#داستان 🍒
✅آخرین بیسکویت ...
⚡هنوز ۴۰دقيقه به پروازش مانده بود. مرد جوان به سمت فروشگاه کوچک فرودگاه رفت و يک مجله و يک بسته بيسکويت خريد تا خودش را سرگرم کند. در گوشه اي از سالن شلوغ فرودگاه نشست و شروع به خواندن مجله کرد،چيزي نگذشته بود که متوجه شد پيرمردي که کنارش روي صندلي نشسته، بدون اجازه او بسته بيسکويت را باز کرد و يک دانه از آن ها را خورد!
مرد جوان از اين حرکت پيرمرد سخت ناراحت شد اما چيزي نگفت و فقط يک بيسکويت از داخل جعبه برداشت و خورد. پيرمرد نيز سومين بيسکويت را برداشت!
لبخندهاي پيرمرد او را بيشتر عصباني مي کرد، مرد جوان در حالي که در دلش به پيرمرد بد و بيراه مي گفت بيسکويت ديگري برداشت و خورد... پيرمرد آخرين بيسکويت را هم برداشت و نيمي از آن را خورد و نيمي ديگر را به پسر جوان تعارف کرد، اما مرد جوان دست پيرمرد را پس زد، زير لب غرولندي کرد و وسايلش را برداشت تا سوار هواپيما شود.
روي صندلي هواپيما نشست ولي هنوز به بي ادبي و پررويي پيرمرد فکر مي کرد،مجله را داخل کيفش گذاشت و سعي کرد ديگر به اين قضيه فکر نکند اما در کمال تعجب ديد يک بسته بيسکويت داخل کيفش قرار دارد. در واقع در تمام مدت او بوده است که از بيسکويت هاي پيرمرد خورده بدون هيچ اجازه اي!
او بار ديگر اسير پيش داوري هايش شده بود، اما اين بار فرصتي براي عذرخواهي نداشت.
شما چقدر پيش داوري مي کنيد؟!
┏✅♥️✅
🍃❤️ eitaa.com/Mesbahollhoda
┗━━━
┄┅══✼
❁﷽❁
✼══┅┄
#داستان 📚
👈 طلبه جوان و دختر فراری
🌴شب هنگام محمد باقر (طلبه جوان) در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
🌴دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
🌴صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.
🌴شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید.
🌴طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
🌴شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
✅اڪنون بپیوندیڋ✅
•┈.┈••✾•🌟•✾••┈┈•
╲\╭┓
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
┗╯\╲
❁﷽❁
#داستان 🍀
#پیشوای_پرهیز گار
امام علی(ع) زنی را دید که مشک آبی بر دوشش بود. آن مشک را از او گرفت و تا جایی که او میخواست؛ آنرا بُرد و از حالش پرسید.
زن گفت: علی بن ابیطالب همسرم را در یکی از مرزها گماشته بود و او کشته شد و چند کودک یتیم برای من برجای گذاشت. دستم خالی است و چیزی ندارم و ناگزیر به خدمتگزاری مردم روی آوردهام!
علی(ع) بازگشت و شب را با پریشانی سپری کرد. چون بامداد شد زنبیلی از خوراکی با خود برداشت و به راه افتاد.
در راه کسی به او گفت: زنبیل را به من بده تا برایت ببرم.
او در جواب گفت: روز قیامت چه کسی بار سنگین مرا خواهد برد؟
سپس به در خانه زن رفت و در زد.
زن پرسید: کیست؟!
گفت: منم؛ آن بندهای که در آوردن مشک تو را همراهی کرد. در را بگشا. چیزی برای کودکان با خود آوردهام.
زن گفت: خدا از تو خرسند باشد. و میان من و علی بن ابیطالب داوری کند.
پس امام داخل شد و گفت: من دوست دارم که به ثوابی برسم (به شما کمک کنم). کدامیک را انجام میدهی؛ خمیر کرده و نان میپزی، یا اینکه مراقب بچهها هستی و من نان بپزم.
زن گفت: من بر کار نان آگاهتر و تواناترم. کودکان را به تو میسپارم. سرگرمشان بدار تا من کار نان را تمام کنم.
پس آن زن مشغول درست کردن خمیر گشت؛ و علی به پختن گوشت مشغول شد و بعد از پختن برای کودکان از گوشت و خرما و چیزهای دیگر لقمه میگرفت.
هر وقت لقمهای به کودکی میداد میگفت: پسرکم! علی بن ابیطالب را از آنچه بر تو گذشته است حلال کن!
وقتی خمیر آماده شد، زن گفت: ای بنده خدا. تنور را روشن کن!
امام به روشن کردن تنور پرداخت و هنگامی که آنرا برافروخت و گرمای آتش، چهرهاش را سوزاند، با خود چنین زمزمه میکرد: بچش! ای علی! این است کیفر کسی که ـ حقّ ـ بیوهزنان و یتیمان را تباه کند.
