eitaa logo
روز نوشت‌های من
53 دنبال‌کننده
320 عکس
107 ویدیو
13 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زنان بهشتی
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا خیلی فوری و در سطح وسیع برای همه و در همه گروه ها و برای تک تک دوستان ارسال کنید . کوتاهی جایز نیست . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃
روز نوشت‌های من
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #داستان #بخش_پنجم خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خانم پیرزنی در خیاطی نشسته بود‌. می‌خواست یک قواره چادر خیلی زیبا و گران قیمت بدوزد. متوجه این مطلب نشده بودم. بهش گفتیم چادرت خیلی قشنگ و شیکه. گفت که مسافر هستم و از تهران میام. شوهر پیرزن مرد مسنّ و پیری بود که پشت در خیاطی نشسته بود و چند بار با صدای بلند از خانم خیاط می‌خواست کارشان را زودتر راه بیندازد تا زودتر سمت تهران حرکت کنند. پیرزن گفت: " وقتی می‌خواستیم بیایم قم کمی می‌ترسیدم. همش نگران بودم که چادرم رو از روی سرم نکشن" در همین حین چادر من آماده شد. چادرم را پوشیدم و جلوی بقیه مشتری‌های خیاطی ایستادم. چادرم را تا نزدیکی‌های قفسه سینه بالا می‌آمد. چادرم کش داشت. توری چادر را عقب کشیدم و گفتم: " اگر بخوان چادر رو از سرم بکشند، اصلاً در نمیاد. مگر اینکه آنقدر محکم بکشند که پاره بشه" خانم مُسنّ خندید و گفت: " آره راست میگی" گفتم: " نگران نباش. همه این بساط جمع میشه" گفت: ان شاءالله. رهبر عزیز کشورمان هم گفتند همه این اغتشاشات تمام می‌شود. گفت: ان‌شاءالله. گفتم: " چادر مادرمون حضرت زهرا(س) را از سرش کشیدند ما که دیگه کسی نیستیم. بزار چادرمون را بِکِشَند" به حرفای من گوش می‌داد. ولی دوباره خودم ناراحت شدم و قسم خوردم و گفتم: "به خدا قسم این اغتشاشگرها اگر خانم چادری رو گیر بیارن اون رو توی خیابون مثل اون پلیس لخت می‌کنند" خانم خیاط با ناراحتی نُچ نُچی بلند گفت. کمی که گذشت خانم مسنّ شروع به حرف زدن کرد و گفت: " اوضاع اقتصادی مملکت خیلی خرابه" با تعجب نگاهش کردم و گفتم با خودم این هم که مخالف هست بعد برگشت و گفت: " یک دارویی رو می‌خورم که هرماه کل ناصرخسرو رو میرم بالا و پایین تا اون رو پیدا کنم" گفتم: "این دارو تحریم شده؟" گفت: آره گفتم: "کی تحریم کرده مارو؟ آمریکا تحریم کرده که دست ما نرسد " حرفم را قبول داشت. گفتم: " بچه‌هایی که بیماری پروانه‌ای دارند دارو هاشون رو آمریکا اجازه نمیده به دست ما برسه اون‌ها چه گناهی کردن؟ شما چه گناهی کردی؟" حرفم را قبول داشت ولی می‌گفت: "چرا دولت هیچ کاری برای این قضیه نمیکنه؟ چند وقت پیش همه چیز خوب بود. توی کرونا دارو فراوون بود. الان اوضاع دارویی کشور خیلی خراب شده" برای این حرفش جوابی نداشتم جز همان تحریم بعد از مدتی گفت: " گرونی خیلی بیداد می‌کنه. خیلی زیاد. هیچ کاری نمی‌شه کرد. همسرم ۱۵ میلیون حقوق داره ولی با همون هم نمی‌تونیم کاری بکنیم" چشمم افتاد به چادر گران قیمتی که خریده بود. اما دلم نمی‌اومد که بهش بگم چطور می‌تونی چادر به این گرونی بخری؟ چشمم افتاد به پلک‌های پایینش که بن‌مژه گذاشته بود و موهای رنگ شده و صورت تمییز و قشنگش. بهش گفتم: "خانم شما خیلی خوشگل هستید. گفت: " نه من خوشگل نیستم. گفتم: " چرا وقتی چادرت رو سرت کردی و ماسکت رو پایین کشیدی با خودم گفتم چه خانم زیبا و باکلاسی" گفت: " تازه کجاشو دیدی! برادرم یک ماه به رحمت خدا رفته من عزادارم وگرنه خیلی خوشتیپ‌تر هم هستم. به خاطر حجابم همیشه ماسک می‌زنم که صورتم پیدا نشه. گفتم: " آفرین" ولی توی دلم بود که بهش بگم: " چرا از اوضاع اقتصادی می‌نالی در حالی که به راحتی مسافرت اومدی. به راحتی چادر گران‌قیمت خریدی و به تیپ و قیافت می‌رسی" ولی سکوت کردم و فقط گفتم: " خانم اوضاع اقتصادی درست میشه نگران نباشید" برگشت و گفت: " انقدر اوضاع خراب هست که گاهی میگم همه این نظام بره و همون بمیریم" گفتم: " چقدر نا امیدانه. این حرف رو نزن. این کشور اگر بیفته دست آمریکا، اسرائیل یا داعش بلاهایی سرمون میاد در حالی که الان در حال زندگی عادی هستیم" دوباره سر تکان داد و حرفم را قبول داشت، اما ته دلش می‌دانست که مدام به خاطر اوضاع اقتصادی و پیدا نشدن داروی مخصوص بیماری و گران بودن آن دارو ناراحت و دل نگران بود. برگشتم و گفتم: " خانم باز هم نگران نباش ان شاءالله همه چی درست می‌شه. حضرت معصومه(س) کمک می‌کنه. فقط ما باید پشت این انقلاب پشت این نظام و این کشور باشیم نباید بذاریم دشمنان و به این کشور دسترسی پیدا کنند. نباید بزاریم که گول بزنند" حرفم مورد تأییدش بود و خداحافظی کرد و از خیاطی خارج شد. حدود یکی دو سه ساعتی در خیاطی معطل بودیم. چادرها را گرفتیم و از خیاطی خارج شدیم و به طرف حرم مطهر حرکت کردیم. با خانم خیاط هم به گرمی خداحافظی کردیم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عمامه پدر شوهر خانم فروشنده قبل از خروج از فضای خیاطی یک خانمی وارد فضای خیاطی شد. همان خانمی که فروشنده مغازه لباس‌های لوکس بود. صورت زیبایی داشت. تیپش هم خوشگل و تمییز بود. از نحوه حجابش خوشم آمد. با اینکه چادری نبود اما حجاب خوبی داشت. با ناراحتی و نگرانی آمد و گفت: "زیبا خانم زیبا خانم" زیبا خانم گفت: " جانم چی میخوای؟" فروشنده گفت: "می‌خواستم باهات خداحافظی کنم. صحبتی هم بهات داشتم" زیبا خانم گفت: "بگو عزیزم گفت: " چند وقت پیش پدر شوهرم رو توی اهواز عمامش را انداختن. همسرم رفته پیش اون" همه ما با ناراحتی گفتیم: " وای چه اتفاق بدی" گفت: " کاش فقط عمامش را می‌انداختن. پیرمرد ۷۵ ساله هست که بعد از پرتاب عمامش خودش را پرت کردن و متأسفانه دست‌هاش شکسته" همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم. خانم خیاط گفت: " باید هزینه‌هاش رو از دولت بگیره؟" خانم فروشنده گفت: " نه هزینه‌هاش رو خود همون نامردی که این کار رو باهاش کرده به عنوان دیه میده. اما اون رو بعد از ۹ روز گرفتن. خیلی طول کشید ولی واقعاً یک پیرمردی که گوشه خیابون در حال راه رفتن بوده و به سمت مسجد محل میرفته چرا باید این بلا سرش بیاد؟" حالت بغض داشت و ناراحت بود. خیلی زیاد. ما هم خیلی خیلی زیاد ناراحت شدیم و ابراز همدردی کردیم. بعد هم از خانم خیاط خداحافظی گرمی کردیم و از پاساژ خارج شدیم. فضای پاساژ  تاریک بود. کمی ترس به دلم انداخت. کنار مغازه‌های پاساژ که رد می‌شدم به نوع لباس‌ها دقت می‌کردیم. به حلما گفتم: "نگاه کن ببین! این لباس کاموا بافتنی، نوع بافتش توری هست که اگر دخترها بپوشند تمام بدنشون پیدا میشه. هم کم رنگه هم پر از سوراخه" حلما قبول داشت. گفتم: "ولی خیلی قشنگه من هم دلم میخواد این رو بپوشم اما اگر یک دختر بدون چادر این لباس رو بپوشه لباس زیرش هم پیدا میشه تمام بدنش پیدا میشه بخاطر سوراخ‌های زیادی که نوع بافتش داره" حلما هم قبول داشت. گفتم: ر کی باید جلوی این‌ها رو بگیره؟ واقعاً اگر این لباس‌ها نباشه یا نوع بافتش پوشیده‌تر باشه خُب قطعاً دختری هم که انتخابش می‌کنه هیچی از بدنش پیدا نمیشه و پوشش کامل‌تری داره" حلما حرفم را قبول داشت. با هم از پاساژ خارج شدیم. کل بحث و صحبت‌های ما امروز در مورد همین چیزها بود. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 همسر عاشق در مغازه خیاطی بودیم. مغازه زیر زمین پاساژ بود و آنتن ضعیف بود و گوشی‌هامون زنگ نمی‌خورد. شوهرامون چند باری با ما تماس داشتند و دل نگران شده بودند. وقتی بهشون زنگ می‌زدیم، ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه مدت ماندن ما زیاد شده بود. همسرم گفت: "اگر میخوای کارت تموم شد بیام دنبالت و با هم برگردیم خونه" گفتم: "نه امروز می‌خوام با حلما باشم" خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد. همسرم بود. گفت: "نظرت چیه که باهم بریم یه جیگر بخوریم؟" آخه هنوز بخاطر ناشتا بودن برای آزمایش صبحانه نخورده بودیم. با خنده گفتم: " با حلما هستم. نمیشه که" گفت: " خُب باهم بریم" گفتم: " نه می‌خوام امروز کلاً با دوستم باشم. لطفاً اینقدر با من تماس نگیر" اما توی دلم از محبت و توجه همسرم لذت می‌بردم. از اینکه در طول روز چندین بار با من تماس گرفته بود و جویای احوالم بود و می‌خواست با من باشه احساس خوبی به من دست می‌داد. گفتم: " پی کارت باش اینقدر زنگ نزن" خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردیم. بعد از کمی گشت و گذار به سمت حرم مطهر حرکت کردیم و کمی دوباره صدای تلفنم بلند شد. با کلافگی گوشی را از توی کیفم در آوردم و همانجا روی سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشستیم. به محض اینکه گوشی را در آوردم دیدم شماره همسرم است. با کلافگی گفتم: "ای بابا باز که تماس گرفت" همان لحظه پشت سرمان آقایی با صدای بلند به حالت شوخی گفت: "خانوما اینجا برای چی نشستید؟" حلما به شدت ترسید و بلند گفت: "وای ترسیدم" من اصلاً نترسیدم و با بی‌خیالی برگشتم و دیدم همسرم دست روی شونم گذاشته. خیلی جالب بود که همدیگر را تو اون مسیر دیدیم. داشت می‌رفت به سمت محل کارش. با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم و بعد از خداحافظی دوباره با حلما به مسیر ادامه دادیم. احساس خوبی داشتم از اینکه با همسرم ملاقات داشتم از اینکه دل نگرانم بود. کمی ناراحت بودم دلم می‌خواست همسرم آرامش داشته باشه و این قدر دل نگران من نباشه. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
هدایت شده از فوتسال مسجدی ها
