eitaa logo
روشنگران
113 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | معیشت مردم دست بایدهای داخلی است نه بایدن های خارجی 👈 ما راه اول که مذاکره بود را رفتیم حالا باید برویم سراغ راه های دیگر ✅ راه دوم غلبه بر تحریم با توان داخلی است @roshangeran
﷽؛ باز هم ی جدید جا زدن یک تصفیه حساب شخصی در سرزمین‌های اشغالی در برخی کانال ها و فضای مجازی با عنوان ترور مسئولین موساد حقیقت چیه؟!👇 شخصی که شب گذشته در اسرائیل مورد هدف قرار گرفته، یک عرب اسرائیلی بنام "فهمی هیناوی" ساعتی قبل نیز یک عرب اسرائیلی دیگر در همان منطقه و به همان شکل، به ضرب گلوله کشته شده بوده. ✅این حادثه یک تسویه حساب شخصی بین صهیونیست ها بوده و ارتباطی با ترور مسئولین موساد نداره. ...................................... این هم نوشته ی رجانیوز درباره ی این موضوع:👇 📌 براساس اطّلاعات واصله به این رسانه در روزهای اخیر هیچ عملیات مستقیم و یا غیر مستقیمی علیه عوامل موساد در سرزمینهای اشغالی انجام نشده و فهمی هیناوی یک عرب تبار و شهرک نشین رژیم صهیونیستی است که هیچ ارتباطی با موساد نداشته و اخبار منتشره درباره او در منابع مجازی فاقد صحته.. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 سخنان آملی درمورد تعامل با دنیا 💯بر طبق میتوان با کفار داشت، به غیر از این کشور هایی که و پایبندی ندارند...☝️ ⭕️کلیپ فوق بسیار راهگشا و روشنگر می باشد⭕️ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ما به وحدت و انسجام نیاز داریم 👈🏼 ریشه ترور شهید کجاست؟ حجت الاسلام ♨️کلیپ_ویژه♨️ ⚠️حتما ببینید و نشر دهید⚠️ 👉 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت بیست و سوم ........ ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله از آنها حرکت کردم تا اگر با ماموران مواجه شدم، خطری متوجه ایشان نشود. همسر صفوان از دیدن آنها خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید که من شوهر و پسرش را از سیاهچال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد. او از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و در خطر قرار گرفتن ما متاثر شد و با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکشان را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه و جدا شدن از او برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خدا حافظی به ریحانه گفتم: من قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم. شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد. ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی نیز فدا کار بودید. شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوش بختی شما مهم است. امیدوارم حماد و پدرش نیز به زودی آزاد شوند. هرچه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه خارج نشوید. --- مسرور چه می شود؟ --- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند. خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.‌تا فردا همه بازار از آن با خبر خواهند شد. مسرور، در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه از حلّه بگذارد و برود. دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم که چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، ریحانه گفت: پدرم ضعیف و لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش بکنند، زود از پا در می آید. با این حرف و دیدن دوباره ی اشک های ریحانه، از سوالم صرف نظر کردم و پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در قرار گرفت و گفت: امیدوارم تا ساعتی دیگر شما و پدرم باز گردید و همه این ناراحتی ها تمام شود. گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید این گونه خواهد شد. خواستم بروم، ولی باز لختی درنگ کردم و گفتم: این احتمال هست که دیگر یکدیگر را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست دارم شما را غمگین به یاد نیاورم. ریحانه، انگار که از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. در کوچه کسی نبود. با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود. آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. چفیه ای را که همراه داشتم به سر انداختم و با یکی از دو گوشه آن، نیمی از صورتم را پوشاندم تا شناخته نشوم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود که یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم صحبت کنیم. این دیدار و گفت و گو، بی تردید برای ریحانه عادی بود؛ ولی برای من معنایی دیگر داشت. من داشتم برای نجات ابوراجح جان خود را به خطر می انداختم. طبیعی بود که ریحانه برای من لبخند بزند و سپاس گذار باشد. به سرعت از کوچه ها می گذشتم. هیچ کس باور نمی کرد که من آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس دیگر از آنجا می گریخت. اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش وهم انگیز به نظر می آمد. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید خالی بود. قوها گویی منتظر من بودند کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته آنها را در بغل گرفتم و ایستادم. به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد ذغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش. پرسید: مسرور چه؟ گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند. --- برای چه؟ --- برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رف(طاقچه) زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید. به راه افتادم. با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده است. اگر می گفت: حماد، دیگر نمی توانستم آن سان با اطمینان به سوی دارالحکومه بروم.
ازعشق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم. دوست داشتم او می توانست از فراز بام ها مرا ببیند که چگونه قوها را زیر بغل زده ام و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می روم. وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت که به سرداب پناه ببرد. من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم.‌هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. هر چند زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عین لطافت و مودب بودن می توانست مانند سوهان، سخت و خشن نیز باشد.‌ باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبرو شدم و خیانت مسرور را فاش ساختم و به شکلی دلخواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم. در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟ تازه دارالحکومه از میان چند نخل، در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده مواجه شدم. چند مامور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند. چند مامور دیگر نیز از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند.تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند. صد قدمی با آنها فاصله داشتم. از یک نفر که از همان سو پیش می آمد، پرسیدم: چه خبر است؟ سری به تاسف تکان داد و گفت: ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ بر سر او نشسته است. گویی درختی بودم که ناگاه صاعقه ای بر سر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم و برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: ابوراجح! می خواهند با او چه کنند؟ گفت: می برند او را در شهر بچرخانند و در میدان سر از تنش جدا کنند باورکردنی نبود.وچه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! مشخص بود که قبل از محاکمه، او را محکوم کرده بودند. تازیانه ها و چماق ها بالا می رفتند و پایین می آمدند. پرسیدم: گناهش چیست؟ گفت: می گویند صحابه پیامبر(ص) را دشنام داده و لعنت کرده است. چیزهای دیگری مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم نیز به او نسبت داده اند. با پاهای لرزان و چشم های خیره به سوی آن جمعیت پیش رفتم. یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد می زد: این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ هایی هستند در لباس میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر(ص) همین است که می بینید. رافضی های( مخالفان شیعیان، شیعیان را رافضی می خوانند) متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند. به دایره ی جمعیت که رسیدم ایستادم. اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید. دنباله طناب به دور دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که ابوراجح است نمی توانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از مو از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندانهای بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبان او را سوراخ کرده و جوالدوزی (نوعی سوزن بزرگ که با آن کیسه می دوختند) از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوالدوز گذرانده اند. خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده ابوراجح جاری بود و از پایین زنجیر قطره قطره می چکید. زنجیری هم به دست ها و پاها و گردن او چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی؟ مات و مبهوت مانده بودند. چفیه را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمند ابوراجح به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سر او بودند، بی درنگ ضربه های کوبنده و برنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرو آوردند. ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مانند درختی که فرو افتد، با صورت نقش بر زمین شد.‌پشت لباسش پاره پاره شده بود و بر اثر ضربه های تازیانه، خون تازه، چون قطره های درخشان شبنم، می جوشید.‌ تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر او را بلند کردیم تا سر پا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: همسر و دخترت در امان هستند. به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد.‌در چشم هایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمی شد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد. ماموران پیاده، مرا با چند ضربه تازیانه از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را پس گرفتم و ایستادم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد.
دیگری گفت:آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد. از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح آن روز صبح،بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و اینک در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت. به همسرش و ریحانه اندیشیدم که در گوشه ای از شهر، درخانه ای پناه گرفته و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنها نبودند و آن صحنه رقت بار و وحشت انگیز را نمی دیدند. نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوهایش چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان پیشین در من خبری نبود. قصد کرده بودم به نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم؛ اما اکنون دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. به این ترتیب حداقل ما نجات می یافتیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. آیا از دیدن ابوراجح در آن حالت حزن انگیز، متزلزل شده بودم؟ کسی در درونم فریاد می کشید:《 نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی.》 ریحانه گفته بود: 《 بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم.》گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، بازگشتن به سوی ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد. نمی دانم چه شد که ناگاه به یاد《او》 افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: اگر آن گونه که شیعیان اعتقاد دارند تو زنده ای و صدایم را می توانی بشنوی، از خدا بخواه باریم کند. دوباره گرمی عزم و آراده در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لا به لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم............... پایان قسمت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
تفاوت بین ای که به عنوان کمبود امکانات٬ کشورش را ترک می کند و ثمره ی دانش اش را نصیب‌؛ با نخبه ای که علاوه بر کمبود امکانات با وجود تهدید جانی می ماند و ثمره ی دانش اش را نصیب و می کند چیست؟ 👉 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استاد ، تاریخ پژوه و استاد درس خارج حوزه: 📺قوم که توسط خداوند لعن شده است، فرقه‌ای قسی‌القلب به شمار می‌رود که خون‌ریزی، کشتار و ، عادت ذاتی آن‌ها محسوب می‌شود. 📺 تنها راه مقابله، سلب قوای فتنه‌انگیزی مجدد یهود است که صرفا با مقاتله نظامی رخ می‌دهد. این مجاهده، با چاشنی صبر و تکنیک مؤثر می‌باشد. 📺 صبر و آماده‌سازی نیرو، در نبرد تاریخی اسلام و یهود اصلی است؛ از عصر امام صادق گرفته، تا دفاع مقدس و جنگ ۳۳ روزه. 📺 انتقام سخت، شعار آحاد مردم است زیرا ، برق هسته‌ای را برای قشری خاص و واکسن کرونا را برای جناحی معین تولید نمی‌کرد. پس این شعار، در زمان مناسب محقق خواهد شد. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 ۸ سالِ تلخ امنیتی❗️ ⭕️ امنیتی ترین دولت پس از انقلاب، با این همه گاف امنیتی!! 🇮🇷 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم ختم‌ پدرش بود تعداد زیادی خبرنگار رفته بودند پوشش خبری با اشاره من رو صدا زد...به سرعت رفتم در گوشم گفت: خواهش می‌کنم به همکارانتان بگویید من هم یک آدمی هستم مثل بقیه مردم ایران،این همه عکاس اینجا زحمت می‌کشید،من را شرمنده خود می‌کنید... @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول‌الله (ص) به دو موضوع خیلی سفارش کردن: علم و جهاد! خوشبحال اونایی که سرشون بالاست و روی سنگ مزارشون نوشته: «دانشجوی‌بسیجی‌شهید» @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماهنگ | دل تنگ دیدار رهبر انقلاب: یکی از دل‌خوشی‌های بنده، همیشه در طول این سالهای متمادی، دیدارهای با مردم بوده☝️ @roshangeran
‏تشت رسوایی ملی-مذهبی‌ها همین‌طوری از بام می‌افتد که مریم لجنی ملعون، برای مرگ‌شان پیام تسلیت صادر می‌کند و دسته‌گل اهدا می‌کند و... انصافا که تروریست‌های منافقین، این فرزندان خلف و دلبند مهندس بازرگان، به پدران خود خوب وفادارند! 🇮🇷 @roshangeran
﷽؛ 🚨 یک کتاب روان‌شناسانه با عنوان "تاب‌آوری در بحران ‎" که در وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی مجوز گرفته است! 🛑 گذشته از اینکه به جای استفاده از عنوان "همسر" از "شریک زندگی" استفاده می‌کنه که ترویج ