امنیت🇮🇷
#پارت_28
(سایت)
روژان: روژین از این برگه ها پرینت بگیر بیار برام
روژین: باشه
آیدا: به خانوما چطورین
روژان: سلااااام...
آیدا: چرا نگفتین شمام مامور هستین
روژین:به همون دلیلی که تو نگفتی😂
روژان: دقیقا😂
آیدا:😂😂حرفی ندارم
روژان: کاری داشتی اومدی اینجا؟
آیدا: اها..یادم اومد..آقای عبدی گفتن برید اتاقشون
روژین: باشه مرسی❤️روژان بیا بریم
(اتاق عبدی)
روژان و روژین: سلام اقا کاری داشتید با ما
عبدی: سلام بله میخواستم یه ماموریت بفرستمتون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(تو ماشین محمد)
محمد: گشنه تون نیست؟
رسول: من که خیلیی گشنمه
زینب: منم تقریبا
محمد: زدم بقل.......خب زینب جان اون ساندویچ هارو میدی
زینب: بفرمایید
محمد: سه تا گرفتم یکیش واسه رسول یکیش واسه زینب یکیشم خودم بفرمایید
زینب و رسول: خیلی متشکر❤️
محمد: ساندویچ هاروخوردیمو رفتیم سمت سایت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(داخل سایت)
رسول: آههه چقدر دلم واسه میزم تنگ شده بود
محمد: حواست باشع ها روژان خانومم اونجا میشینه
رسول: اَه باشه😤
محمد: خیلی خب برید سرکاراتون فعلا
زینب: خب منم میرم سر کارم
رسول: رفتم بشینم رو صندلیم که صدای داوود اومد
داوود: سلام رسووول
رسول: سلام داوود جان خوبی
داوود: قربانت خوب...راستی اقای عبدی گفتن بریم اتاقشون
رسول: آهههه باشه بریم
زینب: رفتم سر میزم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم...وای خدا
ترکش تو کمر رسول
قلب محمد
به خاطر شرایطشون باید کمتر استرس داشته باشن باید کم تر کار کنن
ولی من که میدونم نه محمد نه رسول به خودشون استراحت نمیدن...
اگه اتفاقی برای محمد یا رسول بیوفته زبونم لال عزیز دق میکنه
خدایا خودت مواظبشون باش
پ.ن: داریم به جاهای حساس نزدیک میشیم😈
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_27 شیما: از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم نشستیم سر جاهامون زهرا: چیشد؟ شیما: ف
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_28
محمد: از نمازخونه اومدم بیرون مادر و خواهر عطیه رو دیدم
زهرا: کجارو؟
حمیده: رو به رو
زهرا: برگشتم دیدم محمد پشت سرمه
محمد: سلام مادر
زهرا: سلام پسرم خوبی
محمد: ممنونم چیشده شما اینجا...
زهرا: عطیه رو اوردیم..
محمد: با گفتن اسم عطیه قلبم باز درد گرفت و دستمو گذاشتم روی قلبم
حمیده: آقا محمد نگران نشید خبر خوبیه...
محمد: کجاست عطیه الان..
زهرا: اتاق 22
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: عطیه جان
عطیه: سلام محمد جان
محمد: خ..خ...خوبی
عطیه: خوبم نگران نباش بابا محمد
محمد: خداروش...بابا محمد؟!
عطیه: بعله😆
محمد: واقعا؟!
عطیه: بله اقا...
محمد: خداروشکر😍
عطیه: تو اینجا چیکارمیکنی؟
محمد: تمام ماجرا رو تعریف کردم
عطیه: ای بابا ان شاالله هیچی نیست و زود خوب میشه
محمد: ان شاالله
پ.ن¹:بابا محمد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_27 امیر: با من ازدواج میکنید گلنوش: بله☺️ امیر: واقعااا بلهه😍😍 گلنوش: بله
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_28
سعید: شیما خانم باید ببینمتون
شیما: باشه بیاید پارکی که سعیده و فرشید اون دفعه رفتن
سعید: باشه خداحافظ
شیما: خداحافظ
مامااان مامااان
فریبا: جانم
شیما: مامان مبرم با اقا سعید قرار دارم
فریبا: باسه برو مادر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: شیما خانم خپدتون میدونید چی میخوام بگم
شیما: بعله
سعید: فرشید اجازه نمیده
شیما: خب حق داره
سعید:؟!