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ 📌 برای ایران 🇮🇷✌️ هنرمندان: تهیه‌کننده: مجتبی میرزایی ترانه‌سرا: محمدجواد الهی پور خواننده: حسین جعفری آهنگساز: محمد پورفرخی- حامدجهانبخش صدابردار: حامد داوری تنظیم: استودیو کارو 🏷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صوت قرآن در پاساژ با حلما از مغازه چادر دوزی خارج شدیم و تا درب خروجی پاساژ، مغازه‌ها را نگاه کردیم. وارد خرازی شدیم‌. در مورد مسائل پوشش و حجاب حرف می‌زدیم. با اینکه یواش حرف می‌زدیم، اما احساس کردم بعضی از آقایون مغازه‌دار به صحبت‌هامون گوش می‌دادند. وارد یک مغازه شدیم. صدای قرآن زیبایی پخش می‌شد. احساس آرامش کردم. هیچ کدام از فروشنده‌های آقا را نگاه نکرده بودم اما صدای قرآن به من آرامش می‌داد.   توی مسیر به سفره فروشی رسیدیم. سفره‌های خوشگلی داشت. یک سفره خریدم. حلما هم چند مغازه عقب‌تر از مغازه فروشی سفره خرید باهم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم. در گیت بازرسی حرم حسابی ما را گشتند. بسیجی کنار اطراف حرم توجه ما را به خودش جلب کرد. بنده‌های خدا با تفنگ ایستاده بودند و مراقب امنیت مردم بودند. برای سلامتیشون دعا کردم. وارد حرم مطهر شدیم. نزدیک حرم حلما گفت: " یک خوراکی شیرین بخرم قندم افتاده" من هم قبول کردم. با هم وارد حرم شدیم. سلامی به خانم فاطمه معصومه (س) دادیم و از آنجا مستقیم وارد زیر زمین صحنه نجمه خاتون شدیم. از آنجا مستقیم وارد بخش آموزش قرآن و حدیث شدیم. من خودم از اساتید حرم هستم. از حلما دعوت کردم با هم دیگر در بخش استراحتگاه اساتید بشینیم. اساتید مختلفی را ملاقات کردم. با اینکه روز کاری خود من نبود ولی با کارمندها و اساتید سلام و احوالپرسی داشتم و صحبت و گفتگو‌هایی داشتیم. از اینکه قرآنی‌های نورانی را می‌دیدم احساس خوبی به من دست داد. واقعاً فضای نورانی حرم آرامش و حس امنیت را به من می‌داد. آنجا با حلما چای و شیرینی خوردیم و بعدش با اساتید خداحافظی کردیم و از حرم خارج شدیم. به سمت پارکینگ حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ما حرکت کردیم و در مسیر یکی دوبار مسیر خانه را به حلما اشتباه گفتم و باعث به درد سر انداختن حلما شدم. علت اصلی این گیج بودن هم بحث‌های سیاسی که هنوز در ماشین ادامه داشت. آنقدر حرف زده بودیم، آنقدر بحث کرده بودیم، آنقدر تحلیل داشتیم که دیگه خودمون هم خسته شده بودیم. به حلما گفتم: "بیا خونمون چند لحظه بشین هیچکس خونه نیست. پسرم که رفته مدرسه. پدرش هم رفته سرکار. چند لحظه بیا" حلما قبول نکرد و گفت: "حتما باید برم خونه. بچه‌های نازنینم توی خونه هستند. تشکر. خداحافظ" از همدیگه جدا شدیم. وارد خانه شدم و همان اول سری به یخچال زدم. به محض دیدن داخل یخچال چشمم به قمقمه پسرم افتاد. غصه خوردم از این که قمقمش را نگرفته بود. گوشیم را برداشتم. شماره مدرسه را پیدا کردم و با مدرسه تماس گرفتم. آقای ناظم گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم. گفتم: " پسرم امروز قمقمه رو نیاورده. توی مدرسه آبسردکن دارید؟ لیوان دارید؟" گفت: "آب سردکن داریم ولی لیوان نداریم باید با خودش می‌آورد" گفتم: " پسرم فراموش کرده و این قضیه خیلی منو ناراحت می‌کنه. خجالتیه خیلی هن تشنش میشه" ناظم گفت: "باشه اشکالی نداره پیگیر می‌شم و به معلمش میگم از توی دفتر لیوان یکبار مصرف بهش بدن" تشکر کردم و تأکید کردم فراموش نکنند. گفت: " باشه حتما" الحمدالله فراموش هم نکرده بود. باورم نمیشد امروز این همه جهاد تبیین داشتم. این همه صحبت کردم. این همه روشنگری داشتم. این همه امر به معروف و نهی از منکر داشتم. خودم باورم نمی‌شد. حرف خانم چادری که نوزاد تو بغلش بود یادم نمیره به من و حلما نگاهی کرد و گفت: " خدا خیرتون بده که جهاد تبیین می‌کنید" یاد حرفش که افتادم احساس خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که امروز توانستم ذره‌ای دِینَم را به شهدا و حاج قاسم عزیز ادا کنم و امیدوارم که دل امام زمانم را هم شاد کرده باشم. @roozneveshthayeman
