«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
خو پس رسول بهفمه پارت بدههههه🔪🔪🔪😂 #دختر_چادری
خب باید بنویسم...
9 شب پارت دارید..
شووووخییی کرردممم به خداا شوووخییی کردمممم
پپپییییوووییییممم تررککککیییدددد😭😂😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_27 اسما: با هزار بدبختی از دست صبا در رفتم.... رسبدم سایت... اومدم سایت فهمیدم
اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_28
چند روز بعد:
اسما: از سه شنبه ای که وقت گرفته بودم گذشته بود.. یه قرار دیگه گذاشتم..
این دفعه از طرف دادگاه واسه رسول نامه رفته بود...
رفته بودم بام تهران... از اونجا همه تهران قابل دیدن بود.. چندین بار با خود رسول اومده بودم 🙂💔
ـــــــــ
رسول: بعد از خوندن نامه دادگاه اصبانی رفتم پاتوق تا اسما رو پیدا کنم... اونجارو زیرورو کردم ولی نبود...
یادم افتاد....
سریع رفتم سمت بام تهران... یکم چشم چرخوندم تا اسما رو پیدا کردم...
نامه رو بلند کردم و گفتم:
دستت درد نکنه
اسما: با صدای رسول برگشتم سمتش...
رسول: اصبانی تر ادامه دادم:
چرا با من اینکارو میکنی
چرا از وقتی رقتی بیمارستان رفتارت عوض شد..
چی شده
اسما: خودمو خونسرد نشون دادم، دست به سینه وایسادمو گفتم: به بیمارستان ربطی نداره، نظر خودمه...
منو تو به درد هم نمیخوریم
از بعد تهمتت به من به عنوان جاسوس فهمیدم اینو
رسول: اسما بازی در نیار تو قبل اونم همینجوری بودی
اون قضاوت اشتباه بهانه داد دستت
اسما: خودت میگی قضاوت...
کسی که به راحتی دیگرانو قضاوت کنه تهمت ناجور بزنع... مرد زندگیه؟
رسول: من قضاوت کردم، درست
تهمت ناجور زدم، درست
اشتباه کردم، اونم درست
ولی دلیل نمیشه که طلاق بگیری
اسما: پوزخندی زدم و گفتم: پس چی دلیل طلاق میشه!؟
رسول: اسما، بهم بگو چت شده...
چی شده
چه اتفاقی افتاده
اگر منطقی بود میرم...
واقعا میرم
اسما: تهمت...
منطقیه؟!
رسول: داد زدم: نهههههه
اسما: به رسول نزدیک تر شدم...
مثل خودش بلند داد زدم:
مننن دددیگههههه دوووستتت ندااااااااارم
اینووو بففههههمممم
رسول: اسما جون من، البته جون من واست ارزشی نداره...اگه داشت، اون روزی که اومدی سایت من حالم بد شده بود حداقل حالمو میپرسیدی
میدونی چرا؟
چووووننن خووود خوااااهییییی
تویی که منو دوست نداشتی چراااا با احساساتمم بازیی کرددیییی
چرا بازیم دااادییی
اسما: نتونستم خودمو کنترل کنم:
فریاد زدم...
منن دااارممم میمیرممممم
حالا میفهمییییی
حالااا برووووو
برووو پشت سرتم نگا نکننننن
رسول: مات و مبهود به اسما نگاه میکردم...
اشکایی که توچشمم بود پایین نمیومد...
اسما: بی صدا و سر به زیر گریه میکردم...
قلبم درد بدی داشت، یه درد بدی تو سرم میپیچید...
با بغض گفتم: رسول... بر....
نتونستم ادامه حرفمو بزنم و سیاهی مطلق....
پ.ن¹:..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