زنی که علی(ع) را میشناخت او را دید و ـ خطاب به مادر یتیمان ـ گفت: وای بر تو، این امیرالمؤمنین است!
آن زن با شتاب به حضور امام آمد و گفت: از شما شرمندهام ای امیرمؤمنان!
علی(ع) در پاسخ او گفت: من از تو شرمندهام که در کارت کوتاهی کردهام»
……………
ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی طالب(ع)، ج 2، ص 115، قم، علامه، چاپ اول، 1379ق؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 41، ص 52، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.
✅اڪنون بپیوندیڋ✅
•┈.┈••✾•🌟•✾••┈┈•
╲\╭┓
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
┗╯\╲
❁﷽❁
#داستان 🍀
🔰چشم برزخی شیخ رجبعلی خیاط(ره)
.
سر و گوشش زیاد میجنبید، دخترخالهی رجبعلی را میگویم، عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود.!
عاشق پسرخالهی جوان یک لا قبائی که کارگر سادهی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم.!
بدجوری عاشقش شده بود، آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود.!
رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینهچاکش هم نبود.
دخترخالهی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی را به گناه انداخته و نهایتا به وصال او نائل شود.!
و این فرصت مهیا شد!
آن هم در روزی که مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به رجبعلی داده بود تا برای خاله اش ببرد.
رجبعلی رسید به خانهی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، رجبعلی» و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل رجبعلی، خالهات هم هست».
رجبعلی وارد شد و سلام و علیکی با دخترخالهاش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست!
تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب خانه قفل شده و دخترخاله هم ....!
با خودش گفت: «رجبعلی! خدا می تواند تو را بارها و بارها امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن»
پس تأملی کرد و به محضر خداوند عرضه داشت: «خدایا! من این گناه را به خاطر رضای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن»
و توسط پنجره از آن خانه فرار کرد و برگشت به خانهی خود تا استراحت کند.!
صبح از خواب بلند شد و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد و با کمال تعجب دید خیابان پر از حیوانات اهلی و وحشی شده است !!
آری! چشم برزخی رجبعلی در اثر چشمپوشی از یک گناهِ حاضر و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود و این چشمپوشی، آغازی شد برای سیر و سلوک و صعود معنوی "شیخ رجبعلی خیاط" تا اینکه کسب کند مقامات عالیه معنوی را.
چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!! برای عارف شدن، نیاز نیست به چهل-پنجاه سال چله گرفتن و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا و ننوشیدن آن آشامیدنی، نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه! اما "اصل" چیز دیگری است..
بیهوده نبود که مرحوم بهجت تأکید میفرمودند بر این نکته که:
راه واقعی عرفان «ترک گناه»است.
✅اڪنون بپیوندیڋ✅
•┈.┈••✾•🌟•✾••┈┈•
╲\╭┓
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
┗╯\╲
┄┅══✼
❁﷽❁
#داستان 🍀
#توكل_بخدا
🌾در زمان موسي خشكسالي پيش آمد آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!
💫 موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود! خداوند فرمود: موعد آن نرسيده، موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!
🙋♂تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود، به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
⛰آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد، اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد.
🏃♂ شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم، تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست! تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!
⚠️موسي معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!
╲\╭┓
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
┗╯\╲
┄┅══✼
❁﷽❁
#داستان 🍀
سلمان فارسي از بازار آهنگران كوفه عبور مي كرد ، ديد مردم دور جواني را گرفته اند ، و آن جوان بيهوش روي زمين قرار گرفته است .
وقتي كه مردم حضرت سلمان را ديدند ، از محضر ايشان درخواست كردند كه دعائي بخواند ، تا جوان از حالت بيهوشي نجات يابد .
سلمان وقتي كه نزديك جوان آمد ، جوان برخاست و گفت : مرا عارضه اي نيست ، از اين بازار عبور مي كردم ديدم آهنگران چكشهاي آهنين مي زنند ، يادم آمد كه خداوند متعال در قرآن مي فرمايد :
(براي كفار گرزگران و عمودهاي آهنين است كه بر سر آنها مهيا باشد
تا اين آيه را شنيدم اين حالت به من دست داد .
سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش جاي گرفته و او را برادر خود قرار داد ، و پيوسته با همديگر دوست بودند : تا اينكه آن جوان مريض شد و در حالت احتضار افتاد ، سلمان به بالين وي آمد و بالاي سر او نشست .
در اين حال سلمان به عزرائيل توجه كرد و گفت : اي عزرائيل با برادر جوانم مدارا كن و نسبت به وي مهربان و رئوف باش !
عزرائيل در جواب گفت : اي بنده خدا ، من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق مي باشم.
🍃🌸
╲\╭┓
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
┗╯\╲
┄┅══✼
❁﷽❁
#داستان 🍀
رسم رفاقت
در راه مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به "شیخ بهایی" که اسبش جلو میرفت گفت: این "میرداماد" چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...
╲\╭┓
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
┗╯\╲
❁﷽❁
#داستان 🍀
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید، طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند !
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد، اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد !
گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد...
❤🌀 eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
❁﷽❁
#داستان 📚
در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعد از ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت.
راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند.
وی پس از بازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد.
زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود، مرد میلیونر میگوید خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام.🍏
راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام!
برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد...!
برای درمان دردهايت،
نمیتوانی دنیا را تغییردهی؛
بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری
تغییر دنیا کار احمقانه ایست
ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه است...
💚☘💚☘💚☘💚☘
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
❁﷽❁
#داستان 📚
شیخی وارد روستایی شد و ادعا کرد طی الارض میکند و از آینده خبر دارد.!
مردمان زیادی دور وی جمع شدند و وی را بسی عزیز و گرامی داشتند و به وی منزلی دادند تا در آن سکنی گزیند.
زن باهوشی از اهالی روستا شیخ را به همراه کد خدا و برخی اهالی روستا برای ناهار به منزلش دعوت کرد.
زن خانه برای میهمانان سینی برنج کشید و روی برنج تکه ای مرغ گذاشت.
برای سینی شیخ نیز برنجی کشیده بود که رویش مرغی دیده نمیشد.
شیخ بعد مکثی با تعجب پرسید : چرا برای سینی غذای من مرغی نگذاشته ای؟
زن پاسخ داد : چگونه است که حضرت شیخ طی الارض میکند و از آینده و... خبر دارد ولی از مرغی که زیر برنج در سینی وی گذاشته ام خبر ندارد؟!!
🐝 🌀 eitaa.com/Mesbahollhoda
♡⇨💚⇦♡
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
❁﷽❁
#داستان 📚
#برو_کشکت_را_بساب
ميگويند روزي مرد کشک سابي نزد شيخ بهائي رفت و از بيکاري و درماندگي شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بياموزد، چون شنيده بود کسي که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهايش برسد.
شيخ مدتي او را سر گرداند و بعد به او ميگويد اسم اعظم از اسرار خلقت است و نبايد دست نااهل بيافتد و رياضت لازم دارد و براي اين کار به او دستور پختن فرني را ياد ميدهد و ميگويد آن را پخته و بفروشد بصورتي که نه شاگرد بياورد و نه دستور پخت را به کسي ياد دهد.!
مرد کشک ساب ميرود و پاتيل و پياله اي ميخرد شروع به پختن و فروختن فرني ميکند و چون کار و بارش رواج ميگيرد طمع کرده و شاگردي ميگيرد و کار پختن را به او ميسپارد.!
بعد از مدتي شاگرد ميرود بالا دست مرد کشک ساب دکاني باز ميکند و مشغول فرني فروشي ميشود به طوري که کار مرد کشک ساب کساد ميشود.!
کشک ساب دوباره نزد شيخ بهائي ميرود و با ناله و زاري طلب اسم اعظم ميکند.
شيخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او ميگويد: «تو راز يک فرنيپزي را نتوانستي حفظ کني حالا ميخواهي راز اسم اعظم را حفظ کني؟ برو همان کشکت را بساب.»
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃
❁﷽❁
#داستان 📚
#آبگوشت_شربت
#طنز_تلخ
نذر کرده بود درس دکتری اش که تمام شد یکی دو سالی را در یک منطقه محروم طبابت کند.🌸
حالا درسش تمام و برای خودش دکتری شده بود!
روستای دور افتاده ای را انتخاب کرد بار و بندیل را بست و عازم آنجا شد.🍀
مریض هایش همه اهالی ده بودند، پیر و جوان ، زن و مرد ، کوچک و بزرگ ! که تقریبآ همه شان هم یک روز در میان میامدند دکتر !🌳
چند روزی که طبابت کرد نکته ای توجهش را جلب کرد!🎄
همه اهالی و به اصطلاح بیمارانش از درد گلو و سینه شکایت داشتند و عجیب تر اینکه با صراحت از دکتر می خواستند که برایشان فقط و فقط " شربت اکسپکتورانت " تجویز کند!!🍃
روزی یکی از بیمارانش را که کودکی ده ساله بود به کناری کشید و پرسید این همه شربت را چکار می کنید؟!!!🌾
کودک بینوا که رخسارش به زردی می زد، با صدای خفه ای گفت :
غذا نداریم ننم شربت را با آب قاطی می کنه بعد کمی نون داخلش تیلیت میکنیم می خوریم!🌸
ننم میگه این اسمش آبگوشت شربته !!
آقا تورو بخدا به ننم نگی ها !🌸
❤ eitaa.com/Mesbahollhoda🍃