شیفت اولی خانم چادری میانسالی همراه با پیر زنی که واکر دستش بود و ظاهرا مادرش بود می‌گفت: "یعنی برای تکون دادن این پَر پول می‌گیره" یواش به مادرش گفت. با تعجب هم گفت. ولی آرام و قرار نداشت و آمد سمت من "حاج آقا شما برای تکون دادن این پَر پول می‌گیری؟" خندم گرفته بود، خودم رو کنترل کردم. پوز خندی زدم و گفتم: "بنده خادم افتخاری هستم" برگشت و از درب حرم خارج شدن و سمت پاساژ رفتن. خادم جوانی پنج دقیقه بعد آمد کنارم و پرسید زن و پیرزن چه گفتند؟ شرح ما وقع را گفتم. گفت: " الآن از کنارشون رد شدم. می‌گفتن یعنی از صبح تا شب کارش تکون دادن این پَر هست؟" وقتی آمدم دفتر برای استراحت و خوردن چای، جریان را به حاج آقا گفتم. گفت: "این فرصتی بود برای روشنگری" گفتم: "آخه جا خوردم و خندم گرفته بود و سریع هم رفتند" اطلاعیه‌ طرح را در مجازی دیدم. با خودم گفتم یعنی من هم توفیق خادمی را پیدا می‌کنم. ثبت‌نام کردم، مدارک را بارگزاری کردم. یک ماه بعد دعوت کردند برای مصاحبه. بعد از مصاحبه یک ماه طول کشید تا استعلاماتی که نیاز بود وصول بشه و مجوز حضور ما در این پُست خدمت فراهم شود. اما امروز من هم شیفت اول خدمتگزاری در لباس خدمت در نصیبم شد و عهد بستم که از این تجربه‌ها که برای خودم یا دوستان اتفاق افتاده تجربه نگاری کنم. در مسیر با آرزوی رسیدن به بعد از نابودی و ویرانی . ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت اولی مرد میانسالی آمد و گفت: "این طرح که اطراف حرم رو سنگ فرش کردن کار کی هست؟ آیا این اطراف خیابان نیست؟ چرا راه مردم رو بستن" گفتم کار و طرح شهرداری هست. با تعجب گفت: "کار شهرداری؟ یعنی شما باورت میشه شهرداری زورش به حرم میرسه؟" گفتم: "خیابان برای شهرداری هست و طرحی دادن و اجرا کردن و ما هم اعتراض داریم. چقدر پیرمرد و پیر زن هستند که بخاطر پا درد نمی‌تونند پیاده بیان. ولی حرم ماشین‌هایی گذاشته که زوار رو جابجا کنند. خدام عزیز با ویلچر کسانی که توانایی کمتری دارند را جابجا می‌کنند" رویش را سمتم برگرداند و با لبخندی رفت. پسر نوجوانی از گیت عبور کرد. چشماش از پشت عینک می‌گفت که حاج آقا سلام. رفتم سمتش و باهاش احوالپرسی کردم. گفتم: "کلاس چندمی؟ تو مدرسه بحث سیاسی هست؟ شما کدوم سمتی؟ انقلابی هستی یا ضد سیاست‌های دینی؟ " کلاس هشتم هستم. تو مدرسه بحث هست و من خودم تبلیغ انقلاب رو می‌کنم" دعاش کردم و تشویقش کردم. چندتا دعا براش کردم و راهیش کردم. شیخ جوان که تنومند بود و تیپ شیکی زده بود. از کنارم رد شد. ایستاد. رویش را سمتم برگرداند. چند قدمی سمتم آمد. منم چند قدمی سمتش حرکت کردم. اعتراض داشت به پوشش برخی از هم لباسی‌هایش. می‌گفت: "چرا آخه برخی از روحانیون لباس درست نمی‌پوشن. اگه هم پول ندارن لباس نو بخرن حداقل یه اتو بزنن به لباساشون" تا حدی درست هم می‌گه ولی من الآن چکار می‌توانم کنم؟ جلوی آخوندا رو بگیرم و بگم فلانی لباس بده فلانی لباست خوبه؟! فقط بهش گفتم: "الآن لباس من چطوره؟ خوبه؟" گفت آره لباس شما و تیپ شما خوب هست. خیالم راحت شد. با خودم گفتم حتما من رو دیده و این حرف رو زده‌. با اینکه هیکلی و درشت بود ولی خوش تیپ بود اما خودش باید می‌رفت جلوی آینه و به دندون‌هاش یه نگاهی مینداخت. چند تا از رفقای هیئت و حوزه را در این چهار ساعت دیدم. کسانی که از یک ماه تا هشت سال ندیده بودم. بیشتر زوار وقتی وارد می‌شدند و با من روبرو می‌شدند، جواب سلام من را می‌دادند ولی بعضی‌ها که در این چهار ساعت شاید پنج نفر می‌شدن و جوان هم بودند، جواب سلام من را ندادند. شاید بگید متوجه نشدند. اما نه قشنگ رفتم سمتشان و جوری سلام کردم که قشنگ متوجه بشوند. در این چهار ساعت شاید صد الی دویست نفر از گیت‌ها وارد و خارج شدند و من با آنها چهره به چهره شدم و سلام و خوش آمد گفتم. از این جمع چهار درصد ممکن هست از من نوعی بعنوان یک روحانی ناراحت باشند و با من نوعی قهر کرده باشند. شاید تا حدی حق هم داشته باشند. اگر روحانیون مثل صدر انقلاب بیشتر از پیش در بین مردم حضور یابند و مانند آنان زیست کنند، این قهر به آشتی تبدیل خواهد شد و جامعه صد در صد رفیق راه سوی تمدن نوین اسلامی گردند. ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت اولی موقع نماز بود. قرار بود موقع نماز بیایم دفتر و نماز جماعت و استراحتی کنیم و چایی بخوریم و دوباره بریم سر پست‌هامون. از بلندگوها صدای قرآن بلند شد. حرکت کردم سمت شبستان، کفش‌هایم را در پلاستیک گذاشتم و به سمت صحن صاحب الزمان رفتم و دوباره کفش‌هایم را پوشیدم. خادمان دیگر نیامده بودند. دوستان دیگر نماز جماعت را در خود حرم خوانده بودند و بعد از نماز آمدند برای استراحت و چایی. در دفتر نماز جماعت خواندم و چایی خوردم و بعد از اتمام نماز جماعت حرم سمت پُستم رفتم. دیگه رمق ساعت‌های اولی را نداشتم. کمرم داشت کم کم درد می‌گرفت. دیگه کمتر راه می‌رفتم ویکجا زیر سایه ایستادم. تجربه اولین شیفت خادمی حرم آن هم از نوع فرهنگیش برای من خوب بود. پایان.
شیفت دوم جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و احوالی کردم. گفتم: " ان شاء الله انتظارت به سرآید و آنکه منتظرش هستی بیاید و ما هم به یارمان که منتظرش هستیم برسیم و انتظار ما نیز پایان یابد" از کنارش رد شدم و به خوشامدگویی زوار ادامه دادم. دختربچه‌های کوچکی که از کنارم عبور می‌کردند به سمتشان می‌رفتم و می‌گفتم: "سلام بر زائر کوچولوی حضرت معصومه(س). خوشامدی. زیارتت قبول عزیزم. این شکلات از طرف بی بی جان به دختر گلم به خاطر حجاب قشنگش" خنده ریزی می‌کردند و از من شکلات را می‌گرفتند. پیرمرد نورانی با عصا نظاره‌گر من در برخورد با کودکان بود. به سمت من آمد و خودش را منتظرالقائم معرفی کرد. از برخورد من با دختران محجبه تقدیر و تشکر کرد و بعد از اندکی صحبت از من جدا شد و به سمت صحن حرم راه افتاد که چشمم دوباره به همان جوان افتاد. رفتم کنارش. گفتم: "هنوز که شما سرپا اینجا وایستادید! همراهتان نیامد؟ حداقل برو در سایه بایست" نگاه نگرانی داشت به او گفتم: "خب با همراهانت تماس بگیر. مسافر هستی؟ از کجا آمدی؟" گفت: " دانشجو هستم و از شهرستان آمده‌ام و منتظرم تا همراهم بیاید" با او صحبت‌هایی راجع به رشته‌اش که علوم سیاسی بود کردیم و از تجربه‌های دانشی خودم به او انتقال می‌دادم که آقای کت و شلوار بهاری پوشی که قد بلند و چهره سبزه داشت سمت ما آمد و خود را حبیب ارجمند معرفی کرد. فردی بسیجی و فعال در عرصه تولید علم. می‌گفت برای نابودی دیابت، خودش را مبتلا به این مریضی کرده و اکنون داروی آن را کشف و سلامتی خود را از این طریق بدست آورد. از دست داشتن عنایت حضرت زهرا(س) در پیشبرد این طرح و کمک‌های معنوی حضرت معصومه(س) تا چوب‌های لا چرخ گذاشته برخی مسئولین با من و آن جوان به اشتراک گذاشت و دو جا از شدت احساسات اشکش جاری شد و در آخر با در آغوش گرفتن من و آن جوان از ما خداحافظی کرد و با توجه به علاقه‌اش، بلند گفتم ان شاءالله عاقبت امرمون ختم به شهادت شود. ادامه دارد... @roozneveshthayeman
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
⁉️ از عجایب روزگار ✍️احمد سعیدی ◀️ کسی که ماشین میلیاردی سوار است به یک آخوند که با همسرش سوار موتور است میگه شما حق ما را خوردید! ◀️ کسی که میلیاردی از دولت و حکومت پول می‌گیرد (بازیگر سینما و فوتبالیست و غیره) به کسی که بدون توقع از نظام جمهوری اسلامی دفاع می‌کند میگه: جیره‌خور! ◀️ کسانی که خونه های چند صد میلیاردی دارند، ادای اعتراض به مشکلات اقتصادی در می‌آورند! ◀️ و حالا، کسی که ماهی ۱۰۰ میلیون درآمد دارد شریک قتل یک کارگر روزمزد مستاجر بسیجی حاشیه شهر می‌شود! @HOWZAVIAN
یعنی آقای رئیسی و دولتش درباره اتفاقی که برای این پیرمردی که بهش شیرینی تعارف کرده و الآن تهدیدش کردن نمی‌خواد کاری کنه؟ خیلی راحت در روز روشن دارن تهدیدش می‌کنن؟ آقای قوه قضائیه آیا این ارتکاب جرم نیست؟ یک روز این اتفاق برای من و شما هم ممکنه رخ بده! نمی‌خواید با عاملان ضرب و شتم اون مرد بیچاره در انزلی که فقط اومده بود تسلیت بگه و فقط بخاطر یخورده ریش مورد ضرب و شتم قرار گرفت کاری کنید؟ چرا اعدام‌ها یواشکی انجام میشه؟ از چی می‌ترسید؟ هر بلایی که می‌خواستن تا حالا سر مردم و کشور آوردن! شما که اون بالا بالاها هستی باید حواستون بیشتر به این کف میدونی‌ها باشه! لطفا خواهشا حتما اگر شجاعت نداری پاشو از میز مدیریت بسپار به مدیرای جوان و شجاع. گند زدید با این مدیریتتون. صدای همه رو دارید در میارید. چقدر مماشات؟! چقدر کندی در عمل؟! بسته دیگه. صدای مخالف رو شنیدیم. صبر حکومت و نظام رو هم دیدیم. همتون(روسای قوه. روسای انتظامی و اطلاعات) در برنامه زنده و در مجازی به مخالفان بگید که مماشاتی در کار نیست و هرکسی کلیپ و فیلمی بفرسته در جهت تحریک و تهدید مردم و نا امن کردن جامعه برخورد جدی صورت می‌گیره. تو حوزه چه می‌گذره؟ باید انقلاب رو جِر بدن تا از خواب بیدار شید؟ اگه این انقلاب نبود حوزه با این همه دَم و دستگاه بود؟ این همه فعالیت بود؟ سخنگو ندارن؟ کی می‌خواید واکنش نشون بدید؟ دفتر مراجع چرا ساکتید؟ بداد انقلاب برسید؟ بداد مردم کف میدون و بازار برسید؟ چرا یه اطلاعیه ساده منتشر نمی‌کنید؟ تریبون‌ها دارید شما! چرا ازشون استفاده نمی‌کنید؟ خوب در فتنه‌ها همه دارن روی واقعیشون رو نشون میدن. به خدا انقلاب با شما مسئولان ترسو پیش نرفته بلکه با همکاری مردم پیاده در کف میدان جلو رفته اون هم با رهبری قائد و نائب امام زمان (عج) امام خامنه‌ای. بزودی کشور و جهان از شما مدیران ترسو پاک خواهد شد و قدرت دست مدیران جوان شجاع خواهد افتاد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman