eitaa logo
روشنای ویگل
120 دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
31.2هزار ویدیو
783 فایل
سعی می کنم مطالب خوبی برای شما عزیزان داشته باشم.باماهمراه شوید.
مشاهده در ایتا
دانلود
part26.mp3
3.39M
نمایشنامه کتاب "عاشقانه‌ترین کتاب شهدای مدافع حرم" قسمت 6⃣2⃣ 😍کتاب توصیه شده رهبر انقلاب😍 🛍تهیه کتاب 👈🏻 ‌ @Ferdosebarien 🆔 @roshanaivigol
❤️💍 ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم، مادرم با اسپند به استقبالمان آمد، حلقه چندباری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: «الان دیر وقته، ان شاءالله بعدا مزاحم میشم، فرصت زیاده!». موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم:«حلقه رو به عمه برسونید ، مراسم عقدکنان با خودشون بیارن». گفت:«حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم». بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ را به من هدیه کرد. حسابی غافلگیر شده بودم، این اولین هدیه ایی بود که حمید به من می‌داد، به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود، ادکلن لاگوست بود، بوی خوبی می‌داد، تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می‌زد. جمعه ۲۱ مهرماه سال۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود، دقیقا مصادف با روز دحوالارض، مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم‌ها هم اتاق‌های بالا بودند، از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه‌ها و شیرینی‌ها را با حسن‌آقا به خانه ما آوردند. فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت‌وآمد بود، با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق‌ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت می‌شورن. ادامــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤️💍 گفتم:«حالا چرا بالا نمیای⁉️»، گفت:« می‌خوام برم هیئت ، میدونی که طبق روال هر هفته ، پنجشنبه‌ها برنامه داریم». بعد هم در حالی که این پا و آن پا می‌کرد گفت:« فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی⁉️»، باتعجب پرسیدم:« چی شده حمـید اتفاقی افتاده⁉️» گفت:«میشه یه تک پا باهم بریم هیئت⁉️ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن، الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم، تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی‌گم». قبلا هم یکی دوبار وقتی حمـید می‌خواست هیئت برود اصرار داشت همراهیش کنم، اما من خجالت می‌کشیدم و هربار به بهانه‌ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می‌کردم. از تعریف‌هایی که حمـید می‌کرد احساس می‌کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم، با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی‌شناختم. حتی وسط راه گفتم:« حمـید منو برگردون، خودت برو زود بیا»، اما حمـید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی میکردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن‌ها ببینم. با آنکه کسی را نمی‌شناختم کم‌کم با همه خانوم‌های مجلس دوست شدم، فضای خیلی خوبی بود، جمع دوستانه و صمیمی داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم، بعد از کلاس ، حمـید طبق معمول با موتور دنبالم آمد، ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت. گل‌ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می‌زدند، بعد از یک خوش‌وبش حسابی، گل را به من داد. تشکر کردم و در حالیکه گل‌ها را بو می‌کردم، پرسیدم:« ممنون حمـیدجان، خیلی خوشحال شدم، مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه⁉️» گفت:«این گل‌ها که قابلتو نداره، اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم». ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤️💍 فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم، شعرهایش ملودیو آهنگ خاص خودش را داشت، ازخودم من در آوردی یک آهنگ گذاشتم، صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن، همه هم غلط و درهم برهم! دست‌هایم را تکان می‌دادم ولی هرکاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی دربیاورم، حمـید گفت:« تو با این شعر خوندن همه احساس من رو کور کردی»، دو نفری خندیدیم،گفت:«‌ خب حمـید من بلد نیستم خودت بخون». خودش که خواند همه چیز درست بود، وزن و آهنگ و قافیه سرجایش بود، وسط شعر ساکت شد ،گفت:« عزیزم من می‌خونم حال نمی‌ده، تو بخون یکم بخندیم!». نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد، حمـید با نمره عالی قبول شده بود، همه درس‌ها را یا نوزده شده بود یا بیست، من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم، دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود، مخصوصا یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمی‌آمد استفاده کنم، این آخری‌ها خیلی کم می‌زدم، می‌ترسیدم تمام شود، کوچک‌ترین چیزی هم که به من می‌داد دوست داشتم دودستی بچسبم. اوایل به خودم می‌گفتم من را چه به عشق! من را چه به عاشقی! من را چه به شیفته شدن! ولی حالا همه چی، برای من شده بود حمید! با همه وجود حس می‌کردم عاشق شده‌ام. چند روزی از برگشتنش نگذشته بود که حمـید مریض شد، فکر می‌کردم به خاطر شرایط دوره این‌طور شده باشد، با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم، دکتر برایش سرم نوشته بود، پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد. این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن می،زدند اما من دردش را حس می‌کردم، این اولین باری بود که کس دیگری مریض می‌شد ولی انگار من بدحال شده بودم. از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا وقتی که سرم تمام بشود کنار حمـید بنشینم، از کیفم قرآن در آوردم، بیشتر از حمـید حال من بد شده بود، طاقت درد کشیدنش را نداشتم، شروع کردم به خواندن قرآن ، حمـید گفت:« خانوم بلند بخون، معنی رو هم بخون، این داروها همه بهانه است، شفای واقعی دست خداست». ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤️💍 بعد از اینکه از تالار درآمدیم در خیابان‌ها دور زدیم و سمت خانه را افتادیم، رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند،جلوی ماشین عروس را می‌گرفتند، با دستمال شیشه‌های ماشین را پاک می‌کردند و انعام می‌خواستند. می‌گفتند:«داماد به این خوش‌تیپی باید به ما انعام بده»، حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام می‌داد و گاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را می‌گرفت می‌گفت صلوت بفرستید و بعد هم می‌رفت. به من گفت:«این‌ها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن، یکسره به سروصورتم دست می‌کشیدن و موهای منو به هم زدن». به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم، حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه(س) تشکر کرد. خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت، همیشه بعد از نماز از کریمه اهل‌بیت تشکر می‌کرد که بانی این وصلت شده است، دست‌هایش را بلند می‌کرد و همان جمله‌ای را می‌گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو به ضریح گفته بود:«یا حضرت معصومه(س) ممنونم که خانمم رو به من دادی و من رو به عشقم رسوندی». گاهی ساده توکل کردن قشنگ است! پنج‌شنبه عیدغدیر عروسی کردیم،دوشنبه برای ماه‌عسل با قطار عازم مشهد شدیم، باران شدیدی می‌آمد ، اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم، از پله های قطار که بالا می‌رفتیم هر دو از نم باران خیس شده بودیم. با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم، مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت:«‌ آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم ، به جز شما بقیه کسایی که تو کاروان همراهشون اومدن سن و سال‌دار و مسن هستن، اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین». همین طور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد، هرجا که نیاز بود به آن‌ها کمک می‌کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمی‌نشستیم، راهروی قطار سرپا بیرون را نگاه می‌کردیم،حرف‌هایمان را روی شیشه‌های مه‌گرفته قطار نقاشی می‌کردیم. از خوشحالی شروع زندگی مشترکمان سر از پا نمی‌شناختیم، مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد، هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم،مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی‌رسد. خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است، تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی‌پایانی که تمام درهای بسته را برایم به آسانی باز می‌کرد. فکر می‌کردم عشق ما هیچ‌وقت شبیه قصه‌های کودکی نمی‌شود که کلاغ قصه به خانه‌اش نمی‌رسید!ماه‌عسلی که زیر سایه امام‌رضا(ع) نقطه آغاز زندگی ماشد، سفری ساده و فراموش نشدنی که تک‌تک لحظاتش برایم عزیز و نجیب بود. از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم، هوای مشهد هم بارانی بود، این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام‌رضا(ع) خیلی دلچسب به نظرم می‌آمد. ادامــــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤️💍 حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود، برای همین خیلی تاکید می کرد حواسمان به حرف‌ها و رفتارمان باشد، انتظار داشت چون ما نمونه یک خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم، می‌گفت:« نکنه بلندبلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره بشنوه، وقتی آیفون رو جواب میدی اروم حرف بزن، از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون، صداتو بالانبر کسی بشنوه». صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود ، تا حدی در منزل آرام صحبت می‌کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر می‌کرد ما خانه نیستیم. بعد از برگشت در حال جابه‌جا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج خانم کشاورز زن صاحب خانه را دم پله‌ها شنیدم:« مامان فرزانه، یه لحظه میای دخترم»، از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود. برایمان یک ظرف غذا آورده بود، به من گفت:« مامان جان، خسته راهید گفتم براتون ناهار بیارم»، تشکر کردم و بعد از گرفتن غذا به خانه برگشتم. به حمید گفتم:« شنیدی حاج خانم منو چی صدا کرد؟ غذای امروزمونم که رسیده»، حمید در حالیکه به غذا ناخنک می‌زد گفت:« آره شنیدم بهت گفت مامان، خیلی خوشم اومد، این نشونه محبت این زن و شوهر به ماست، مونده بودم کیه که به تو بگه مامان فرزانه؟!تو که خودت بچه‌ای!». سرسفره که نشستیم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه خودمان پخته بودم، بعد از آن چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مانده بود را خوردیم که اسراف نشود. بابت آشپزی واقعا نگران بودم و حالا نمه‌نمه توی راه آمده بودم ولی احساس می‌کردم هنوز یک پای آشپزی‌هایم می‌لنگد، از حمید پرسیدم:« ناهار که مهمون صاحب‌خونه شدیم، برای شام چی بذارم؟». حمید با قاشق چند ضربه‌ای به بشقابش زد و گفت:« می‌دونی که من عاشق چه غذایی هستم، ولی می‌ترسم به زحمت بیفتی، راستی اصلا بلدی غذای مورد علاقه شوهرتو درست کنی؟». جواب نداده می‌دانستم که پیشنهادش فسنجان است، بین غذاها عاشق این غذا بود، جانش در می‌رفت برای فسنجان، امان می‌دادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم، تنها غذایی بود که هم با نان می‌خورد هم با برنج هم با ته‌دیگ! از ساعت ۳ بعدازظهر مشغول درست کردن فسنجان شدم، از وقتی که می‌گذاشتم لذت می‌بردم ولی دلهره داشتم غذا آن‌طور که حمید دوست دارد نشود، به حدی استرس داشتم که خودم جرئت نکردم طعم و مزه فسنجان را روی اجاق بچشم. ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤️💍 ساعت دو و نیم که می‌شد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم.همه وسایل سفره را آماده می‌کردم تا رسید غذا را بکشم، اکثرا ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روزها دیرتر، حتی بعد از ساعت چهار می‌آمد، موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که می‌زدم،می‌رفتم سرپله‌ها منتظرش می‌ماندم، با دیدنش گل از گلم می‌شکفت، روز سومی که حمید طبق معمول ساعت ۹ صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم، همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ‌ها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخ‌ها روی اجاق ، مشغول برگرداندن سیخ‌ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن ، تا من کباب‌ها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم:«حمیدم این کباب‌ها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدترش نکن»، حمید جواب داد:« وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره». حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب "دفاع از تشیع" بود، محاسنس را دست می‌کشید و سخت به فکر فرو رفته بود، آن‌قدر در حال و هوای خودش بود که اصلا متوجه آبمیوه‌ای که برایش بردم نشد، وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم تازه من را دید، رو کرد به من و گفت:« خانوم هرچی فکر می‌کنم می‌بینم عمر ما کوتاه‌تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم، بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون با زندگی مجردی فرق داشته باشه». پیشنهاد داد هم صبح‌ها و هم شب‌ها یک صفحه قرآن بخوانیم، این شد قرار روزانه ما، بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید می‌خواند یک صفحه را هم من، مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم، کنار هم می‌نشستیم، یکی بلند بلند می‌خواند و دیگری به دقت گوش می‌کرد. پیشنهادش را که شنیدم به یاد عجیب‌ترین وسیله جهازم که یک ضبط صوت بود افتادم، زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که با آن پنج جز قرآن را حفظ کرده بودم. مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهاز یک ضبط صوت جدید خرید تا بتوانم حفظم را ادامه دهم. هر کدام از دوستان و آشنایان که ضبط صوت را می‌دیدند می‌گفتند:« مگه توی این دوره و زمونه برای جهاز ضبط هم می‌دن؟». ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤️💍 مارمولک دو تا چشم داشت دو تا هم قرض گرفته بود به من نگاه می‌کرد، از جایش تکان نمی‌خورد، می‌خواستم حاج خانم کشاورز را صدا کنم، بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یکجوری شر این مارمولک بدپیله را از خانه و زندگیمان دور می‌کردم. ترسم را قورت دادم، از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم، با هزار بدبختی مارمولک را کشتم، بعد از آن کلی گریه کردم، شاید گریه‌ام بیشتر به خاطر تنهایی بود، این مسائل برایم آزاردهنده بود، سختی دوری از حمید و ماموریت‌های زیادی که می‌رفت یک طرف، تحمل این‌طور چیزها هم به آن اضافه شده بود، با خودم گفتم:« من در این زندگی مرد می‌شوم!». این بیست روز با همه سختی‌هایش گذشت، اول صبح یک لیست از وسایل موردنیاز خانه را نوشتم و بعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم، برای ناهار هم فسنجان درست کردم، معمولا بعد از هر ماموریت با پختن غذای مورد علاقه‌اش به استقبالش می‌رفتم. به‌خاطر این که دندان‌هایش را ارتودنسی کرده بود معده حساسی داشت، خیلی از غذاها به خصوص غذاهای تند را نمی‌توانست بخورد، با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم. اولین چیزی که بعد از هر ماموریت یا هربار افسر نگهبانی داخل خانه می‌آمد دستش بود که یک شاخه گل داشت، همیشه هم گل طبیعی می‌خرید، آن‌قدر تعداد گل‌هایی که خریده بود زیاد شده بو که به حمید گفتم:« عزیزم شما که خودت گلی، بابت این همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم، چون ما اینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم». بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا را دید اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد، با همان لباس‌ها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن غذا شد، وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرون آن را نایلون کشیده بودم را دید، پرسید:« این جعبه برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟»، گفتم:« نه آقا، چون زمستونه برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی ها رو بذاریم زیر این جعبه خیس نشه». لبخندی زد و گفت:« ما که فکر نکنم حالا حالا بتونیم خونه بخریم، ان شاءالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای محیط رو تحمل کنیم». به حمید گفتم:« با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه، گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه ولی من اینجا رو دوست دارم، باصفاست، بی‌روح نیست، تازه حاج خانم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارن، این چند وقت که تو نبودی چند باری پرسیدن پس پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو می‌گرفتن». ادامــــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313