eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_38 روژان: رسول سُرُمم تموم شد بگو بیان در بیارن رسول: چشم قربان😂 روژان: نمی
امنیت🇮🇷 رسول: روژان مرخص شدو رفتیم سمت خونه به خاطر وصعیت روژان چند روز مرخصی گرفتیم ـــــــــــ روژان: یدونه سیب برداشتمو رفتم نشستم جلو تلوزیون رسول: اهوم اهوو (مثلا از اون سرفه ها که میخواد ادمو متوجه حضور یه نفر بکنه😂) روژان: رسول نشسته بودم رو مبل کناری(یه مبل سه نفره جلولی تلوزیون و دوتا یه نفره کنارش) رسول نشته رو یه نفریه رسول: میگم؟! عه.... روژان: نگاهی به رسول کردم و دوباره به تلوزیون نگاه کردم رسول: روژان جان این پنجمین سیبیه که میخوری روژان: خوب؟ رسول: اذیت نمیشی؟؟ روژان: حتما نمیشم دیگه چیکار به این کارا داری😂 رسول:😂🤷🏻‍♂ روژان: همینو میخواستی بگی؟ رسول: نه... تو درمورد داوود و زینب چیزی میدونی روژان: با این حرفش یهتیکه از سیب پرید تو گلوم و باعو شد سرفع کنم رسول: خو...بی😰 روژان:اهوم اهوم(سرفه) خ..و...بم رسول: پاشدم سریع یه لیوان آب واسه روژان اوردم روژان: ممنون رسول: خب نگفتی؟ روژان: آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چی یو رسول: درمورد داوود و زینب؟ مطمعنم یه چیزی هست که زینب به تو گفته... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_39 رسول: روژان مرخص شدو رفتیم سمت خونه به خاطر وصعیت روژان چند روز مرخصی گرفت
امنیت🇮🇷 رسول: روژان؟ روژان: بله😓 رسول: بگو دیگه روژان: ببین... رسول:🧐 روژان:تصمیم گرفتم جو رو سنگین کنم که دست از سرم برداره..... رسووول میشه انقدر به من فشار نیاااااری رسول: وا😐 روژان: ای بابا مثل اینکه من حاملما نباید بهم فشاار بیاد نباید استرس داشته باشممم همش تو بهمن استرس میدی اصن به من چه مناز کجا میدونم رسول: باشه بابا قلط کردم🙌🏻😂😐 روژان:ایش😒🤣 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: داوود؟ داوود جان؟! داااااووووددددد داوود: ب...ب...بله آقا😓 محمد: حواست کجاست؟ داوود: ببخشید آقا فکرم درگیره🙁 محمد: درگیر چی؟ داوود: چیزی نیست اقا🙂 محمد: خیلی خب فقط دستتو از رو اون H بردار، سوخت😂 (ببینید داوود دستشو گذاشته H کیبور..کیبورد کامپیوتر رو که دیدید همه!؟ قسمت بالا اعداده و پایین اعداد حروفت هستند داوود دستشو گذاشته رو حرف H) داوود: آخ ببخشید آقا🤦🏻‍♀🤣😅 ــــــــــــــــــــ امیر: آخیییش کارام تموم شد خداروشکر اقا محمد هم استراحت داد همه رفتیم نمازخونه از همه منظورم منو اقا محمد و سعید و داووده نمیدونم فرشید کجاست؟! ــــــــــــــــــــــــ امیر: اقا فرشید کو رسول کو محمد: فرشیدو نمیدونم اما رسول پیش خانمشه مرخصی دارن امیر: اها پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_40 رسول: روژان؟ روژان: بله😓 رسول: بگو دیگه روژان: ببین... رسول:🧐 روژان:
امنیت🇮🇷 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ــــــــــــــ سایت ـــــــــــــ محمد: به به سلام خواهر گرامی زینب: سلام😍 خوبی محمد: قربونت تو خوبی زینب: خدانکنه ممنونم خوبم محمد: خداروشکر زینب: اگر کاری نداری برم سر کارام محمد: برو عزیزم ـــــــــــــ داوود:سلام زینب خانم زینب: با دست پاچکی گفتم س..ل...ا...م داوود: چیزی شده زینب:نه با اجازه و رقتم سر میزم ـــــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم اتاق محمد که بهش گزارش هفتگی رو بدم.... هرچقدر سلام کردم حواسشون نبود رفتم تو و بس صدا و سر به زیر منتظر بودم حرفاشون تموم بشه داشتن دذموذد نفوذی حرف میزدن🤨🧐 محمد: با سعید و اقای عبدی داشتیم درمورد نفوذی حرف میزدیم سعید: اقا ولی........نمیتونه نفوذی باشه عبدی: نمیدونم واقعا نمیدونم رسول: ف...ف...فر....شید🥺 فرشید نفوذی نیست😢😳😨 من مطمعنم😓😰 محمد: رسو...... رسول: نذاشتم حرفاشون تموم بشه برگه هارو گذاشتم رو میز و رفتم سر میزم... ــــــــــــــــ رسول: هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم چشمامو میبستم چهره فشرید میومد جلو چشام داشتم با خودم حرف میزدم: اگه.....اگه.... اگه فرشید.....