eitaa logo
کانال روشنگری‌🇵🇸
19.3هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
71 فایل
🔶پاسخ شبهات(اعتقادی-تاریخی-سیاسی) 🔶تحلیلهای ضروری روز 🔶روشنگرانه ها پیج انگلیسی: @Enlightenment40 عربی: @altanwir40 عبری: @modeut40 اینستا instagram.com/roshangarii5 سروش Sapp.ir/roshangarii توییتر twitter.com/tanvire12 نظرات: @Smkomail کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  محمد عبدالهی
کاش دولت در مهار غربگرا می ماند و تز اروپایی ها را در اجرای قرنطینه اجرا می کرد! در حالیکه اسپانیا بیش از ۴۵ میلیون شهروندش را قرنطینه کرده و مجازات بیرون آمدن از منزل را یکسال زندان اعلام کرده ،جناب روحانی قرنطینه بشدت جلوی قرنطینه ایستاده تا منتظر فاجعه باشیم! https://twitter.com/AbdollahyM ☑️ @abdollahy_moh
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🔴 آخرین آمار جهانی 🔺نزول به رده ششم در دنیا 🔺کشته های بیشتر از شد 🔺اسپانیا، آمریکا، آلمان به صدر لیست آمدند 👉 @roshangarii 🚩
🍀 پیامبر عظیم الشان اسلام، #حضرت_محمد(ص) از دید محققان غربی غیرمسلمان؛ #آرمسترانگ 👆 🍀 #پیامبر(ص) یک #صلح طلب واقعی و نیاز بشر غربی امروز به پیامبری او 👍 #جهاد #محمد #مسیحیت #محقق #راهبه #جنگ #مکه #مسیح #انجیل #عیسی #بعثت #مبعث #اسلام #مسلمان #مسلمانان #Muslim #Islam #Muhammad #ProphetMuhammad 👉 @roshangarii 🌹
🔴پخش زنده سخنرانی رهبر انقلاب تا ساعاتی دیگر 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی امروز به مناسبت فرارسیدن سال نو و عید مبعث پیامبر اعظم صلی‌الله علیه‌و آله و سلم بصورت زنده و مستقیم با ملت شریف ایران سخن خواهند گفت. 🔹سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب ساعت ۱۱:۳۰ از شبکه‌های صدا و سیمای ملی، سایت و اینستاگرام و توئیتر KHAMENEI.IR بصورت زنده پخش میشود.
هدایت شده از  محمد عبدالهی
امروز با دو بحران دست و پنجه نرم می کند که دولتش را در معرض سقوط قرار داده؛ ۱. بحران و تلفات سنگینی که هم به سرمایه اجتماعی آسیب زده هم رکود اقتصادی را موجب شده؛ ۲. بحران افت شدید قیمت که استخراج پرهزینه نفت شل را بدون صرفه می کند. اتفاقی مثل کشاندن ایران پای میز چیزی ست که دولت برای نمایش پیروزی در برابر منتقدانش و شانس مجدد در برابر رقبایش به آن محتاج است. https://twitter.com/AbdollahyM ☑️ @abdollahy_moh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معظم انقلاب: سلسله ارزش ها ی اسلامی که در بیان شده و به آن عمل شده است. 🔸غرب بعد از با مفاهیم ارزش های آشنا شده اند در حالیکه 1400 سال قبل این مفاهیم در آمده است. 👉 @roshangarii 🚩
🔷 #رهبر انقلاب: #ایران باید قوی شود. برخی ابزارهای قوی شدن: 1. رشد موالید و #فرزندآوری 2. قوت در حوزه #فضای_مجازی 3. پیشرفت در #بهداشت و درمان 4. #جهش_تولید #ایران_قوی #ایران_ابرقدرت #ایرانی #تولید_ایران #روحانی #مجلس #قوه_قضائیه #واردات 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: 💢 ها چندبار گفته‌اند حاضرند کمک دارویی به کنند و گفته‌اند فقط شما از ما بخواهید . 