#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_هشتاد_و_هفتم
مارمولک دو تا چشم داشت دو تا هم قرض گرفته بود به من نگاه میکرد، از جایش تکان نمیخورد، میخواستم حاج خانم کشاورز را صدا کنم، بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یکجوری شر این مارمولک بدپیله را از خانه و زندگیمان دور میکردم.
ترسم را قورت دادم، از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم، با هزار بدبختی مارمولک را کشتم، بعد از آن کلی گریه کردم، شاید گریهام بیشتر به خاطر تنهایی بود، این مسائل برایم آزاردهنده بود، سختی دوری از حمید و ماموریتهای زیادی که میرفت یک طرف، تحمل اینطور چیزها هم به آن اضافه شده بود، با خودم گفتم:« من در این زندگی مرد میشوم!».
این بیست روز با همه سختیهایش گذشت، اول صبح یک لیست از وسایل موردنیاز خانه را نوشتم و بعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم، برای ناهار هم فسنجان درست کردم، معمولا بعد از هر ماموریت با پختن غذای مورد علاقهاش به استقبالش میرفتم.
بهخاطر این که دندانهایش را ارتودنسی کرده بود معده حساسی داشت، خیلی از غذاها به خصوص غذاهای تند را نمیتوانست بخورد، با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم.
اولین چیزی که بعد از هر ماموریت یا هربار افسر نگهبانی داخل خانه میآمد دستش بود که یک شاخه گل داشت، همیشه هم گل طبیعی میخرید، آنقدر تعداد گلهایی که خریده بود زیاد شده بو که به حمید گفتم:« عزیزم شما که خودت گلی، بابت این همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم، چون ما اینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم».
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا را دید اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد، با همان لباسها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن غذا شد، وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد.
یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرون آن را نایلون کشیده بودم را دید، پرسید:« این جعبه برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟»، گفتم:« نه آقا، چون زمستونه برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی ها رو بذاریم زیر این جعبه خیس نشه».
لبخندی زد و گفت:« ما که فکر نکنم حالا حالا بتونیم خونه بخریم، ان شاءالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای محیط رو تحمل کنیم».
به حمید گفتم:« با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه، گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه ولی من اینجا رو دوست دارم، باصفاست، بیروح نیست، تازه حاج خانم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارن، این چند وقت که تو نبودی چند باری پرسیدن پس پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو میگرفتن».
ادامــــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313