eitaa logo
کانال روشنگری‌🇵🇸
19.3هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
71 فایل
🔶پاسخ شبهات(اعتقادی-تاریخی-سیاسی) 🔶تحلیلهای ضروری روز 🔶روشنگرانه ها پیج انگلیسی: @Enlightenment40 عربی: @altanwir40 عبری: @modeut40 اینستا instagram.com/roshangarii5 سروش Sapp.ir/roshangarii توییتر twitter.com/tanvire12 نظرات: @Smkomail کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  محمد عبدالهی
🚩🏴 قسم نامه هر ایرانی برای انتقام خون حاج قاسم سلیمانی🏴🚩 این فقط و نبودند که تکه تکه شدند.. همه ما گرفتیم. قلب همه ما پاره پاره شد. ما همه با او منفجر شدیم.. 🔥با علمدار انقلاب مان. از امروز همه ما، همه ملت ، تمام و بلکه همه و بی‌پناهان جهان را باید قلمداد کرد. از امروز ما همه با آمریکا داریم... 🔰اما از امروز، همه ما، این بغض در گلو و خشم در سینه هامان را برای هدف و آرمان مقدس او، جمع خواهیم کرد. برای ادامه و تکمیل راه شهید «سپاه قدس» 🚩 برای نابودی و خفت و خواری در منطقه و جهان، که آرمان بزرگ او و دیگر شهدای بود و هست. 🔰در هر سنگری که هستیم آن را به پایگاهی علیه اسرائیل و آمریکا تبدیل خواهیم کرد. سنگر ، سنگر ، سنگر ، سنگر و آبادانی ایران، حتی سنگر خانه و و... ما استراحت نخواهیم کرد... آرام نخواهیم گرفت... 🚩 قسم به خون حاج قاسم، تا انتقام خون پاک او که همانا تحقق ماموریت اوست، این بغض فروخفته این خشم مقدس این آتش قلبهایمان سرد و خاموش نخواهد شد! 🚩 قسم به او نخواهیم گذاشت هیچ نغمه شیطانی، راه ما، هدف ما و عقیده و آرمان بزرگ ما را که 1400سال خون دل خوردیم تا به ثمر نشیند، منحرف و مایوس سازد.. 🚩قسم به تا پرچم را بر سرتاسر جهان نزنیم، آرام نخواهیم گرفت. 🚩 و قسم به دستی که از او جا ماند و برق انگشتریِ ولایت، که جهان را گرفت، تا آخرین نفس با خواهیم ماند.. و نخواهیم گذاشت تنها و بی یاور بماند.. 🚩 ما این قسم نامه را با خون امضا میکنیم🚩 ☑️ @abdollahy_moh
🚩🏴 قسم نامه هر ایرانی برای انتقام خون حاج قاسم سلیمانی🏴🚩 این فقط و نبودند که تکه تکه شدند.. همه ما گرفتیم. قلب همه ما پاره پاره شد. ما همه با او منفجر شدیم.. 🔥با علمدار انقلاب مان. از امروز همه ما، همه ملت ، تمام و بلکه همه و بی‌پناهان جهان را باید قلمداد کرد. از امروز ما همه با آمریکا داریم... 🔰اما از امروز، همه ما، این بغض در گلو و خشم در سینه هامان را برای هدف و آرمان مقدس او، جمع خواهیم کرد. برای ادامه و تکمیل راه شهید «سپاه قدس» 🚩 برای نابودی و خفت و خواری در منطقه و جهان، که آرمان بزرگ او و دیگر شهدای بود و هست. 🔰در هر سنگری که هستیم آن را به پایگاهی علیه اسرائیل و آمریکا تبدیل خواهیم کرد. سنگر ، سنگر ، سنگر ، سنگر و آبادانی ایران، حتی سنگر خانه و و... ما استراحت نخواهیم کرد... آرام نخواهیم گرفت... 🚩 قسم به خون حاج قاسم، تا انتقام خون پاک او که همانا تحقق ماموریت اوست، این بغض فروخفته این خشم مقدس این آتش قلبهایمان سرد و خاموش نخواهد شد! 🚩 قسم به او نخواهیم گذاشت هیچ نغمه شیطانی، راه ما، هدف ما و عقیده و آرمان بزرگ ما را که 1400سال خون دل خوردیم تا به ثمر نشیند، منحرف و مایوس سازد.. 🚩قسم به تا پرچم را بر سرتاسر جهان نزنیم، آرام نخواهیم گرفت. 🚩 و قسم به دستی که از او جا ماند و برق انگشتریِ ولایت، که جهان را گرفت، تا آخرین نفس با خواهیم ماند.. و
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe