eitaa logo
روشنای ویگل
120 دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
31.2هزار ویدیو
783 فایل
سعی می کنم مطالب خوبی برای شما عزیزان داشته باشم.باماهمراه شوید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 گفتم:«حالا چرا بالا نمیای⁉️»، گفت:« می‌خوام برم هیئت ، میدونی که طبق روال هر هفته ، پنجشنبه‌ها برنامه داریم». بعد هم در حالی که این پا و آن پا می‌کرد گفت:« فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی⁉️»، باتعجب پرسیدم:« چی شده حمـید اتفاقی افتاده⁉️» گفت:«میشه یه تک پا باهم بریم هیئت⁉️ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن، الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم، تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی‌گم». قبلا هم یکی دوبار وقتی حمـید می‌خواست هیئت برود اصرار داشت همراهیش کنم، اما من خجالت می‌کشیدم و هربار به بهانه‌ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می‌کردم. از تعریف‌هایی که حمـید می‌کرد احساس می‌کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم، با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی‌شناختم. حتی وسط راه گفتم:« حمـید منو برگردون، خودت برو زود بیا»، اما حمـید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی میکردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن‌ها ببینم. با آنکه کسی را نمی‌شناختم کم‌کم با همه خانوم‌های مجلس دوست شدم، فضای خیلی خوبی بود، جمع دوستانه و صمیمی داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم، بعد از کلاس ، حمـید طبق معمول با موتور دنبالم آمد، ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت. گل‌ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می‌زدند، بعد از یک خوش‌وبش حسابی، گل را به من داد. تشکر کردم و در حالیکه گل‌ها را بو می‌کردم، پرسیدم:« ممنون حمـیدجان، خیلی خوشحال شدم، مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه⁉️» گفت:«این گل‌ها که قابلتو نداره، اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم». ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313