شیما: خب شماهم کلی نه اوردید تو کار خیرش
سعید: چیکار کنم...
شیما: فرشید کینه ای نیست یادش میره زود
سعید: یعنی جواب شماهم مثبته
شیما:....
سعید: سکوت علامت رضاست😍
شیما:☺️
پ.ن¹: مبااارکهههه😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_27 رسول: اشک توی چشام جمع شده هیچی نمیگفتمو به روژان نگاه میکردم روژانم چیزی
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_28
رسول: روژان خوبی😢
روژان: خو......بم......اوهم اوهم(سرفه مثلا😂)
ـــــــــــــــــــــ
محمد: روژین خانم اروم باش
رسیدیم
صلاح هاتونو مصلح کنید میریم تو
ــــــــــــــــــــــــ
داوود:رسیدیم....
خیلی دلهره داشتم
سعید: پیاده بشید..
فرشید: صلاح هارو مصلح کردیم و پشت سر اقا محمد رفتیم تو
محمد:رفتیم تو...
اتاقای طبقه پایینو دیدیم اما خبری نبود
رفتیم بالا...بالاهم نبودن در یکی از اتاق ها باز بود روی صندلی یه کاغذ بود
رفتم و کاغذو برداشتم توش نوشته بود
افرین فرمانده که پیدامون کردید
ولی ما زرنگ تریم
رسول فقط به قیمت گیر افتادن تو آزاد میشه
فقط سریع تر اقدام کن تا داغ عمو شدنمو نذاشتم رو سینت.....
داوود: اقا نیستنننننن😭😱
محمد: من امروز بایددد رسولو پیدا کنممم
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_27 رسول: امیر به داوود اینا گفتی محمدو؟ امیر: نه انقدر ذوق زده بودم وقت نشد😁 رسول:
#گاندو3🐊
#پارت_28
رسول: میتونم برم تو؟
دکتر: بله...ولی نزارید زیاد تکون بخوره
مخصوصا ناحیه قلب و پاهاش...
رسول: بله چشم...
(دکتر محمدو معاینه کرده و محمد میدونه پاهاش از کار افتاده)
ـــــــــــــــ
رسول: محمد😍😭
محمد: بدون اینکه چیزی بگم به یه طرف اتاق زل زده بودم...
رسول: حالت خوبه محمد جان
محمد؟
آقای فرمانده؟
آقا محمد
جواب بده دیگه برادر من!
محمد: خ...و...ب...م😖
رسول: میدونسم چقدر ناراحت و کلافست... اما هرچقدرم ناراحت باشه به روی خوش نمیاره..
گفتم: خداروشکر.....
کمی مکث کردم و گفتم: ان شاءالله زود مرخص میشی و میای سایت...
محمد: نفسی از سر حرص کشیدم و گفتم...
انش...الله
رسول: خدا بزرگه آقا محمد...
توکلت به خدا باشه
ــــــــــــــــــــــ
سعید: اقا میتونم بیام تو؟
عبدی: بیاتو سعید جان...
سعید: اقا...
محمد از کما اومد بیرون😍
عبدی: واقعا؟
خداروشکر
الان کاملا حالش خوبه؟
سعید: بله خداروشکر...
ـــــــــــــــــــــ
محمد: رس...ول....
د..د.... دس...تت....چ...یش...ده...😰
رسول: ها...نه...این چیزی نیست نگران نباش😅
هیچی نشده خوبه خوبه👍
حاالا واست یه خبرر خوب دارم که اگه بگم مطمعنا خوشحاااال میشی
محمد:؟؟؟
رسول: امیر خان از ماموریت برگشته😍
محمد: خد...ار...و.....شک....ر
ا...ل...ا..ن...کج...اس...ت
رسول: با من اومده بیمارستان دکتر گفت باید یکی یکی بیایم تو....
محمد: چشمامو محکم روی هم فشار دادم و لبخندی زدم
رسول:من میرم بگم امیر بیاد...
مواظب خودت باش اقای فرمانده
محمد: لخند کم رنگی زدم...
رسول: پشتمو به محمد کردم خواستم بیام بیرون که...
محمد: ر...س...ول...
رسول: جانم؟
محمد: تو....ما..مور...یت....کا...ک...ص..لاح...به..م..یه...انگ....شتر....د..اد...و..لی....نیس...ت....به...دا..وو..د..ی..ا...فر....شی...د...بگ...و...دس..ت....ا..ون..ا...ـم..ی..ست....
رسول: باشه چشم
پ.ن¹: بچه ها اینجوری که تیکه تیکه مینویشم دیالوگ هارو (ا...ی...ن...ج...و...ر...ی) شما تصور کنید یا داره نفس نفس میزنه یا نمیتونه کامل حرف بزنه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_27 اسما: با هزار بدبختی از دست صبا در رفتم.... رسبدم سایت... اومدم سایت فهمیدم
اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_28
چند روز بعد:
اسما: از سه شنبه ای که وقت گرفته بودم گذشته بود.. یه قرار دیگه گذاشتم..
این دفعه از طرف دادگاه واسه رسول نامه رفته بود...
رفته بودم بام تهران... از اونجا همه تهران قابل دیدن بود.. چندین بار با خود رسول اومده بودم 🙂💔
ـــــــــ
رسول: بعد از خوندن نامه دادگاه اصبانی رفتم پاتوق تا اسما رو پیدا کنم... اونجارو زیرورو کردم ولی نبود...
یادم افتاد....
سریع رفتم سمت بام تهران... یکم چشم چرخوندم تا اسما رو پیدا کردم...
نامه رو بلند کردم و گفتم:
دستت درد نکنه
اسما: با صدای رسول برگشتم سمتش...
رسول: اصبانی تر ادامه دادم:
چرا با من اینکارو میکنی
چرا از وقتی رقتی بیمارستان رفتارت عوض شد..
چی شده
اسما: خودمو خونسرد نشون دادم، دست به سینه وایسادمو گفتم: به بیمارستان ربطی نداره، نظر خودمه...
منو تو به درد هم نمیخوریم
از بعد تهمتت به من به عنوان جاسوس فهمیدم اینو
رسول: اسما بازی در نیار تو قبل اونم همینجوری بودی
اون قضاوت اشتباه بهانه داد دستت
اسما: خودت میگی قضاوت...
کسی که به راحتی دیگرانو قضاوت کنه تهمت ناجور بزنع... مرد زندگیه؟
رسول: من قضاوت کردم، درست
تهمت ناجور زدم، درست
اشتباه کردم، اونم درست
ولی دلیل نمیشه که طلاق بگیری
اسما: پوزخندی زدم و گفتم: پس چی دلیل طلاق میشه!؟
رسول: اسما، بهم بگو چت شده...
چی شده
چه اتفاقی افتاده
اگر منطقی بود میرم...
واقعا میرم
اسما: تهمت...
منطقیه؟!
رسول: داد زدم: نهههههه
اسما: به رسول نزدیک تر شدم...
مثل خودش بلند داد زدم:
مننن دددیگههههه دوووستتت ندااااااااارم
اینووو بففههههمممم
رسول: اسما جون من، البته جون من واست ارزشی نداره...اگه داشت، اون روزی که اومدی سایت من حالم بد شده بود حداقل حالمو میپرسیدی
میدونی چرا؟
چووووننن خووود خوااااهییییی
تویی که منو دوست نداشتی چراااا با احساساتمم بازیی کرددیییی
چرا بازیم دااادییی
اسما: نتونستم خودمو کنترل کنم:
فریاد زدم...
منن دااارممم میمیرممممم
حالا میفهمییییی
حالااا برووووو
برووو پشت سرتم نگا نکننننن
رسول: مات و مبهود به اسما نگاه میکردم...
اشکایی که توچشمم بود پایین نمیومد...
اسما: بی صدا و سر به زیر گریه میکردم...
قلبم درد بدی داشت، یه درد بدی تو سرم میپیچید...
با بغض گفتم: رسول... بر....
نتونستم ادامه حرفمو بزنم و سیاهی مطلق....
پ.ن¹:..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_27 عطیه: محمد رفته بود اداره... رضا هی بی تابی میکرد.. بردمش بیرون.. قرار بو
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_28
محمد: تو دفتر نشسته بودم که خانم دارینی زنگ زد....
با نگرانی جواب دادم...
الهام: الو، سلام اقا
محمد: سلام، بفرمایید چیزی شده؟!
الهام: همچیو توضیح دادم یکمش مونده بود که عطیه گوشیو از دستم کشید...
عطیه: با جیغ و گریه گفتم:: محمدددد
رضاااااااا نییستتتتتتتت😭
یههه کاااارییی بکننننننن😭😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: سریع خودمو رسوندم خونه...
عزیز یه آب قند درست کرد خانم دارینی هم سعی داشت بده به عطیه.....
عطیه: بچمممم😭😭
ای خدااااا😭
خودددت کمک کننن😭
نمیتونستم چیزی بخوردم... هیچی از گلوم پایین نمیرفت... لیوان آب قندو جلوم گرفته بودن... کنترلم دست خودم نبود زدم لیوانو انداختم زمین...
رفتم سمت محمد....
با داد، جیغ، گریه گفتم : محمددد من بچموو از توووو میخواااااممم😭😭😭
پیدااااش کننننننن😭
محمد: سعی کردم خودمو کنترل کنم:: پیدا میشه عطیه جان... نگران نباش....
عطیه: چجوری نگران نباااشمممم😭
محمد: اروم باش قربونت برم
عطیه: چجوریییی اروم باااشممممم😭
تمام زندگیمو دزدیدننننن😭
گوشه کت محمدو گرفتم و گفتم: اصن تو چرا انقدر ریلکسی😭😭
محمد: یهو نگاهم به یه کاغذ خورد... رفتم برداشتمش...
نوشته بود::«خیلی بی چاره ای که اومدی دنبال جنازه بچت ولی جنازشم رو دوشت نمیزارم»
الهام: بدون اینکه حرفی بزنم نامه قبلیرو دادم دستش..
محمد: یا حسینی گفتمُ از در خارج شدم ماشینو روشن کردم که عطیه جلوم سبز شد....
عطیه: منم میام😭
محمد: کلافه کفتم: نمیشه...
عطیه: چرااااا😭
محمد: چون اون جایی که میخوایم بریم جونت به خطر میوفته
عطیه: همونجایی که رضای من هست...
محمد: با سر جواب دادم
عطیه: نشستم تو ماشینو گفتم:: وقتی جون بچم به خطر میوفته جون من اصلامهم نیست...
محمد: حرف زدن فایده نداشت...
به سرعت راه افتادم سمت سایت...
ـــــــــــ
محمد: رسیدیم...
عطیه تو بمون تو ماشین..
من ببینم چیکار میکنم...
ـــــــــــــــــــ سایت ـــــــــــــــــــ
رسول: یا خدا... یعنی، یعنی کار صباست..
داوود: از اون عوضی هیچی بعید نیست...
عبدی: محمد... تموم کن این ماجرارو...(یعنی دَخل صبا رو بیاره😂)
محمد: به معنی متوجه شدم سرمو تکون دادم
فقط اقا..
عبدی:؟!
محمد: خانمم پایینه... هرکاری کردم قبول نکرد بمونه میخواد بیاد...
عبدی: خب حقم داره، مادره نگرانه...
عیب نداره... ولی مواظب باشید خیلی
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_27 چند روز بعد::: آرزو: رفتم پیش مامان تا باهاش صحبت کنم... مامان میشه حرف
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_28
روژان: وای خدا، چجوری به رسول بگم🤦🏻♀😐
دیدم داره میره تو اتاق که طبق معمول گزارش هارو بنویسه...دیدم بهترین فرصته یه چایی ریختم و رفت تو اتاق...
اهم اهم
رسول: برگشتم به سمت صدا...
بَه روژان خانوم...
روژان: چایی رو گذاشتم رو میز::: بفرمایید
رسول: دستت درد نکنه♡
روژان: با لبخند مسخره و ضایعی داشتم رسولو که چایی میخورد نگاه میکردم...
رسول: چیزی شده؟ 😂
روژان: واسه آرزو خاستگار اومده...
رسول: لبخند تلخ و احساسی زدمو گفتم: کیه؟
آرزو: هم دانشگاهیش...
مامانش امروز زنگ زد و واسه فردا شب قرار شد بیان...
رسول: فرداشب زود نیست🤨
روژان: مادرش گفت، منم تو رودرواسی گیر کردمو قبول کردم
ـــــــــــ شب ـــــــــــ
روژان: آرزو اومدنا.... حاضری؟(منظورش لباسو ایناست...)
آرزو: آ... آر... آره مامان....
روژان: خوبی؟
آرزو: خ.. خو...بم
روژان: فک نکنما!
مطمعنی خوبی
آرزو: خوبم ماما... مامان.... ف... فقط...ا...استرس... دارم..
ــــــــ اومدن توـــــــ
روژان: سلام خوش آمدید..
ژینوس: سلا.....
با دیدن چهره هاشون خشکم زد.... یع.. یعنی... یعنی... همونان...
خودمو جمع و جور کردمو گفتم: سلام مچکر
ـــــــ اومدن تو و نشستن ـــــــ
فرزاد: مامان تو شک بود و به یه گوشه خیره بود...بابای آرزو از کار مامان متعجب بود... با اومدن مادر آرزو، مامان به خودش اومد...
رسول: خب آقا فرزاد... از خودت بگو
مدرکتون چیه؟ شغلتون چیه؟
فرزاد: فوق لیسانس حسابداری دارم
توی یه شرکت هم مشغلول به کارم
رسول: ماشین و خونه هم دارید؟
فرزاد: بله..
رسول: بسیار عالی...
ژینوس: عروس خانم نمیخوان چایی بیارن؟
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_27 محمد: رسول.. رسوووول.... میشنوی صدااامووو عطیه: به مانیتور خیره شده بود
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_28
عطیه: با محمد رسولو کمک کردیم تا یکم دراز بکشه...
رفتم تو آشپز خونه..
آوا چه میکنی...
آوا: دارم سوپی که دستور صادر کرده بودید رو آماده میکنم قربان😂
عطیه: آخ دست گلت دردنکنه😂❤️
ـــــــــ فردا ــــــــــ
عطیه: دیدم رسول خوابه... محمدم رفته بود داروهای رسولو بگیره اواهم طبق معمول داشت ناهارو اماده میکرد...
رفتم نشستم پای مانیتورو هدفونو روی گوشم گذاشتم..
ـــــــ چند دقیقه بعد ــــــ
رسول: با درد بدی از خواب پریدم...
خیلی درد داشتم به میز نگاه کردم همه قرصا تموم شده بود.. درد امونمو بریده بود... با هزار بدبختی سعی کردم بلند بشمو برم تو پذیرایی... دیدم اوا خانوم تو آشپز خونه ست... چند تا یاالله گفتم تا متوجه حضورم بشه..
آوا: سریع دستم رفت سمت روسیمو مرتبش کردم.. نگاهمو به فرش دادمو برگشتم سمت صدا...
سلا..م
رسول: س. ل. ا. م
ببخش...ید..... مح.. مد... کجا.. ست...
آوا: رفته داروهاتونو بگیره...
رسول: عط.. یه... کجا.. ست
آوا: تو اون اتاق داره فایل هارو برسی میکنه...
میخواید برم صداش کنم؟
رسول: نه... مزا..حمش...نمی..شم
آوا: اگر.. کاری از دست من برمیاد بفرمایید..
انجام میدم..
رسول: قر.. ص... می.. خواس... تم..
آوا: من الان بهتون میدم...
رسول: نه... زحم.. ت... نک.. شید...
آوا: این حرفا چیه شماهم مثل محمد...
قرص رو دستشون دادمو گفتم:: اگر بازم کاری ازم بر میومد حتما بگید، منو مثل خواهرتون بدونید
پ.ن¹: خواهر🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_27 آوا: یعنی واقعا میخواد انتقالی بگیره؟ نرگس: اهوم... اوا به نظرم
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_28
عطیه: رسول الان تو موقعیت خوبی نیست..
از همه طرف داره میخوره...
همه ولش کردن...
همه بهش تهمت زدن...
غرورشو له کردن..
نابودش کردن..
آوا: غرور من له نشد وقتی گفت به خاطر مقام داداشت باهات ازدواج کردم...
من نابود نشدم وقتی گفت از اول یکی دیگه رو دوست داشته...
دستمو روی دلم گذاشتمو با صدای اروم تر گفتم: من از همه طرف نخوردم..
عطیه: تو واقعا حرفاشو باور کردی!؟ (انقدر اعصابش خورده متوجه حرکت اوا نشد)
آوا: بعد از کمی مکث گفتم::
تو خودتو بزار جای من...
کسی که حاضری به خاطرش هرکاری بکنی.. بیاد بگه از اول یکی دیگه رو دوست داشتم...
بگه به خاطر مقام برادرت باهات ازدواج کردم...
این همه مدت همچیو ازت مخفی کنه..این همه دوست دارمو عاشقتم همش کشک..
چیکار میکردی؟
عطیه: سرمو پایین انداختم...
یعنی... رسولو... کاملا فراموش کردی؟
آوا: دشتمو روی شکمم گذاشتم..
اشکام سرازیر شدو گفتم: بخوامم نمیتونم..
عطیه: بعد از کمی مکث و فکر کردن گفتم:
آوا.... دستمو روی چونش گذاشتمو صورتشو بالا کردمو گفتم: ببینمت...
اشک شوق تو چشام جمع شده بود گفتم: واقعا؟
آوا: سرمو تکون دادم.. لبخند تلخی زدمو اشکام شدت گرفت...
عطیه: اشکام سرازیر شد و بغلش کردم...
لبخندی زدمو کفتم: خوش اومدی به جمع مامانا..
آوا: اول باید باباشو پیدا کنیم...
بایید بفهمم بهم دروغ گفته یا نه...
عطیه... الان دارم بهت میگم...
اگه راست گفته باشه... اگه حرفایی که کاترین زده درست از آب در بیاد... به جون همین بچه قسم... یه لحضه هم کنارش نمیمونمو میرم تقاضای طلاق میدم.. خودم تنهایی بچمو بزرگ میکنم...
عطیه: خیلی خب.... اول باید پیداش کنیم...
توهم باید کمکم کنیا
پ.ن: به جمع مامانا خوش اومدی..
پ.ن²: اگه رسول راست گفته باشه ترکش میکنه🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_27 چند روز بعد: رسول: اصلا متمرکز نبودم... همینم اعصابمو ریخته بود به هم..
#عشق_بی_پایان
#پارت_28
رسول: ها... چی!
چی گفتی!؟
رویا: میگم کجایی؟
چرا حواست نیست!
بی تفاوت به سوالم برگه هایی که دستش بودو اینور اونور میکرد...
گفتم:
دنبال چی میگردی!؟
رسول: نمیدونم چرا اون گزارشایی که داوود میگه رو نمیتونم پیدا کنم!
رویا: از سر تاسف سری تکون دادمو کشورو باز کردم...
چند تا برگه دراوردمو روبه روش گرفتم..
رسول: یه نگاه به رویا کردم یه نگاه به برگه ها...
برگههارو گرفتمو با دقت خوندم...
عه...
رویا: انقدر حواست پرته یادت نبود دیشب گذاشتی تو کشوت😂😐
رسول: برگه هارو از دستش گرفتمو خوندمشون...
بعد از خوندشون گذاشتمشون رو میز و دستی به پیشونیم کشیدم...
رویا: نشستم رو تخت کنارش...
رسول: میدونستم تو چه مخمصه ای افتادم... به محض اینکه نشست خواستم بلند شم و از اتاق خارج بشم که...
رویا: دستشو گرفتم و بلند گفتم: رسوووللللل
بشییین یه دقیقههه
چند روزه هی میخوام باهات حرف بزنم هی در میری... وایسا دیگه...
رسول: نشستم رو صندلی...
فهمیدم کارم تمومه اینجا دیگه ته خطه😂🔪
پ.ن: حواس پرتی👌🏻😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