نفوذی باشه🥺 اگه شریف راست گفته باشه اگه تمام این مدت نقش رفیقو بازی میکرده😭😔 با گفتن جمله اخری اشک هایی که تو چشمم بود سرازیر شد.... اگه...... با اومدن روژان حرفام نصفه موند روژان: سلاااام اقا رسوول رسول: بی انرژی و با ناراحتی گفتم سلام عزیزم روژان: الهی بمیرم تو از دیشب نخوابیدی؟ رسول: خدانکنه نه روژان: بیا بیا برو بخواب من وایمیسم جات چشمات قرمز شده پاشو پاشو رسول: نمیتونم روژان😢 چشمامو میبندم یاد فرشید میوفتم اگر راست باشه اگر واقعا... روژان: پریدم وسط حرف رسول نگران نباش ان شالله دروغه حالاهم با من بحث نکن برو بخواب عزیز من رسول: روژان🥺 روژان: عه سووووول به خاطر خودت میگم😂 پاشو برو حداقل نیم ساعت بخواب رسول: زیاده روژان: ای خداا😂🤦🏻‍♀ پاااااشو برو اصلا 10 ثانیه این چشماتو ببند بیااا برو رو مخ من دوباااره😂😂 رسول: خیلی خب😂 ـــــــــــــــ رسول: تو نماز خونه همینجوری راه میرفتم حتی نمیتونستم بشینم.... کمرم باز داشت درد میگرفت 10 دقیقه که گذشت رفتم سر میزم روژان: ای باباااا باز اومدی که رسول: خوابیدم دیگه تازه تو گفتی 10 ثانیه من 10 دقیییقه خوابیدم روژان: بیا بشین ولی من میدونم ک... 1 ثانیه هم تو چشاتو نبستی😂🤦🏻‍♀ رسول: ابروهامو بالا انداختم و گفتم چه خوب منو میشناسی😂 ـــــــــــــ شب ـــــــــــ زینب: داشتم اتاق شارلوت رو چک میکردم چیز خاصی نداشت اتاق سادیا روهم دیدم اونم چیزی نبود رسیدم به اتاق صبا که اقا داوود اومد پ.ن¹: اقا داوود اووومد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_41 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ـــ
امنیت🇮🇷 داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید زینب: بله داوود: .... زینب: بفرمایید داوود: مچکر و رفتم (خیلی ضد حال خوردید..نه؟😂😂 الان فک میکردید داوود چی میخواد بگه به زینب) ـــــــــــــــــــــ صبح ساعت 7: روژان: رسووووول تو هنوووووووز بیداااااااااااااااارییییییییی رسول: عزیزم داد نزن روژان: رسوووول هیچ موجود زنده ای نمیتونه 2 روووووز کامل بیدار بمووونه اونم با این وضع غذا خوردن تو غذا که چی بگم فقط خرما میخوری و یه لیوان آب آخخخخخخ رسول: چییشد روووژان روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم آه اصاب نمیزاری که تو واسه ادم رسول: خنده ای کردم و گفتم خوبی الان؟ روژان: به لطف شما رسول: شونه هامو بالا انداختم و روبه کامپیوتر شدم همین که رومو کردم روبه نور مانیتور سرم و چشمام درد بدی گرفت طوری که چشمامو بستم و با دست ماساژ دادم روژان: رسول جان؟ خوبی؟ رسول: خو...بم🙂 روژان:سری تکون دادم و نشستم رو صندلی ـــــــــــــــ ساعت 1 (موقع ناهار) ـــــــــــــــــ روژان:رسول رسول رسووووووووووووول رسول: ب..ب...بلهه روژان: پاشو بریم ناهار کجایی؟ صدات میزنم نمیشنوی رسول: ببخشید سرم خیلی درد.... ادامه حرفمو نزدم اما خب همینیذهم که گفتم قبرمو کند😂🤦🏻‍♀ روژان: سر...سرت🥺 رسول: نه نه نه نه دروغ گفتممم😂 روژان: رسول پامیشی بری بخوابی یا از یه راه دیگه وارد بشم؟ رسول: اولن باید بریم ناهار دومن از راه دیگه وارد نشو منم نمیرم جایی😌 روژان: خیلی خب از یه رای دیگه وارد میشم رسول: خدا به خیر بگذرونه..... ــــــــــــــ ناهار رو خوردن و برگشتن ـــــــــــــ روژان: سلام اقا محمد محمد: عه سلام روژان خانم روژان: اقا محمد رسول دو روزه نخوابیده اصن هرچی بهش میگم گوش نمیده چشماشو ببینید مثل خونه موقع ناهار هم که هیچی نخورد فقط یدومه خرما محمد: خیلی خب بریم....😌😈 ـــــــــــــــــــــــ محمد: به به استاد رسول🤨 رسول: س..س..لام نگاهی به اطراف کردم دیدم که روژان دست به سینه داره نگاهم میکنه تودلم گفتم کار خودتو کردی🤦🏻‍♀ محمد: رسول جان پامیشی بری بخوابی یا به زور ببرمت رسول: من خو.....آخ نسبتا کوتاهی گفتم و... روژان: سریع به سمت رسول رفتم و گفتم خو...بی رسول:خوبم روژان جان فقط تروخدا اذیت نکن روژان: پاشو رسول تروخدا تو انقدر منو حرص نده رسول: میدونستم اگر نرم بهش استرس وارد میشه و اینا واسه نخودکم(بچشون😂) خوب نیست! چند قدم راه رفتم سرم خیلی درد داشت خیلی سنگینی میکرد پاهام یاری نمیکردن چشمام جایی رو نمیدید و سیاهی مطلق پ.ن¹: سیاهی مطلق.... پ.ن²: نخودکم😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_42 داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید زینب: بله داوود: ..
امنیت🇮🇷 بهداری سایت: روژان: اقای دکترچیشده🥺 دکتر: چیزی نیست نگران نباشید هم به خاژر خستگی زیاده هم فشار اصبی جدیدا خبر نگران کننده بهش دادید؟ روژان: خواستم بگم نه که یا ماجرای اقا فرشید افتادم... گفتم: بله.... دکتر:خب پس چیز خطرناکی نیست فقط یکم بیشتر مواطبش باشید نزارید به کمرش فشار بیاره.... روژان: چشم😥 سایت:: محمد: رسووول باز تو اومدی سر میزت رسول: ای واییی فهمیدن در رفتم😂 س..ل...ا...م محمد: علیک سلام پاشو برو خونه خانمتم ببر یکم استراح کنه رسول: به روژان میگم بره محمد: زدم رو میز و جدی گفتم پاشو برو خونه میگم.... رسول: بدون اینکه چیزی بگم از رو صندلی بلند شدم سویشرتمو برداشتم و باصدای اروم گفتم خدافظ..... محمد: چشمام مالیدم و نشستم جای رسول... ــــــــــــــــــــــــــــ روژان: رسول بهم گفت اماده شم بریم خونه رفتم تو حیاط یکم دلم باز شه دید زینب نشسته رونیمکت... سلام عروس خانممم زینب: نگوووو تروخدا روژان:😂😂 ببخشید خب؟!🤨 زینب: خب چی🙄😬 روژان: چه خبر از اقا داو...... با سلام رسول حرفم نصفه موند رسول: کووش این روژان عه اوناهاش رو نیمکته یکم دقت کردم دیدم کنار زینبه رفتم جلو و گفتم سلاااام زینب: چشم غره ای رفتم و بلد شدم رفتم توسایت😒🚶🏻‍♀ رسول: این چش بود روژان: بلد شدم داشتم چادرمو درست میکردم و گفتم از دستت ناراحته..معلوم نیست؟! سویچو از دست رسول کشیدم و رفتم بشینم تو ماشین رسول: شونه هامو بالا انداختم و پشت سر روژان راه افتادم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عبدی: محمد باید از فرشید بازجویی بشه... محمد: ولی اقا.... عبدی: همین که گفتم خودت ازش بازجویی کن محمد: نمیتونم اقا😓 عبدی: گفتم خودت بازجویی کن محمد: اقا من واقعا نمیتونم اگر حدسمو غلط باشه دیگه نمیتونم تو چشای فرشید نگاه کنم.... پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_43 بهداری سایت: روژان: اقای دکترچیشده🥺 دکتر: چیزی نیست نگران نباشید هم به خ
امنیت🇮🇷 عبدی: خیلی خب! میگم اقای شهیدی انجام بده محمد: اقا ببخشید قصد جسارت ندارم اما یکم زود اقدام نمیکنید؟ عبدی: محمد از روی احساسات نمیشه امنیت مملکتو به خطر انداخت یک درصد احتمال بده حرف شریف درست باشه ـــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: رفتیم داخل خونه... رسول: روژان یه چایی دم میکنی روژان: چشم رسول: چشمت بی بلا♥️ ــــــــــــــــــ روژان: بفرمایید اینم چایی رسول: دستت درد نگه.. روژان:🤗 رسول: یه قلپ از چایی رو خوردم و نگاهی به روبه رو کردم روژان ژل زده بود به من.. لبخندی زدم و گفتم: چیزی شده😆 روژان: نه...😅 رسول: چایی رو گذاشتم و میز و دستامو به هم گره کردم و گفتم: نه...یه چیزی شده😂 انقدر مهربون شدی بدون غر زدن چایی دم میکنی زل زدی به من ایما طبیعی نیست یه خواسته ای یه حرفی داری بگو عزیزم راحت باش🤣 روژان: بالشتک مبل رو برا رسول پرت کردم اما گرفتش😬 گفتم: خیلی بدی یعنی من همیشه اینجوریم😒 یه بارم میام لطف کنم ببین لیاقت نداری🤣😐 رسول: ببخشید بابا اشتباه کردم😂 روژان: روم اون ور بود رمو کردم روبه رسول و گفتم اصن میدونی چیه.. یه مدته باهات قهر نکردم قهر لازم شدی این دفعه یه قهر جانانه میکنم کیف کنی رسول: ببخشید🥺 روژان: پاشدم برم تو اتاق اههه نذاشت حرفمو بزنممم😂😂 که صدای آخ و اوخ رسول بلند شد.....😥 پ.ن¹: آخ و اوخ.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_44 عبدی: خیلی خب! میگم اقای شهیدی انجام بده محمد: اقا ببخشید قصد جسارت ندارم
