eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 سعید: هوووووووف بلاخره این گزارش تموم شد فرشید: به سلام داداش چطوری سعید: عه سلام فرشید خوبی فرشید: خوبم قربانت...چه خبر سعید: خداروشکر....وای فرشید 5 ساعته داشتم این گزارش رو مینوشتم سرم درد گرفت انقدر زیاد بود سعیده: سلام داداش چایی میخوری؟ سعید: اره دستت درد نکنه سعیده: بفرما نوش جان....اقای نورایی بفرمایید چایی فرشید: خیلی ممنونم سعید: خواستم چایی رو بخورم که عطسه ام گرفت و چایی خالی شد رو گزارش ها سعیده: ای وای سعید سعید با صدای بلند: واااااااااییییییی محمد: چه خبرته سعید سعید: عه سلام اقا محمد: سلام....چرا داد زدی سعید: اقا چایی خالی شد رو این گزارش ها 5 ساغت داشتم مینوشتمشون محمد: عیب نداره دوباره بنویس سعید: چشم😢 محمد: شوخی کردم بده همینارو دفعه بعد هواستو جمع کن سعید: چشم😍 فرشید: خداب ه دادت رسیدا سعید: وای اره خداروشکر سعیده: خب دیگه من برم به کارام برسم سعید: باشه برو فرشید: سعید خواستم یه چیزی بهت بگم.... سعید: جونم؟ فرشید:...... پ.ن¹: فرشید چی میخواد بگه؟ ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_47 امیر: تو فکر بودم که داوود اومد پیشم داوود: سلام خوبی امیر: هییی...سلام
امنیت🇮🇷 گلنوش: پری کوشی پریا: اینجام جونم؟ گلنوش: ببین تو الان قصد ازدواج داری؟ پریا: چطور واسم خاستگار پیدا کردی😂 گلنوش: راستش خودش اومد😂 پریا: واقعا؟ اون مرد خوشبخت کیه گلنوش: اقا........(بعدا میفهمید کیت) پریا:واقعا؟!😳 گلنوش: ازم خواست واسش خواهری کنم نظرت چیه؟ پریا: باید فکر کنم... گلنوش:دوسش داری؟ پس مباااارکههه...سکوت علامت رضاست😍 مبارکه قربونت برم پریا: کاش مامان ایناهم بودن😢 گلنوش: قربونت برم خودم هستم پیشت مث کووه😘 پریا:😘😘 ولی تکلیف تو و اقا امیر چی میشه گلنوش: برو به کارت برس پ.ن¹: عه وااا مبااارکههه😂😂 پ.ن²: ولی خب میدونم..هیچی از پارت نمیفهمید چون فکرتون.پیش چشم رسوله😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_47 از اتاق رسول اومدن بیرون... روژان: اقا علی چی میشه😭 مگه پاش خوب نبود😭 عل
امنیت🇮🇷 زینب: رسول جان اراده داشته باش خوب شو که عروسی دوستاتو ببینی😘 رسول: عروسی زینب: اره🙂 اقا سعید و شیما اقا امیر و گلنوش اقا فرشید و سعیده خواهر عطیه اقا علی سایبری و پریا فکر کنمم بهروز و روژین اینو فکر کنم رسول: اوووووووووهههههه ایییییییییین همهههههههه عروووووسیییییییی زینب: البته به زووور کلی منو محمد التماسشون کردیم تا پا پیش بزارن میگفتن رسول بیمارستانه ما چجوری خاستگاری کنیم... رسول: ای بابا😍😂 زینب: پس میشه در مقابل خوب شدن مقاومت نکنی😘 رسول: اخه مگه خوب میشم؟ زینب: اره قربونت برم اگر در حین عمل این اتفاق واست میوفتاد خطرناک بود بد میشد ولی این اتفاقی ک واست افتاده طبیعیه 2یا3 روزه خوب میشی رسول: واقعا؟ یا به خاطر من میگی زینب: نه به جون عزیز رسول: اخ بمیرم به عزیز گفتید؟ زینب: خدانکنه...نه نگفتیم دورازجون سکته میکرد جناب میدونی که شما بچه اخری و دردونه عزیزی😌😂 رسول:😂❤️ پ.ن¹: فعلا همه چیز مرتبه😌😂😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_47 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول م
امنیت🇮🇷 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن محمد داوود رو رسوند و رفت خونه ــــــــــــــــ زینب: ساعت 1 شب بود محمد اومد خونه سلام داداش😍 محمد: به به سلام عروس خانم زینب: ع... ع....عرووس؟؟ محمد:بعله...داوود همه چیو گفت... ماجرارو توضیح دادم.. زینب: ای وای.... الان اقا داوود خوبن؟! محمد: لخندی زدم و گفتم بـــعـــــلــــــــه😉 زینب: خداروشکر😅😬 محمد: حالا نظرت چیه؟ زینب:نظر چیم چیه؟ محمد: خندیدم و گفتم درمورد داوود😂 زینب: ادم خوبین محمد:خوب میدونم ادم خوبین🤣 نظرت درمورد ازدواج باهاش چیه بله یا نله😂😂 زینب:🤣🤣😅 محمد: بگو دیــــــگه... بیچاره داوود به خاطر تو یه چک جانانه خورد...😓😂 زینب: خب.....عه.... محمد: بعله؟ سرمو پایین انداختم و لبخندی زدم محمد: ای جانم 😍 مبارکه پاشدم برم...که زینب:و..ل...ی محمد: ولی چی عزیزم زینب: ر...س...و...ل!😢 محمد: اون با من😌 زینب: عزیز هم همینو گفتن☺️ محمد:عههههه پس به عزیزهم گفتی؟! من فقط غریبه بودم🤨 زینب:داداش خب خجالت میکشم😅🤭 محمد: عزیزممم شوخی کردم♥️😂 حالاهم عیب نداره رسول با منو عزیز اوکی؟ زینب: بله؟!😳😂 محمد:😂😂😂😂 زینب: اوکی🤣 ـــــــــــــــــــــــ روژان: سلام رسول جان رسول؟ رسول میشنوی صدامو؟! رسول:هان...چی...اها لبخند تلخی زدم و گفتم: سلام عزیزم روژان: حالت خوبه؟ رسول:ها؟! روژان: میگم خوبی؟ رسول: اها...اره...اره...خوبم روژان: نه خوب نیستی مطمئنم یه چیزی شده من که اخرش میفهمم الان بگو رسول: چیزی نیست... روژان: بگو دیگه رسول: خواستم داد بزنم اما دادمو قورت دادم چون اکه دوباره به روژان استرس وارد میشد معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد... روژان جان چیزی نشده روژان: عهههه رسوووول بگووو دیگههههه رسول: روژان به خودت فشار نی..... زنگ تلفن روژان باعث شد حرفم نصفه بمونه روژان: نگاه کردم دیدم اقا محمده تلفنمو بالا پایین کردم و گفتم الان خودم میفهمم😎 رسول: فهمیدم گاوم زاییده... یدونه زدم تو پیشونیم😂🤦🏻‍♂ ــــــــــــــــــ روژان: وااااقعاااااا😳 رسول همچین کااااری کردههههه الان اقا داوود خوبن اتفاقی که واسشون نیوفتاده؟! محمد: نه خوبه نگران نباشید... ــــــــــــــــ روژان:رسووووول این چه کااااریه تووو کردیییییی اصن از خود زینب پرسیییدی نظر زینب واست مهم نییییست چرا به جای اون تصمیم میگیرییی رسول: من نظر خودمو گفتم روژان: مگه از تو نظر خواستن اخه.. رسول: 😌😓 روژان: واییی رسووول تروخدااا یکممم بزرگ شووووو نشستم رو مبل رو سرمو گراشتم مابین دوتا دستام رسول: ام....عه....الان...حال...داوود....خیلی.....بده روژان: اقا محمد میگفت خوبه اما صورتش خیلی بد شده ــــــــــــــــ سایت: ــــــــــــــــ داوود: رفتم پیش علی سایبری سایبری: به به اقا داو.... عهه صورتت چی شدهههه داوود: چیزی نیست😓 سایبری: ولی داوود: علییی😂🤨 سایبری: خیلی خب....🤣 میگم داوود داوود: جونم سایبری: لطف میکنی این برگه هارو بدی رسول؟ داوود: ر...ر...رس....ول سایبری: اهوم داوود: خیلی خب😬😓 ـــــــــــــــــــــــ رسول: نشسته بودم که یه نفر چند تا برگه گذاشت رو میزم همون تور که نگام به مانیتور بود گفتم ممنون و دستمو گذاشتم رو برگه ها... ولی... ولی....این برگه نبود سرمو برگردوندم دیدم دستم رو دست داووده سریع دستمو برداشتم و برگه هارو گرفتم داوود: سریع صورتمو پنهان کردم که نبینه و شرمنده شه.... بدون هیچ کلامی رفتم سر میز ــــــــــــ شب ـــــــــــ محمد: دیدم رسول میخواد بره تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم... چیزایی که عزیز گفته بود هم گفتم... رسول: عه سلام محمد: سلام رسول میخوتم باهات حرف بزنم رسول: ؟؟ محمد: رسول تو اصلا رفتارت با داوود خوب نبود زدی تو گوشش نابود کردی صورتشو ولی کوچک ترین چیزی بهت نگفت پسر خوبیه میشه بهش اعتماد کرد... الانم این مسخره بازیارو بزار کنار مهم دل زینبه مافقط میتونیم یعنی حق داریم اگر انتخاب اشتباه کرد بهش بگیم وقتی الان انتخابش درسته نمیشه که بهش الکی گیر بدی نظر عزیز هم همینه حالا خودت فکر کن ـــــــــــــــــــــــــــــ روژان: زینب بدووو حاضر شوو الان رسول صداش در میاد زینب: بااااشههه روژان: با زینب رفتیم سمت ماشین با صحنه ای که دیدیم جفتمون خشکمون زد پ.ن¹: ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_47 شارلوت: الو کاترین کاترین: جونم شارلوت: کجایین؟ کاترین: این روانی من
🇮🇷 آوا: اون اقا کمک کرد تا اقا رسولو ببریم بیمارستاپ ـــــــــــــــــــــ محمد: فکرم پیش رسول بود... چیزی به عطیه نگفتم چون واکنششو میدونستم عطیه: محمد چیزی شده! همش تو فکری... آوا زنگ زد چی گفت! یا خدا.. نکنه رسول چیزیش شده... محمد: نه نه... زنگ زد بگه.... بگه.... عطیه: چی.. چی بگه؟! محمد: بگه که.. عطیه: پریدم ویط حرفش:: عه اومدن.. برو دنبالشون محمد: هووووف ـــــــــــــــــ (دونه دونه با سلام کردن) شارلوت: خب.. اوردی اطلاعاتو... مایکل: یس... بیا.. و فلشو دستش دادم ولی این کارو فراموش نکنیا! شارلوت: با لحجه خودش گفتم: نه فراموش نمیکنم😂 ـــــــــ عطیه: اون فلشه... همچی تو اون فلشس محمد باتوام کجایی؟ پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_47 رسول: رفتم تو اتاق محمد... پرستار: اقا کجا میاید.. آقا... آقا
عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی... یه کلمه بگومحمد کجاست... رسول که بستریه میگه نمیدونم... تو میگی شیفته... میرم اداره میگن نیست... از اقا عبدی میپرسم جواب نمیده... از بچه های سایت میپرسم همه میگن نمیدونیم یا بحثو عوض میکنن... مگه میشه هیچکی ندونه محمد کجاست... بابا من دارم دق میکنم... دارم سکته میکنم... آوا: انقدر استرس برات خوب نیست عطیه... هرجا باشه... پ... پیداش میشه..... نگران نباش.. عطیه: بغض تو میگه باید نگران باشم... استرس تو چشمات میگه باید نگران باشم.. اشکام شدت گرفت.. آوا..... تروخدا... تورو به جون بچت... اگه میدونی محمد کجاست بهم بگو... آوا: سرمو بالا اوردمو تو چشماش نگاه کردم... عطیه: آوا... محمد کجاست!؟ آوا: همزمان با صحبت کردم اشکام سرازیر شد.. بیمارستان.... پ.ن: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_47 رسول: اقا محمد... بفرمایید اینم گزارشا... با اجازه.. محمد: رسول... رسو
رویا: داشتم دنبال شکلات میگشتم که یهو رسول اومد تو... رسووولل... سکته کردمممم رسول: دست به سینه وایساده بودم... خندیدمو گفتم: دنبال چی میگردی؟ رویا: شکلات🥺ولی پیدا نمیکنم... رسول: از تو جیبم یه شکلات دراوردمو گرفتم جلوش.. رویا: خواستم بگیرم ازش که دستشو کشید.. رسول: یه شرط داره... دیگه اسم خانم حسینی نیار... اصن... فراموش کن یه روزی میخواستمش... لبخند تلخی زدمو شکلاتو دادم دستش.. ــــــــــ رسول: رو نیمکت نشسته بودمو به یه نقطه خیره شده بودم.. امیر: داشتم میرفتم بالا که دیدم رسول با ناراحتی نشسته رو نیمکت...دلشو نداشتم تو این حال ببینمش.. رفتم پیشش... پشت یرش وایساده بودم... رسول: بشین... امیر: همونطور که پشتم بهش بود نشستم... رسول: بعد از کمی سکوت گفتم: به خاطر رفاقت 10 سالمون کشیدم عقب... بلند شدم... لبخند تلخی زدمو گفتم: خوشبخت بشی داداش... امیر: بلند شدمو رفتنشو نگاه کردم... خواستم حرف بزنم... اما نتونستم.. پ.ن: عقب کشیدم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