا بیام این جا و شما با دو کلام، حرفِ نامربوط، تمام آرزوهای من را به باد بدید و به ریشم بخندید. نه آقا؛ من الآن این جا هستم و هیچ جا هم نخواهم رفت و تا با خودِ الهه روبه رو نشم و صحبت نکنم، این حرف ها رو باور نخواهم کرد. تازه این را هم بدونید که من آب از سرم گذشته و تا دم مرگ هم پیش رفته م. توی دریا نزدیک بود که غرق بشم. دماغم خرد شده و هنوز هم جاش معلومه. زندان رفتم و بقیه ی بدبختی ها. پس شما هم من رو با این تهدیداتون نترسونید که این چیزها برای من آب خوردنه.» نمی دانم از لحن صحبت کردن و حرف های من ترسیده بود، یا این که ادای آدم های منطقی را در می آورد! به هر حال رو کرد به خاله مریم و با عصبانیت گفت: «ماری تو از این جریانات و بِده بِستان ها خبر داشتی یا نه؟! حرف بزن لعنتی!... بگو ببینم قضیه چی بوده؟ این که دست خطّ خود الیه!» خاله مریم از ترس به خود می لرزید و جرأت نداشت سرش را بالا بیاورد. آقا سهیل داد زد: «پس چرا لالمونی گرفتی زن؟! پس حقیقت داره و تو هم می دونستی؟! حالا هم مثل آینه ی دِق، جلوی من نشین، بلند شو زنگ بزن به این دختره که هر جا هست خودش رو برسونه خونه.» خاله مریم که هنوز مثل بید می لرزید، بلند شد و راه افتاد به طرف تلفن و گوشی را برداشت تا شماره بگیرد. ــــ حالا کجا رفته؟ ــــ از صبح زود با مایکل رفته بیرون برای خرید عروسی و الآن هم فکر کنم خونه ی مایکل باشه. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
📷 🌸 «حرم مطهر رضوی» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🤲 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد و بعدش شروع کرد به فارسی صحبت کردن: «الی جون... کجایی مامان؟! هرچی زودتر بلند شو و خودت رو برسون خونه. بابات باهات کار مهمی داره.» این را گفت و گوشی را گذاشت. دوست داشتم که این حرف ها همگی خواب و رؤیا باشند. ولی چه کنم که واقعیت بود و خیلی هم تلخ. از طرفی، کمی هم خودم را مقصر می دانستم که یک سال معطّل کرده بودم و شاید الهه مجبور به این ازدواج شده باشد. بدون این که حرفی بزنم و حرفی بزنند، منتظر آمدن الهه شدیم. امیدوار بودم که با دیدن الهه، همه ی این حرف ها برعکس شود و اوضاع رو به راه شود. با خودم می گفتم اگر الهه مرا ببیند با آن عشقی که به من دارد، حتماً این ازدواج را به هم خواهد زد و به قولش وفا خواهد کرد. 🔹🔹🔸🔹🔹 آقا سهیل مدام داخل پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت و غرولند می کرد: «دختره ی بی شعور. دختره ی احمق. این هم دست مزد زحمات منه... هِی گفتم با این جوونای یِلا قبای فامیل، رفت و آمد و سلام علیک نکن، تو گوشش نرفت که نرفت.» غرولند هایش را با یک نیشخند زهردار جواب می‌دادم و او هم بیشتر حرص می‌خورد. خاله مریم هم که بی چاره فکر کنم یکی دوتا سکته ی خفیف کرده بود و خودش خبر نداشت. به هر حال بعد از نیم ساعت انتظار، صدای ماشینی که با عجله جلوی درب منزل پارک می کرد، حاکی از این بود که الهه خانم تشریف آورده اند و همین طور هم بود. با عجله پله های راهرو را بالا آمد و به اتاق پذیرایی نزدیک می‌شد. به محض این که وارد پذیرایی شد و من را در آن جا دید، سر جایش میخکوب شد و خشکش زد. شانس آوردیم که سکته نکرد و بیهوش نشد. ولی معلوم بود که دیگر نمی تواند حتی قدمی از قدم بردارد. دو دستش را به نشانه ی تعجب جلوی دهانش گرفته بود و همان طور که تمام وجودش می لرزید گفت: «یعنی چی؟! شما... شما این جا چه کار می کنید؟!» ناخودآگاه جلو ی پایش ایستاده بودم و سلام کردم: ــــ سلام الهه. دیدی بالأخره خودم رو رسوندم؟ چیه؟ فکر نمی کردی این قدر مصمم باشم و بتونم به قولم وفا کنم.» زبانش قفل شده بود. بیشتر از این که نگاهش سمت من باشد، به آقاسهیل بود که مثل یک انبار باروت! کم مانده بود که منفجر شود و تَرکِشش همه ی آن ها را از بین ببرد. منفجر هم شد! ــــ پس چرا لال مونی گرفتی دختره ی بی شعور؟ یالّا حرفی بزن. دیگه دارم قاطی می کنم. ــــ بابا به خدا من بی‌خبرم، نمی دونم چی شده. ــــ خفه شو! خودت رو به اون راه نزن. یا همین الآن تمام جریان رو تعریف می‌کنی که چه رابطه ای با این پسره داشتی، یا توی همین خونه، قبرت رو می کنم و زنده زنده خاکت می کنم. باور نمی کردم که این قدر عشقش به من تو خالی باشد. بی شرمانه رو کرد به باباش و گفت: «به خدا دروغ می گه. هرچی گفته دروغه. من هیچ رابطه و هیچ علاقه ای به او نداشتم و ندارم. تازه هیچ حرفی هم بین ما ردّ و بدل نشده! شما که بهتر می دونید.» آقا سهیل حرفش را قطع کرد و در حالی که رگ های گردنش داشت پاره می شد، دادی سرش زد و گفت: «خفه شو دروغگو. اگه یک کلمه ی دیگه دروغ از دهنت بریزی بیرون، تیکه تیکه ات می کنم دختره ی... پس این نامه ی فدایت شوم و این دستخطِّ لعنتی مال کیه؟ این رو که دیگه نمی تونی انکار کنی.» با دیدن نامه، زانوهایش سست شد و بی اختیار کفِ سالن افتاد و شروع کرد زار زار گریه کردن. از دیدن این صحنه بندبند وجودم داشت از هم پاره می شد. با این که زانوهای من نیز توان و رمقی نداشتند، اما حرکتی کردم و به سمت الهه رفتم تا او را از زمین بلند کنم؛ چون اصلاً طاقت نداشتم گریه های او را ببینم. با خودم می گفتم، حتماً مجبور شده که انکار کنه. نزدیک الهه شده بودم و می‌خواستم او را از زمین بلند کنم که ناگهان مردی بلند قد و سفید رو، با کت و شلواری سفید، با عجله از پله ها بالا آمد و قبل از من خودش را به الهه رساند؛ مدام داد می زد: « اِلی... اِلی... چی شده؟» با صدای نعره مانندِ آقاسهیل که می گفت آقامایکل شما خودتان را دخالت ندهید، کمی ساکت شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. نگاه غضب آلود و خشمگینش به من، حاکی از این بود که حسّ عاشقی اش درست حدس زده بود و خودش را در مقابل یک رقیب می دید. ⏪ ادامه دارد... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍀اثر هنرمند: «زینب باصری» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم‌هایش زُل زده بودم، مشت هایم را هم گره کرده بودم و آماده ی هر گونه درگیری بودم. جلو آمد و مثل یک خروس لاری وحشی به من نزدیک شد و با همان فارسیِ دست و پا شکسته اش گفت: « بگو ببینم تو کی هستی عوضی؟! از جون این ها چی می خوای ؟» من که مانند بشکه ی باروت شده بودم، همین یک جرقه کافی بود که منفجر بشم! او را به عقب هُل دادم و گفتم: «عوضی جدّ و آبائِته مرتیکه. تو بگو ببینم کی هستی و از جون دختر خاله ی من چی می خوای؟!» تا حدّی آدم فهمیده ای بود و همین که کلمه ی دختر خاله را شنید، کمی عقب‌ نشینی کرد و رو کرد به آقاسهیل و گفت: «آقاسهیل! این آقا چی می گه و از جون زنِ من چی می خواد؟! لطفاً همین الآن قضیه رو روشن کنید.» آقا سهیل که خودش از همه جا بی خبر بود، گفت: «من هم نمی‌دونم اصلِ قضیه چیه. تنها کسی که می تونه جوابت رو بده، اِلی هست.» این را گفت و نزدیک الهه شد و با عصبانیت فریاد زد: « یا همین الآن همه چیز را می گی یا می کُشمت.» الهه به پای آقاسهیل افتاده بود و مدام گریه می کرد. من که دیگه طاقت آن وضعیت را نداشتم، رو کردم به آقا سهیل و گفتم: « چرا اذّیتش می کنید؟ من که همه چیز را برای شما گفتم. حالا هم اگر بخواهید، پیش این آقای آلمانی دوباره می گم. آره، بهتره دوباره بگم و همه حالیشون بشه. بابا! من و الهه سال ها عاشقِ هم بودیم و همدیگر را می خواستیم، پارسال هم که به ایران اومده بودید، با هم قول و قرار گذاشتیم که اگر من بتونم بیام آلمان، حاضر می شه که با من ازدواج کنه. خُب الآن هم من با هر بدبختی که بوده خودم را به این جا رسوندم و منتظر جواب الهه هستم. تازه مطمئن هم هستم که الهه به قولش وفادار مونده و اگر هم راضی به ازدواج با این آقای فرنگی شده، حتماً یا به خاطر دیر کردنِ من بوده یا این که مجبورش کردن. به هر حال فرقی نمی کنه؛ حالا هم تا ازدواجی صورت نگرفته، بهتره که این آقا پاش رو از زندگی من و الهه بکشه بیرون و بره دنبال کارش.» یارو آلمانیه، همین طور که مشت هاش رو گره کرده بود و خون، خونش را می خورد رو کرد به خاله مریم و آقاسهیل و گفت: «مامی، آقا سهیل! لطفاً شما خودتان به این مسخره بازی ها خاتمه بدید. وگرنه این آقا هر چی دیده از چشم خودش دیده.» خاله مریم که مانند برق گرفته ها، سر جایش خشکش زده بود، با حالتی ملتمسانه به من نگاه می کرد و به خوبی می شد از نگاهش فهمید که چه می خواهد. رو کرد به من و با خواهش از من خواست که الهه را فراموش کنم و آقاسهیل هم که کمی از این وضعیت ترسیده بود و نمی‌خواست کار به جاهای باریک بکشه و می دید که به خواهش های خاله مریم اعتنایی نمی کنم، رو به من کرد و با لحن مؤدبانه و ملایمی گفت: « ببین آقامجتبی! حتماً یک اشتباهی صورت گرفته، قضیه خیلی ساده و روشنه. حالا گیرم که شما درست بگید و این نامه ای هم که در دست دارید، نامه ی الهه باشه و حق با شما باشه، اما این جا یک مسئله ی خیلی ساده و در عین حال مهمی وجود داره که شما از آن بی اطلاعید.» ــــ چه مسئله‌ای؟! ــــ این که، مگه شما ادّعا نمی کنید که یک سال پیش با الهه قول و قرار گذاشتید و حالا ما او را مجبور به ازدواج کردیم؟ ــــ بله... به نظر من که نمی تونه غیر از این باشه. ــــ اتفاقاً اشتباه شما همین جاست، چرا که دقیقاً زمانی که ما به ایران آمده بودیم، اِلی با مایکل نامزد کرده بودند و یک هفته ای بیشتر از نامزدیشون نگذشته بود. حالا نمی دانم این دختره ی بی شعور چه طور به خودش اجازه داده که با این که با مایکل نامزد بوده، برای تو نامه ی فدایت شوم بنویسه و قول و قرار بگذاره. هر چی هست که خیلی کار احمقانه ای بوده. در ضمن من هم می خوام که این قضیه همین جا و همین الآن، توسط خودش توضیح داده بشه که همه ی ما هم علت این بازی بچه گانه رو بفهمیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