امنیت🇮🇷 شهیدی: اتهاماتی مه بهتون وارده رو قبول میکنیپ فرشید: با شنیدن حرفای اقای شهیدی خشکم زده بود.... گفتم معلومه که قبول ندارم اقای شهیدی چی میگید واقعا فکر کردید من نفوذیمممم درسته تازه اومدم اما این کارو نکردم شهیدی: فرشیدو مثل پسرم دوست داشتم اما...امیر حسین گفته بازجویی کنم واسه خودم خیلی سخت بود ـــــــــــــــــــــــــــ رسول: تصمیم گرفتم خودمو به مریضی بزنم شاید بخشید منو... روژان: رسول جان خوبی رسول اصن اشتی رسول خوبی اخ..... تو این وضعیت دلم خیلی درد گرفت از درد چشمامو روی هم فشار میدادم و رسولو صدا میکردم.... رسول: سریع از رو مبل بلند شدم... یدونه زدم تو سرم آخ یادم نبود وضعیت روژانو😱 روژان دستاشو گذاشته بود رو مبل و نفس نفس میزد..... رفتم کنار روژان روژان غلط کردممم ببخشید خوبیییی روژان: آییییییییییییی😩😖 ــــــــــــــــــ دکتر: اقا این چه وضع مراقبت از یه زن بارداره چرا انقدر بهش استرس وارد شده رسول: چیزی نمیتونستم بگم و سرم پایین بود... دکتر: خداروشکر خطر رفع شده به موقع رسوندیدش لطفا دیگه نزارید اینجوری بشه الانم سرمش تموم شه میتونید ببریدش رسول: چشم، ممنون ـــــــــــــــــــــ رسول: سلام😓 روژان: 😒 رسول: غلط کردم اقاجان روژان: رسول تو درک نداری اصن من به درک من به جهنمممم با این کارات جون بچمونو به خطر میندازی واقعا تو از این لچه تو شکمم منم بچه ترییییییی رسول: روژان جان😓 روژان: حرف نزن بااااا من رسول: میشه اشتی کنی روژان: خیییر رسول: لطفا... روژان: بس کن رسوول رسول: قول میدم دیگه از این شک ها ندم😅 روژان: قول؟ رسول: صدامو شبیه بچه ها کردمو گفتم چشممم مامانی😂 روژان: دیوونه ای ب خدا😂 پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_45 شهیدی: اتهاماتی مه بهتون وارده رو قبول میکنیپ فرشید: با شنیدن حرفای اقای
امنیت🇮🇷 سعیده: حرفای اقای عبدی تو سرم اکو میشد فرشید نفوذیه محمد ازش بازجویی کن حالم خیلی بد بود ولی مطمئن بودم فرشید نفوذی نیست... ــــــــــــــــ عبدی: محمد مطمعن نیستیم فرشید نفوذیه یا نه پس به کسی نگو الان کیا میدونن؟ محمد: رسول و خانمش و سعید عبدی: خیلی خب.... به رسول بگو رواین موضوع کار کنه خیلی دقت کنه باید بفهمیم فرشید نفوذیه یانه تو این مدت هم فرشید تو قرنطینست محمد: مرخصی؟ عبدی: اره از خونشم نباید خارج بشه چندتاهم مراقب گذاشتم ــــــــــــــــ یک هفته بعد: رسول: همش داشتم رو پرونده فرشید کار میکردم که اییییییوووووللللللللللللل محمد: چیییشده رسوول رسول: محمممددددد فرررشیییییدددددد😍 محمد: فرشید چیییی رسول: نفوذی نیییستتتتتتت🤩🤩🤩 محمد: مطمعنی😍 رسول: مطمعن مطمعن محمد: االهی شکررر🤩 پاشو پاشو بریم پیش اقای عبدی ــــــــــــــــ عبدی: خب؟ رسول: شریف خواسته پرونده خودشو عقب بندازه که گفته فرشید نفوذیه با این مدارک و چک کردن دوربین هایی که من به دست آوردم متوجه شدم که آقای صالحیان نفوذیه و اطلاعات رو به شریف میداده عبدی: کاملا مطمعنی؟ رسول: بفرمایید اقا خودتون مطالعه کنید... عبدی: خیلی خب.... ـــــــــــــــ عبدی: فرشید جان مشخص شد که شما نقوذی نیستی فرشید: 😞😆 شهیدی:(تو دلش) مطمئن بودم فرشید اینکارو نمیکنه رسول: رفتم و فرشیدو بغل کردم در گوشش گفتم برو پیش خانمت خیلی نگرانه... فرشید: با سر ازش تشکر کردم محمد: ببخش مارو فرشید فرشید: این چه حرفیه😅 ــــــــــــــــــ سعیده: خیلی استرس داشتم که چرا گفتن فرشید بره تو اتاق.. بعد از 27 دقیقه اومد بیرون فرشید: سعیده جان؟! سعیده: فرشید چیشد😭 فرشید: چی، چی شد؟ سعیده: ماجرای نفوذی بودنت فرشید: تو از کجا فهمیدی😐 سعیده: وقتی آقا محمد با آقای عبدی حرف میزدن اتفاقی شنیدم😢 بگو دیگه فرشید دارم سکته میکنممم فرشید: واقعا چه انتظاری داری عزیزم😂 سعید: یعنی.... واااییی خداروشکر😍😭 فرشید: واقعا شک داشتی که نفوذی باشم؟😂 سعیده: نه من مطمعن بودم تو این کارو نمیکنی فقط ترس داشتم که نکنه ثابت نشه فرشید: پای بی گناه تا چوبه دار میره اما بالای دار نمیره سعیده: دست به سینه گفتم بعله بعله درسته😂 ــــــــــــ داوود: تصمیم گرفتم برم و همه چیزو به محمد و رسول بدم مطمئن بودم باهام برخورد بدی میکنن ولی خب....باید بگم باید این ترسو از ببن ببرم ــــ داوود: دیدم بهترین موقتیه رسول و محمد دارن میرن خونه رفتم تو راه جلشونو گرفتم.... پ.ن¹: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_46 سعیده: حرفای اقای عبدی تو سرم اکو میشد فرشید نفوذیه محمد ازش بازجویی کن حا
امنیت🇮🇷 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول محمد: هوا چقدر سرده! من میرم ماشینو روشن کنم بیاید شمام رسول: داوود داشت میرفت که دستشو گرفتم داوود جان میخواستم ازت عذر خواهی اون روز خیلی بد باهات حرف زدم اصابم خورد بود نفهمیدم چی شد.. داوود:اگه رسول 1ثانیه حرفشو دیر تر گفته بود قطعا سکته میکردم(🤣🤣) گفتم: ایراد نداره داداش و این حرف رسول کارمو سخت تر کرد اولش خواستم نگم حرفمو ولی دلمو زدم به دریا... محمد جان؟ محمد: شیشه رو دادم پایین جانم؟ بیاید دیگه.... داوود: میای پایین یه دقیقه... ــــــــ محمد: خب، چیشده داوود؟! داوود: میخوام یه چیزی بگم... فقط اصبانی نشید رسول و محمد:🤨 داوود: آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم... راستش...راستش من میخوام که....که.. ازدواج کنم رسول: به به مباااارکه لیلیلیلیییی محمد: مبارک است... چرا باید اصبی بشیم اخه😂😐 داوود: چون میخوام.....میخوام با.....با زی...زینب...خانم...از...ازدو....ازدواج کنم..... محمد: زینب😳☺️ رسول: با همون لبخند صورتم و با تعجب گفتم: کدوم زینب داوود: میدونستم منظورمو فهمیده ولی دوباره گفتم: زینب خانم...خواهر شما و محمد رسول: لبخند صورتم تبدیل به اخم شد یعنی چیییی داوود: یعنی میخوام با زینب خانم ازدواج کنم.... رسول: بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش یدونه محکم زدم تو گوش داوود... داوود: وقتی سیلی رو زد صورتم تکون نخورد ولی ناخودآگاه چشمام از شدت درد بسته شد... محمد: عه رسوول😠 برو تو مااااشین رسول: داوود ببین.... محمد: بروووو تووو ماااااشییین گفتممممممم رسول: به حرف محمد توجه نکردم و رفتم سمت خونه.... داوود: خونی که روی صورتم بود رو حس میکردم کاملا نصف صورتم بی حس شده بود! محمد: داوود من ازت معذرت میخوام... رسول جدیدا خیلی رو زینب حساس شده با خود زینب حرف زدی؟ داوود: آ...ر...ه محمد: جوابشو گفت؟ داوود: گفتن...هرچی...براد...رام....بگن محمد: من با زینب صحبت میکنم نظرشو میپرسم داوود: شما نمیخوای بزنی این ور صورتم نمیخوای اصبانی شی محمد: میدونم تیکه میندازی😂 ولی چرا باید اصبی بشم یه چیز طبیعیه... داوود: 😪 محمد: بزار ببینم صورتتو داوود: اقا دست نزنید دستتون خونی میشه محمد: فدای سرت بزار ببینم آخ.. خیلی بد شده بیا داوود بیا بریم بیمارستان داوود: چیزی نیست اقا میرم خونه خودم درست میکنم محمد: نه نه اصلا حالا مادرت ببینه کلی نگران میشه بیا بیا بریم بیمارستان خیلی بد شده داوود: ولی اقا... محمد: بحث نکن با من میگم رسول بیادا🤣🤣 شوخی کردم😉 داوود: خندیدم که باعث شد درد صورتم 10 برابر بشه😖 محمد: خو...بی؟ داوود: بله...اقا داوود: صورتم خیلی درد داشت همینجوری داشت خون میومد دستمو گرفته بودم رو صورتم که خون تو ماشین نریزی اما انقدر حجمش زیاد بود از لابه لای انگشتام خون میریخت.... محمد: داوود جان فدای سرت بزار خون بریزه تو ماشین ول کن دستتو داوود: خیلی درد داشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم... پ.ن¹:رسول وحشی میشود 2000😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_47 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول م
امنیت🇮🇷 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن محمد داوود رو رسوند و رفت خونه ــــــــــــــــ زینب: ساعت 1 شب بود محمد اومد خونه سلام داداش😍 محمد: به به سلام عروس خانم زینب: ع... ع....عرووس؟؟ محمد:بعله...داوود همه چیو گفت... ماجرارو توضیح دادم.. زینب: ای وای.... الان اقا داوود خوبن؟! محمد: لخندی زدم و گفتم بـــعـــــلــــــــه😉 زینب: خداروشکر😅😬 محمد: حالا نظرت چیه؟ زینب:نظر چیم چیه؟ محمد: خندیدم و گفتم درمورد داوود😂 زینب: ادم خوبین محمد:خوب میدونم ادم خوبین🤣 نظرت درمورد ازدواج باهاش چیه بله یا نله😂😂 زینب:🤣🤣😅 محمد: بگو دیــــــگه... بیچاره داوود به خاطر تو یه چک جانانه خورد...😓😂 زینب: خب.....عه.... محمد: بعله؟ سرمو پایین انداختم و لبخندی زدم محمد: ای جانم 😍 مبارکه پاشدم برم...که زینب:و..ل...ی محمد: ولی چی عزیزم زینب: ر...س...و...ل!😢 محمد: اون با من😌 زینب: عزیز هم همینو گفتن☺️ محمد:عههههه پس به عزیزهم گفتی؟! من فقط غریبه بودم🤨 زینب:داداش خب خجالت میکشم😅🤭 محمد: عزیزممم شوخی کردم♥️😂 حالاهم عیب نداره رسول با منو عزیز اوکی؟ زینب: بله؟!😳😂 محمد:😂😂😂😂 زینب: اوکی🤣 ـــــــــــــــــــــــ روژان: سلام رسول جان رسول؟ رسول میشنوی صدامو؟! رسول:هان...چی...اها لبخند تلخی زدم و گفتم: سلام عزیزم روژان: حالت خوبه؟ رسول:ها؟! روژان: میگم خوبی؟ رسول: اها...اره...اره...خوبم روژان: نه خوب نیستی مطمئنم یه چیزی شده من که اخرش میفهمم الان بگو رسول: چیزی نیست... روژان: بگو دیگه رسول: خواستم داد بزنم اما دادمو قورت دادم چون اکه دوباره به روژان استرس وارد میشد معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد... روژان جان چیزی نشده روژان: عهههه رسوووول بگووو دیگههههه رسول: روژان به خودت فشار نی..... زنگ تلفن روژان باعث شد حرفم نصفه بمونه روژان: نگاه کردم دیدم اقا محمده تلفنمو بالا پایین کردم و گفتم الان خودم میفهمم😎 رسول: فهمیدم گاوم زاییده... یدونه زدم تو پیشونیم😂🤦🏻‍♂ ــــــــــــــــــ روژان: وااااقعاااااا😳 رسول همچین کااااری کردههههه الان اقا داوود خوبن اتفاقی که واسشون نیوفتاده؟! محمد: نه خوبه نگران نباشید... ــــــــــــــــ روژان:رسووووول این چه کااااریه تووو کردیییییی اصن از خود زینب پرسیییدی نظر زینب واست مهم نییییست چرا به جای اون تصمیم میگیرییی رسول: من نظر خودمو گفتم روژان: مگه از تو نظر خواستن اخه.. رسول: 😌😓 روژان: واییی رسووول تروخدااا یکممم بزرگ شووووو نشستم رو مبل رو سرمو گراشتم مابین دوتا دستام رسول: ام....عه....الان...حال...داوود....خیلی.....بده روژان: اقا محمد میگفت خوبه اما صورتش خیلی بد شده ــــــــــــــــ سایت: ــــــــــــــــ داوود: رفتم پیش علی سایبری سایبری: به به اقا داو.... عهه صورتت چی شدهههه داوود: چیزی نیست😓 سایبری: ولی داوود: علییی😂🤨 سایبری: خیلی خب....🤣 میگم داوود داوود: جونم سایبری: لطف میکنی این برگه هارو بدی رسول؟ داوود: ر...ر...رس....ول سایبری: اهوم داوود: خیلی خب😬😓 ـــــــــــــــــــــــ رسول: نشسته بودم که یه نفر چند تا برگه گذاشت رو میزم همون تور که نگام به مانیتور بود گفتم ممنون و دستمو گذاشتم رو برگه ها... ولی... ولی....این برگه نبود سرمو برگردوندم دیدم دستم رو دست داووده سریع دستمو برداشتم و برگه هارو گرفتم داوود: سریع صورتمو پنهان کردم که نبینه و شرمنده شه.... بدون هیچ کلامی رفتم سر میز ــــــــــــ شب ـــــــــــ محمد: دیدم رسول میخواد بره تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم... چیزایی که عزیز گفته بود هم گفتم... رسول: عه سلام محمد: سلام رسول میخوتم باهات حرف بزنم رسول: ؟؟ محمد: رسول تو اصلا رفتارت با داوود خوب نبود زدی تو گوشش نابود کردی صورتشو ولی کوچک ترین چیزی بهت نگفت پسر خوبیه میشه بهش اعتماد کرد... الانم این مسخره بازیارو بزار کنار مهم دل زینبه مافقط میتونیم یعنی حق داریم اگر انتخاب اشتباه کرد بهش بگیم وقتی الان انتخابش درسته نمیشه که بهش الکی گیر بدی نظر عزیز هم همینه حالا خودت فکر کن ـــــــــــــــــــــــــــــ روژان: زینب بدووو حاضر شوو الان رسول صداش در میاد زینب: بااااشههه روژان: با زینب رفتیم سمت ماشین با صحنه ای که دیدیم جفتمون خشکمون زد پ.ن¹: ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_48 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن مح
امنیت🇮🇷 زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲 روژان: اهوم😳 ـــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم ماشینو باز کنم دیدم داوود سربه زیر داره میره سوار موتورش بشه....رفتم پشت سرش متوجه من نشده بود که از پشت بغلش کردم داوود: خیلی ترسیده بودم ترس که چه عرض کنم قلبم داشت وایمیساد که یه صدایی گفت ببخشید داداش صدای رسول بود...😳 سرمو برگردوندم دیدم بعله رسوله چون چسب رو صورتم نبود سریع بادست صورتمو پوشوندم... داوود: رسول؟! رسول:میبخشی منو😓 داوود: لبخندی زدم و گفتم این چه حرفیه بابا♥️ رسول: ♥️🙂 ـــــــــــــ روژان: مییبیینیییی رسول و داوود همو بغل کردننننننن😳 زینب: خدارووووشکر روژان: بله خداروشکر عروسی شمام سرمیگیره😂😂🤣 زینب:😂😂♥️😌 روژان: آخخ زینب: ای وای چییشددد روژان: دلم درد گرفت😢 زینب: اخ عسل عمه خوبه روژان: فقط عسل عمه؟ عسل خواهرشور مهم نیست😌😂 زینب: عسل خواهرشور🤣😂😐 روژان: رسول جان؟! نمیخوای درماشینو باز کنی یخ زدیم... رسول: اخ ببخشید بفرمایید بشینید تو ماشین داوود: من دیگه برم... رسول: نه بابا بیا ما میرسونیمت داوود: مزاحم نمیشم رسول: نه بابا از این به بعد قراره همش مزاحم شی😂 داوود:😂😂 رسول: بیا اقا داماد داوود: این یعنی 😍 رسول: یعنی من حرفی ندارم😌😂 داوود: ایییولللل رسول: داوود برای اینکه بگه ایول دستشو از صورتش برداشتوقتی برداشت دیدم صورت زخمیشو داوود: ای وایی خاک توو سرمممشددد رسول: د...د...اوو.د.... صوو...صووو...صورتتتت داوود: چیزی نیست بابا ـــــــــــــــ 1 ماه بعد ـــــــــــــــــ (داوود و زینب عروسی کردنننن😍😂) زینب: داااوود پاااشو بریم سایت داوود: 5دقیقه دیگه😴 زینب: مگه مدرسه ست😂😐 پاااشو میگممم دیییرهههه داوود: زینب جان اذیت نکن😴😪 زینب: بالشتو انداختم رو داوود و گفتم پاااشووووو مییگممممممم داوود: آخخخ😬 پاشدم بابا😂😴 زینب: چیزیت که نشد؟! داوود: نه عزیزم نگران نباش😂❤️ زینب: عه....پاااشووو پسسسسس😂😂❤️ ــــــــــ تو ماشین ـــــــــــ زینب: اممم میگم داوود اگه گفتی امروز چه روزیه😌 داوود: چه روزیه!؟🤨 زینب: فک کن؟ داوود: متاسفانه حافظم قفل کرده زینب: ا.ا....😓😒😞💔 ــــــــ زینب: داوود خیلی داری اروم میری..