امنیت🇮🇷
#پارت_49
زینب: پارچه رو زدم کنار دیدم رسول نیست صورت رسول نبوووودددددد😍😍😍
خداااایاااااااااا شکرتتتتتت😍😍😍😍😍
دکتر: همراه این پسر کیه 伴随着这个家伙
زینب: 我是兄弟姐妹 من خواهرشم
دکتر: 没有什么只是在我的喉咙里陷入困境 چیزی نشده فقط یه چیزی توی گلوش گیر کرده بود
زینب: چی什么
دکتر: یه تیکه آبنبات 😂糖果蜱虫
زینب: 我能看到它 میتونم ببینمش
دکتر: 是的 بله
زینب: ممنون感谢
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: چه باحال خوابیدم تو اتاق خونه بودم بیدار شدم تو اتاق بیمارستانم😂
زینب: سلااااام داداش
رسول: سلام
زینب: هنوز قهری
رسول: بله....گریه کردی
زینب: آ..ر..ه...
رسول: صدات چرا گرفته
داوود: چون همش به خاطر تو داد میزندن و گریه میکردن....سلام
رسول: سلام.... اره
داوود: اره ولی تو به خاطر یه چیز بیخود مثل بچه ها قهر کردی...رسول مگه تو مامور امنیتی نیستی پس چرا انقدر لوسی و رفتارت بچه گانست
رسول: بس کن داوود
داوود: چرا بس کنم بابا اشتی کن دیگه مث بچه ها قهر کرده
رسول: نمیخوام
زینب: وایساده بودم کنار تخت رسول سرم گیج میرفت از بچه گی همینجوری بودم وقتی زیاد گریه میکردم بعدش سرگیجه میگرفتم
رسول: احساس کردم زینب داره میوفته
زینب: پاهام توان وایسادن نداشت داشتم میوفتادم که رسول دستمو گرفت
رسول: خوبی زینب
زینب: خ..و...ب...م....❤️
رسول: خداروشکر عزیزم
زینب: یعنی آشتی؟😍
رسول:اره❤️
زینب:😍😍
داوود: به به👏🏻😂❤️
رسول و زینب😂😂
زینب: دکتر گفته سرم تموم شد مرخصی
رسول: واسه چی اینجوری شدم
زینب: به خاطر آبنبات
داوود:😂😂
رسول: آبنبات!!!
زینب: بله..توی گلوت یه تیکه اش گیر کرده بود
همه:😂😂😂😂
پ.ن¹: رسول زندس😂
پ.ن²: در چه حالید😃
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_48 گلنوش: پری کوشی پریا: اینجام جونم؟ گلنوش: ببین تو الان قصد ازدواج داری؟
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_49
روژان:رسول خوبی
رسول: روژی زدی چشممو کور کردی..
روژان: اصن حقته...
رسول:ولی بخدا خیلی درد داره
روژان: به من چه
رسول: تو زدی کورم کردیی
روژان:پاشو ببرمت بیمارستان
رسول: باشه..
ماشین:
حسام یه ماشین بهشون داده
رسول: آییی
آخخخ
آههه
چشممم
کور شدممم
روژان: اهههه بسه دیگه چقدر ناله میکنی
رسول:چرا انقدر بداخلاقی؟
مگه نمیگن دخترا آرومن با متانتن؟
روژان: اولن من دل خوشی از تو ندارم دومن اگر محرم نبودیم امکان نداشت دهن به دهنت بزارم
رسول:و سومن
روژان: سومن ندا.....ببینم مگه تو چشمت درد نمیکنه؟
رسول: اوووه فک کنم سوتی دادم سریع دستمو گذاشتم رو چشممو گفتم..خیلیم درد میکنهه
روژان: دستو وردار ببینم چشمتو
رسول: نمیخواد بریم بیمارستان
روژان: به زور دستشو برداشتم...
ایی خدا بگم لعنتت نکنه
این که چیزیش نیییست
رسول: همین الان خوب شد...
