eitaa logo
کانال روشنگری‌🇵🇸
19.3هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
71 فایل
🔶پاسخ شبهات(اعتقادی-تاریخی-سیاسی) 🔶تحلیلهای ضروری روز 🔶روشنگرانه ها پیج انگلیسی: @Enlightenment40 عربی: @altanwir40 عبری: @modeut40 اینستا instagram.com/roshangarii5 سروش Sapp.ir/roshangarii توییتر twitter.com/tanvire12 نظرات: @Smkomail کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 چرا شیعه شدم؟ 🌺 تحقیقاتم در مسائل دینی از زمانی شروع شد که به خاطر مریضی مادربزرگم به ناچار برای معالجه‌اش به رفتیم. حضور چند روزه در شهر کرمان و دیدن شیعیانی که در نماز دست هایشان را نمی‌بندند باعث شد به نماز جمعه‌ اهل سنت رفتم و از طلبه‌ای سوال کردم که شیعیان چگونه مذهبی دارند؟ آن طلبه سنی گفت: گروهی هستند ، و که یک غایب را می‌پرستند، مخالف دین و اسلامند و با مشکل دارند!😟 🔸سالها از آن واقعه گذشت تا در آزمون پرستاری دانشگاه علوم پزشکی زاهدان، قبول شدم. برای تحصیل به ایرانشهر رفتم و در آنجا با تعدادی از همکلاسی شدم. برای اینکه جلوی دوستان بتوانم از مذهبم دفاع کنم و جواب قانع کننده‌ای داشته باشم به فکر بالا بردن سطح دانسته‌های مذهبی‌ام شدم. از بچگی در محله و مسجد، شنیده بودم که ما سنی‌ها برحقیم و شیعیان مشرکند و این گمان، باور قلبی ما شده بود. بخاطر همین دنبال کتاب‌هائی📚 رفتم که در تقابل با نوشته شده بود. از احادیثی که شیعیان از آن برای حقاینت مذهبشان استفاده می‌کردند حدیث بود و کنجکاو شدم که آیا واقعا رسول اکرم(ص) فرموده: هر کس که من مولای او هستم، علی هم مولای اوست.💫 🔸 برای تحقیق درباره این حدیث، به مرکز چاه جمال ایرانشهر که بعدها انبار اسلحه گروهک تروریستی شد، رفتم. به محض ورود به آنجا نامم را در یک گروه جماعت تبلیغی نوشتند تا به سرکردگی پیرمردی به نام حاج محمد به تبلیغ برویم. ‼️ 🔸 درسهایم در ایرانشهر که تمام شد به نیکشهر برگشتم و برای سربازی در اسفند 87 به مرکز آموزش نیروی دریایی سیرجان اعزام شدم. یک شب برای نماز به نمازخانه رفتم. داشتم می‌خواندم که یک سرباز شیعه (مهدی) کنارم ایستاد و شروع کرد نماز خواندن. که با خود گفتم: بدبخت و بیچاره چه کورکورانه بدون تحقیق،‌ به تقلید از گذشتگانش به پرداخته! دلم برایش می‌سوزد خدایا خودت هدایتش کن .🙏 نمازش که تمام شد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم به او گفتم: تو که تحقیق نکردی، مطالعه نداشتی، چطور با جهالت تمام از اباء و اجدادت پیروی می‌کنی؟ جواب داد: در حد خودم تحقیق داشته ام، مگر خودت چقدر درباره مذهبت تحقیقی کرده‌ای از کجا میدانی که بر حقی چطور مطمئنی که راه هدایت را پیشه کرده‌ای؟ از صحبت مهدی، سخت تحت تاثیر قرار گرفتم. 🔸با یکی از روحانیون پادگان، به دار القران رفتم که با گروه تبلیغی به نام که از قم آمده بود، آشنا شدم. حدودا چهار ماه به صورت متفرقه با هم صحبت کردیم... کتابهایی که در این مدت مطالعه کردم،📗کتاب "آنگاه هدایت شدم" دکتر تیجانی بود که کتاب واقعا عالی و جامع بود.📗 "برگزیده کتاب علامه امینی" را مطالعه کردم از این رو به آنرو شدم و واقعیت برایم آشکار شد. 📗کتاب "شب‌های پیشاور" و خلاصه‌اش"شهابی‌در شب" در دانستن حقائق به من کمک کرد. 🔸بعد از مطالعه این کتابها مشتاق شدم تا در دعاهای ، و و زیارت شرکت کنم. زمانی که را می‌خواندم با دقت در معانی آن، به این فکر می‌کردم که چرا و و چنین دعاهای پر محتوائی ندارند تا بیان‌گر فضای عرفانی بین آنها و خداوند باشد؟ چرا آنها دعائی مانند مناجات حضرت (ع) در مسجد کوفه با آن مضامین بلند ندارند؟