یکم پات و فشار بده رو اون پدال گاز داوود: عزیزم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.. زینب: وایی... محمد به خاطر عروسی 1هفته مرخصی داد حداقل بعد 1هفته زود برییم داوود: نگران نباش... زینب: 😤😓 ـــ زینب: عه داری اشتباااه میری سایت اونوره داوود: چیزی نگفتم.... زینب: داوووووووود داوود: جااااننمم زینب: کجااا میرییییی! داوود: چرااا انقدر بد اخلاق شدی امروز🤥 زینب:😒😓💔 ــــــــــــــــــــــــــ داوود: رسیییدیممم زینب: خب! داوود: چشاتو ببند بیا پایین زینب: اصن حوصله ندارم... داوود: بکن کاری که بهت گفتمو زینب: ناچارانه چشمامو با دستام گرفتم داوود: دست زینبو گرفتم تا نیوفته و بردمش جایی که باید... دستشو ول کردم و رفتم سمت جمعیت زینب: باز کنم چشامو؟ همه(رسول، روژان،محمد،عطیه،عزیز): تولدت مباااااااااااااااار😍😍👏🏻👏🏻♥️♥️ زینب: نههه😍😍 روژان: تولدت مباارک عرووس خانووم عزیز: تولدت مبارک قشنگ مادر رسول: تولدت مبارک آبجی بزرگه محمد: مباارک است آبجی خانم عطیه: مبارک باشه عزیزدل زینب: مممنونم ممنون از همتوون😍❤️😘😭 داوود: تولدت مبارک بداخلاق خانوم❤️😂 زینب: من فک کردم یادت رفته🥺😂❤ داوود: مگه میشه 😂😐 زینب: طوری که فقط داوود بشنوه: ممنونم به خاطر همه چیز😍 داوود: خواهش میکنم عزیزم😌♥️ ــــــ پ.ن¹: اینم از داوود و زینب...هیییی میگفتید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_49 زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲 روژان: اهوم😳 ــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 (آخر) چند ماه بعد::: بهروز: روژین خانوووم روژین: ای بابا... بهروز: خوب یه جواب به من بدید روژین: ☺️😅 بهروز: یعنی؟.... روژین: بله☺️ بهروز: 😍 بلاخره بهروز و روژین هم ازدواج کردند ـ.. ــــــــــــــــــــ8 ماه بعد ــــــــــــــــــــ بیمارستان: عطیه: خیلی درد داشتم با زور و تلاش گفتم مح...مد محمد: جانم عطیه: داری....بابا....میشا محمد: ❤️ عطیه: محمد....خیلی.....مواظب.....خودت.....باش محمد: توهم همینطور عزیزم... ــــــــــــــــــــ رسول: روژان جان اماده شو دیگه.... روژان: وایی رسووول همه لباسام تنگ شدههه باسد بریم بگیرماااا رسول: عزیزم مگه ما هفته پیش 2ملیون لباس نگرفتیم روژان: رسول تنگ شدن متوجه میشیی بچم روز به روز داره بزرگتر میشه😂😂 رسول: ماشاالله♥️😂 ـــــــــــــــــــــــ داوود: زینب جان؟ زینب: اومدممم داوود: بریم... زینب: عه داووود داوود: جانم؟ زینب: اخههه این چهههه لبااااااسیهههه بدوووو بدوووو برووو عوض کننننن داوود: خوبه که... همونیه که خودت گرفتی واسم زینب: بله خوبه ولی خب پیراهن زیرشو عوض کن داوود جان من پیراهن زیرشو سفید گرفتم بعد تو قرمز پشوشیدی بدو عوض کن😂 داوود: خوبه ها... زینب: دااااوود😐😂 داوود: چشم....😂 ـــــــــــــــــــــــــــــ بیمارستان: (عطیه بچه رو به دنیا ارود الان همه تو اتاقن) محمد: بچه رو بغل کردم و تو گوشش اذان گفتم زینب: ای جانم😍 اسمم انتخاب کردید؟ محمد: نگاهی به عطیه کردم که گفت عطیه: من به نیت امام رضا نظر کردم اگر بچم سالم به دنیا بیاد و سالم باشه پسر هم باشه اسمشو بزارم رضا حالا باز هرچی محمد بگه محمد: نه دیگه نَظر کردی رضا هم خیلی اسم قشنگیه همین رضا♥️ روژان: ان شاءالله خود آقا نگهدارش باشه❤️🤲🏻 عطیه: همچنین واسه گل دختر شما❤️😘 روژان:😍❤️ داوود: رفتم و شیرینی هارو اوردم... بفرمایید دهنتونو شیرین کنید ان شاءالله سایه شما و محمد بالای سر رضا جان باشه عطیه: لطف دارید... ممنونم☺️🙏🏻 محمد: قربانت ان شاءالله خبر بچه دار شدن شما❤️ داوود: نگاهی به زینب کردم که سرشو پایین انداخته بود و لبخندی زده بود گفتم ان شاءالله😍 رسول: من من من داوود به من بده 😂 داوود: بفرمایید 🤣 روژان: لبمو گاز گرفتم و ارومتر گفتم واییی رسووول، دیگه داری بابا میشی.. تروخدا بزرگ یکممم بزرگ شووو😐🤣😡 رسول: 😢😂 همه: 😂😂😂😂 پ.ن¹: و قصه ما به خوبی و خوشی تمام شد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