روژان: که همین الان خوب شد😠
رسول: اره😁
موافقی بریم بستنی بخوریم؟
روژان: من باتو بهشت هم نمیام میگع بیا برین بستنی بخوری... اینو گفتمو دور زدم
پ.ن¹:حالتون خوبه🙂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_48 زینب: رسول جان اراده داشته باش خوب شو که عروسی دوستاتو ببینی😘 رسول: عروس
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_49
زینب: رسول میدونی صورت روژان چیشده؟
از خودش میپرسم میگه خوردم زمین
رسول همه ماجرارو تعریف کرد
زینب: ای واییی چ ا اینجوری کردی برادر منننن
رسول: زینب میشه با روژان حرف بزنی باهام اشتی کنه اخه خیلی تحت فشارم💔
زینب: چشم😔😘
ــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: چیشد زینب
زینب: یکم حالش خوب شد ولی
روژان: از روی صندلی بلند شدم و گفتم ولی چییی
زینب: میشه باهاش اشتی کنی
روژان: هیچی نگفتمو نشستم رو صندلی
زینب:رفتم نشستم کنارش:
روژان رسول خیلی دوست داره
اگرم اون حرفارو زده به خاطر خودت بوده چون خیلی دوست داره
روژان: منم دوسش دارم اما رفتارش خوب نبود😢
زینب: میدونم😔
ولی من بهش گفتم خیلی منت کشی کنه غمت نباشه برو😂❤️
روژان: باشه 😂❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: روژان 😃
روژان: 😒
رسول: بابا من چقدر معذرت خواهی کنم اخه
روژان:😒
رسول: روژان تروخدا😝
روژان: هوووف... دیگه اینجوری باهام حرف نزنیاااا
رسول: من غلط بکنم😍
روژان:درضمن دیگه هم جای من تصمیم نگیر
ازم بپرس اول
رسول: من جای خودمم تصمیم نمیگیرم😂😂
روژان:😂😂😂
رسول: روژی
روژان: جانم😂😂
رسول: میگم تو کی دکتر شدی😂
روژان: پرفسور مگه من فوق لیسانس نداشتم😐
رسول:ع راست میگی😂
روژان: اقا علی گفت خودم مواظبت باشم😌
رسول: بسیار عالی..
پ.ن¹: آشتی کردنننن لیلیلیبییی😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_48 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن مح
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_49
زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲
روژان: اهوم😳
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم ماشینو باز کنم دیدم داوود سربه زیر داره میره سوار موتورش بشه....رفتم پشت سرش متوجه من نشده بود که از پشت بغلش کردم
داوود: خیلی ترسیده بودم ترس که چه عرض کنم قلبم داشت وایمیساد که یه صدایی گفت
ببخشید داداش
صدای رسول بود...😳
سرمو برگردوندم دیدم بعله رسوله چون چسب رو صورتم نبود سریع بادست صورتمو پوشوندم...
داوود: رسول؟!
رسول:میبخشی منو😓
داوود: لبخندی زدم و گفتم این چه حرفیه بابا♥️
رسول: ♥️🙂
ـــــــــــــ
روژان: مییبیینیییی رسول و داوود همو بغل کردننننننن😳
زینب: خدارووووشکر
روژان: بله خداروشکر عروسی شمام سرمیگیره😂😂🤣
زینب:😂😂♥️😌
روژان: آخخ
زینب: ای وای چییشددد
روژان: دلم درد گرفت😢
زینب: اخ عسل عمه خوبه
روژان: فقط عسل عمه؟
عسل خواهرشور مهم نیست😌😂
زینب: عسل خواهرشور🤣😂😐
روژان: رسول جان؟!
نمیخوای درماشینو باز کنی
یخ زدیم...
رسول: اخ ببخشید بفرمایید
بشینید تو ماشین
داوود: من دیگه برم...
رسول: نه بابا بیا ما میرسونیمت
داوود: مزاحم نمیشم
رسول: نه بابا از این به بعد قراره همش مزاحم شی😂
داوود:😂😂
رسول: بیا اقا داماد
داوود: این یعنی 😍
رسول: یعنی من حرفی ندارم😌😂
داوود: ایییولللل
رسول: داوود برای اینکه بگه ایول دستشو از صورتش برداشتوقتی برداشت دیدم صورت زخمیشو
داوود: ای وایی خاک توو سرمممشددد
رسول: د...د...اوو.د.... صوو...صووو...صورتتتت
داوود: چیزی نیست بابا
ـــــــــــــــ 1 ماه بعد ـــــــــــــــــ
(داوود و زینب عروسی کردنننن😍😂)
زینب: داااوود پاااشو بریم سایت
داوود: 5دقیقه دیگه😴
زینب: مگه مدرسه ست😂😐
پاااشو میگممم دیییرهههه
داوود: زینب جان اذیت نکن😴😪
زینب: بالشتو انداختم رو داوود و گفتم
پاااشووووو مییگممممممم
داوود: آخخخ😬
پاشدم بابا😂😴
زینب: چیزیت که نشد؟!
داوود: نه عزیزم نگران نباش😂❤️
زینب: عه....پاااشووو پسسسسس😂😂❤️
ــــــــــ تو ماشین ـــــــــــ
زینب: اممم میگم داوود اگه گفتی امروز چه روزیه😌
داوود: چه روزیه!؟🤨
زینب: فک کن؟
داوود: متاسفانه حافظم قفل کرده
زینب: ا.ا....😓😒😞💔
ــــــــ
زینب: داوود خیلی داری اروم میری..یکم پات و فشار بده رو اون پدال گاز
داوود: عزیزم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است..
زینب: وایی... محمد به خاطر عروسی 1هفته مرخصی داد حداقل بعد 1هفته زود برییم
داوود: نگران نباش...
زینب: 😤😓
ـــ
زینب: عه داری اشتباااه میری سایت اونوره
داوود: چیزی نگفتم....
زینب: داوووووووود
داوود: جااااننمم
زینب: کجااا میرییییی!
داوود: چرااا انقدر بد اخلاق شدی امروز🤥
زینب:😒😓💔
ــــــــــــــــــــــــــ
داوود: رسیییدیممم
زینب: خب!
داوود: چشاتو ببند بیا پایین
زینب: اصن حوصله ندارم...
داوود: بکن کاری که بهت گفتمو
زینب: ناچارانه چشمامو با دستام گرفتم
داوود: دست زینبو گرفتم تا نیوفته و بردمش جایی که باید...
دستشو ول کردم و رفتم سمت جمعیت
زینب: باز کنم چشامو؟
همه(رسول، روژان،محمد،عطیه،عزیز): تولدت مباااااااااااااااار😍😍👏🏻👏🏻♥️♥️
زینب: نههه😍😍
روژان: تولدت مباارک عرووس خانووم
عزیز: تولدت مبارک قشنگ مادر
رسول: تولدت مبارک آبجی بزرگه
محمد: مباارک است آبجی خانم
عطیه: مبارک باشه عزیزدل
زینب: مممنونم ممنون از همتوون😍❤️😘😭
داوود: تولدت مبارک بداخلاق خانوم❤️😂
زینب: من فک کردم یادت رفته🥺😂❤
داوود: مگه میشه 😂😐
زینب: طوری که فقط داوود بشنوه: ممنونم به خاطر همه چیز😍
داوود: خواهش میکنم عزیزم😌♥️
ــــــ
پ.ن¹: اینم از داوود و زینب...هیییی میگفتید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_48 آوا: اون اقا کمک کرد تا اقا رسولو ببریم بیمارستاپ ـــــــــــــــــــــ م
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_49
(مکالمه ها انگلیسی)
آوا: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: نسبتی دارید باهاشون؟
آوا: به تته پته افتاده بودم..
بگم برادرمه نمیشه مدارکا یکی نیست..
گفتم: نا.. نامزدمه...
رسول: بیدار بودم... با این حرفش لبخند روی لب هام نشست!
دکتر: حالش خوبه..
ولی این چاقویی که خورده زهرآلود بوده به خاطر همین بدنش ضعیف شده... قرصاشم باسد عوض بشن
باید بیشتر مراقبش باشید..
ــــــــــــــ
عطیه: نمیدونم چمه... دلشوره دارم...
ای خدا... گردش اینا که تمومی نداره!
سباستین رفت تو فروشگاه محمدم رفت دنبالشون...
منو به حرفاشون تو ماشین گوش میکردم...
هم جیمز برگشت هم محمد...
محمد: برای اینکه شک نکنن مجبور شدم یه چیزی بگیرم...گذاشتمشون تو داشبورد و استارت زدم...
ـــــــ
کاترین: میگم... بریم هتل من خستم
شارلوت: اهوم.. موافقم...
ـــــــــــــ
عطیه: چه عجب.. اینا میخوان برن هتل
ـــــــــ
محمد: رسیدم دم هتل عطیه اومد پیاده شه.. همه ماجرارو واسش گفتم..
پ.ن¹: نامزدمه😐💍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_48 عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی... یه کلمه بگومحمد ک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_49
رسول: حالم اصلا خوب نبود...
انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد قلبمم حس نمیکردم!
انقدر دردای بزرگ تر کشیدم که دیگه سر شدم!
هیچی حس نمیکنم...لمس شدم در مقابل این همه عذاب...
خدایا... خودت کمک کن...
این وضعیتی که الان توش گیر افتادیم.. ته ته درده...
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: عطیه جان تو برو خونه...
اینجا بمونی که چی بشه با این وضعت..
یه هفته دیگه زایمانه ها..
عطیه: چشمام خیس بود... به یه گوشه خیره شده بودم... گفتم: محمد تا یه هفته دیگه خوب میشه.. مگه نه؟
آوا: سکوت کردم...
ولی قلبم... داشت تیکه تیکه میشد...
عطیه: چرا حرف نمیزنی آو....
با صدای دستگاه ها و هجوم پرستارا به اتاق محمد حرفم نصفه موند...
از جام بلند شدمو خودمو رشوندم به شیشه اتاق...
رسول: ماتم برده بود...
انگار نمیتونستم از جام تکون بخورم...
بدون اینکه کوچک ترین تکونی بخورم داشتم بد ترین صحنه زندگیمو تماشا میکردم...
اشکام بی صدا سرازیر میشدن...
آوا: داشتن به محمد شوک الکتریکی میدادن...
اشکام بی وقفه سرازیر میشدن...
چشم خورد به عطیه....
عطیه: داشتم میوفتادم که اوا از پشت گرفت منو...
ـــــــــــــ
آوا: عطیه سرشو گذاشته بود رو شونم و گریه میکرد...
منم بی صدا اشک میریختم...
با خروج دکتر و پرستارا بلند شدیمو هجوم بردیم سمتشون...
آوا: چیشد اقای دکتر...
دکتر: خوشبختانه تونستیم برشون گردونیم...
اما..هنوز تو کماست..
عطیه: اشک تو چشام جمع شده بود...
قلبم داشت وایمیساد...
نفسم بالا نمیومد...
گفتم: ک. م. ا
سرم گیج میرفت...
چشمام درست نمیدید..
گوشام نمیشنید...
پخش زمین شدم و سیاهی مطلق...
پ.ن:......🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_48 رویا: داشتم دنبال شکلات میگشتم که یهو رسول اومد تو... رسووولل... سکته کردمم
#عشق_بی_پایان
#پارت_49
چند روز بعد:
امیر: همش عذاب وجدان داشتم...
نمیدونم برم بهش بگم...
نگم...
اگه بگم رسول...
ای خدا...
الان بهترین راه ممکن استخاره ست...
ـــــــــــــ
رویا: رسول جان... میشه اروم باشی...
باید صحبت کنیم...
الان تو رفتی گفتی کشیدم عقب خوشبخت بشی
برادر من خب مگه تو دلت پیش سارا نیست... چرا رفتی اینو گفتی...
بعدش اینجوری افسرده بشینی یه گوشه نه حرف بزنی نه غذا بخوری...
اینا راه حل نیست...
رسول: الان دیگه کاری ازم بر نمیاد...
امیر تا الان حرف دلشم زده به سارا..
رویا: بعید میدونم به این زودی بره حرفی بزنه...
ــــــــــــ
امیر: جواب استخاره خوب اومد...
ولی دلم راضی نبود... بسم الله گفتمو رفتم که سارا خانمو پیدا کنم...
پ.ن: بعید میدونم بره به این زودی حرفی بزنه...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