eitaa logo
روشنای ویگل
106 دنبال‌کننده
26هزار عکس
33.1هزار ویدیو
815 فایل
سعی می کنم مطالب خوبی برای شما عزیزان داشته باشم.باماهمراه شوید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 بعد از اینکه از تالار درآمدیم در خیابان‌ها دور زدیم و سمت خانه را افتادیم، رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند،جلوی ماشین عروس را می‌گرفتند، با دستمال شیشه‌های ماشین را پاک می‌کردند و انعام می‌خواستند. می‌گفتند:«داماد به این خوش‌تیپی باید به ما انعام بده»، حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام می‌داد و گاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را می‌گرفت می‌گفت صلوت بفرستید و بعد هم می‌رفت. به من گفت:«این‌ها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن، یکسره به سروصورتم دست می‌کشیدن و موهای منو به هم زدن». به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم، حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه(س) تشکر کرد. خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت، همیشه بعد از نماز از کریمه اهل‌بیت تشکر می‌کرد که بانی این وصلت شده است، دست‌هایش را بلند می‌کرد و همان جمله‌ای را می‌گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو به ضریح گفته بود:«یا حضرت معصومه(س) ممنونم که خانمم رو به من دادی و من رو به عشقم رسوندی». گاهی ساده توکل کردن قشنگ است! پنج‌شنبه عیدغدیر عروسی کردیم،دوشنبه برای ماه‌عسل با قطار عازم مشهد شدیم، باران شدیدی می‌آمد ، اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم، از پله های قطار که بالا می‌رفتیم هر دو از نم باران خیس شده بودیم. با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم، مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت:«‌ آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم ، به جز شما بقیه کسایی که تو کاروان همراهشون اومدن سن و سال‌دار و مسن هستن، اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین». همین طور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد، هرجا که نیاز بود به آن‌ها کمک می‌کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمی‌نشستیم، راهروی قطار سرپا بیرون را نگاه می‌کردیم،حرف‌هایمان را روی شیشه‌های مه‌گرفته قطار نقاشی می‌کردیم. از خوشحالی شروع زندگی مشترکمان سر از پا نمی‌شناختیم، مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد، هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم،مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی‌رسد. خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است، تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی‌پایانی که تمام درهای بسته را برایم به آسانی باز می‌کرد. فکر می‌کردم عشق ما هیچ‌وقت شبیه قصه‌های کودکی نمی‌شود که کلاغ قصه به خانه‌اش نمی‌رسید!ماه‌عسلی که زیر سایه امام‌رضا(ع) نقطه آغاز زندگی ماشد، سفری ساده و فراموش نشدنی که تک‌تک لحظاتش برایم عزیز و نجیب بود. از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم، هوای مشهد هم بارانی بود، این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام‌رضا(ع) خیلی دلچسب به نظرم می‌آمد. ادامــــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313