😥 🔸 حالا دیگر تعصب بی‌جای من نسبت به فروکش کرده بود دیگر به خود اجازه می‌دادم به این فکر کنم که ممکن است راهی که تا به حال رفته‌ام اشتباه بوده است یقین کردم آبا و اجدادم قوم و مردم بلوچ و از حقیقت مکتب شیعه بی‌اطلاع اند. کتاب با شکوه دیگری که گروه آفتاب به من هدیه داد امام سجاد(ع) بود. اولین شبی که این کتاب را باز کردم، شروع کردم با صدای بلند متن عربی و ترجمه فارسی‌اش را خواندم. فضای عرفانی و روحانی وصف ناپذیری بر تمام وجودم حاکم شد. چند ماهی از انس گرفتنم با صحیفه سجادیه گذشت. دیگر شیعه را به چشم مشرک و قبرپرست نمی‌دیدم. احساس می‌کردم سبک‌تر از گذشته شده‌ام.. شبی استخاره کردم و شروع کردم به خواندن صحیفه سجادیه. با خواندن این دعا ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد و هق‌هق کنان، گریه می‌کردم که نفهمیدم چطور خوابم برد. سحر با صدای حسن که می‌گفت: حمید! بلند شو صبح شده! از خواب پریدم.. بر خلاف هر روز، همه با هم وضو گرفتیم، و با هم به نمازخانه‌ رفتیم.. اشک ریزان بودم که نمازم تمام شد هق هق گریه‌ من با مبهوتی بچه‌ها همراه شد. تا اینکه حسن به دیگران گفت: حمید دیشب گریه کنان😭صحیفه سجادیه را می‌خواند به نظرم شیعه شده است. تک تکشان من را در آغوش گرفتند و همراه من گریه کردند. مرا شیعه کرد.🌸 🌼 وهابی شیعه شده، از بخش فنوج شهرستان نیکشهر متن کامل: http://yon.ir/aIXL3 و http://yon.ir/wk3ge 👉 @roshangarii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق دو دانشجوی #افغان.. #عایشه و #ملامحمدجان.. و #توسل و #نذر آنها به پیشگاه #امیرالمومنین #علی(ع) برای وصال یکدیگر.. بخشی از هویت مردم #افغانستان 😊 ببینید👆 #شعر #اهلسنت #تسنن #هویت_ملی #خواننده‌ #حنفی #طالبان #القاعده #عاشق #معشوق 👉 @roshangarii 🌹
💚 چرا #شیعیان هنگام #خداحافظی #یا_علی می‌گویند؟ آیا گفتن #یا_محمد و #یا_حسین شرک است؟ #اسلام #قرآن #توسل #توحید #شرک #سبک_زندگی_اسلامی #مسلمان #ایمان #مومن #وهابیت #اهلسنت #شیعه #علی (ع) #حسین (ع) #حضرت_محمد(ص) #اهلبیت #تسنن #عثمانی #یا_علی_مدد #مدد 👉 @roshangarii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به و مزار حرام است!! اما و و بوسیدن برهنه حلاله و مشکلی نداره !!!😳😳 ‌ 😱حضور و در دیسکویی که پر است از زنان برهنه!! ‌ 🔰نخستین دیسکو و در نزدیکی شهر بازگشایی شد.. آن هم درست در ایام ... ‌ فقط چون نداره اسمشو گذاشتن دیسکوی حلال!!😳😖 ‌ تف به و که بزرگترین دشمن به اسم اسلام است.. 👉 @roshangarii 🌹
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🔴یک نوشته: دیدید در برابر زانو زد! خانه خدا را بستند، نمازش را تعطیل کردند، شان دیگر نمیداد! پاسخ👆 ✅1. چه کسی به این زندیق (خدانشناس) گفته که ضریح شفا میدهد؟! شفا میدهند. نه طلا و نقره!! ✅ 2. اعتقاد این است: ، قوانینی دارد: قوانین مادی+قوانین معنوی هیچیک قابل انکار نیست. کسی که یکی را انکار کند، در است 👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از کانال روشنگری‌🇵🇸
🔴یک نوشته: دیدید در برابر زانو زد! خانه خدا را بستند، نمازش را تعطیل کردند، شان دیگر نمیداد! پاسخ👆 ✅1. چه کسی به این زندیق (خدانشناس) گفته که ضریح شفا میدهد؟! شفا میدهند. نه طلا و نقره!! ✅ 2. اعتقاد این است: ، قوانینی دارد: قوانین مادی+قوانین معنوی هیچیک قابل انکار نیست. کسی که یکی را انکار کند، در است 👉 @roshangarii 🚩
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🔺 .. این داستان: تبرک جستن! این تگ رو دنبال کنید تا بقیه رفتارها و عقاید مضحک هرهری های ایران را ببینید👆 قسمتها و موضوعات مختلفی داره.. من موندم چرا از همه چی جوک میسازن.. از خدا تا دین و پیغمبر و ائمه و.. ولی از این تناقضات مسخره پامنبریهای ماهواره جوک نمیسازن..🤔 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن و شوهری با 22 بچه ! 😳😜 زن و شوهر میگن: دوست داشتیم خدا برامون تصمیم بگیره 💚 و جلوی بچه دار شدن مونو نمیگیریم😊 مسیحی هستند ولی ایمان و توکل شون از خیلی از ما مسلمونها بزرگتره.. چقدر جالبه نحوه تربیت بچه ها😘 ------- کانال روشنگری را به دوستان خود معرفی کنید👇👇 👉 eitaa.com/roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه روحیه دادن علیرضا دبیر به ۴ کشتی‌گیر ایرانی قبل از فینال‌ها: [با اشاره به یزدانی] میگه دیدید این آقا طلا گرفت چقدر بچه شیعه خوشحال شدند؟ :)))) آخرش هم به جمع میگه صلوات بفرستین :)) ------- کانال روشنگری را به دوستان خود معرفی کنید👇👇 👉 eitaa.com/roshangarii 🚩