💢این از حرفهای عجیب است؛خودتان دچار کمبود هستید. ‌ 💢اگر دستتان باز است خودتان استفاده کنید؛شما خودتان متهمید که را ایجاد کرده‌اید. 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نادانی انتها نداره...؛ نشر بدید تا بقیه بفهمن نتیجه خوردن رو...؛ بچه بخاطر خوردن الکل کور شده.. از ترس ، خودشونو میکشند!😐 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 کامیون های ایرانی یک هفته اس توی مرز رومانی به گیر افتادن و این کشور اجازه ورود نمیده! در بلغارستان کجاست؟! خواب.. درست وقتی که مردم ما بشدت محتاج دارو هستن صدای کامیوندارها درومده👆 اما خب شون مشغول توییت بازیه👆 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 کامیون های ایرانی یک هفته اس توی مرز رومانی به گیر افتادن و این کشور اجازه ورود نمیده! در بلغارستان کجاست؟! خواب.. درست وقتی که مردم ما بشدت محتاج دارو هستن صدای کامیوندارها درومده👆 اما خب شون مشغول توییت بازیه👆 👉 @roshangarii 🚩
🔴 تصمیمات عجیب و مشکوک ها درباره : درحالیکه همه کشورها میکنن، صهیونیستها به قلاده هاشون گفتن برگردین!!! بنظرتون چرا؟!! 👉 @roshangarii 🚩
🔶 واقعا برام سواله!! ی با کرونای فرق فوکوله؟! 🤔🙄 چرا های اروپا همچنان برقراره با این همه مبتلا و کشته؟! 👉 @roshangarii 🚩
🔶 تازه مسلمان #آمریکایی: میخواستم ثابت کنم #دین یک #دروغ است.. #قرآن را باز کردم تا اشکالاتش را بیابم اما👆 #اسلام #محمد #حضرت_محمد #تازه_مسلمان #تازه_مسلمانان #آتئیسم #بی_دینی #مسلمان #danielleloduca #رهیافته #آمریکا #America #American #Convert #Islam #Muslim 👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از روشنگری انگلیسی
GROCERY STORES AFTER #CORONA #Iran after 40 years of #sanctions! Even #british ambassador is surprised. #US, #Britain, #Germany, #France ..... who sanction other #countries! 😂😂 #BBC #Foxnews #Trump #Israel #America #DownwithUSA #News #CNN #comedy #ToiletPaper #Joke #DonaldTrump #Europ 🍃 @enlightenment40 🍃
هدایت شده از روشنگری انگلیسی
👆ترجمه👆 وضع فروشگاهها بعد از کرونا ایران: 40 سال بعد از تحریم ها! حتی سفیر انگلیس تعجب کرده! آمریکا، انگلیس، آلمان، فرانسه که بقیه کشورها را تحریم کردند👆😂 🍃 @enlightenment40 🍃
هدایت شده از روشنگری عربی
الصورة الیمنی وضع المعارض في #إیران التي وضعت علیها #العقوبات طوال أربعین سنة. حتی أن سفیر #بریطانیا تعجب من هذا الوضع. والصورة الیسری وضع المعارض في دول #أوروبا و #أمریکا الذین یضعون العقوبات علی الآخرین. إن فیروس #کورونا هذا فضح القوی العظمی في العالم.😄 #بغداد #اللبنان #العراقي #العرب #بغداد #الموت_لامریکا #امريكا_ام_الخبائث #امریکا #ترامب #الإمارات #عمان #الاردن #فلسطین #سوریا #بحرین #برهم_الخائن #السعودیة #Lebanon #IRAQ #saudiarabia 👉 @altanwir40 🚩
هدایت شده از روشنگری عربی
👆ترجمه👆 وضع فروشگاهها بعد از کرونا ایران: 40 سال بعد از تحریم ها! حتی سفیر انگلیس تعجب کرده! آمریکا، و اروپا که بقیه کشورها را تحریم کردند👆 کرونا ابرقدرت ها را به شما نشون میده 😂 👉 @altanwir40 🚩
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe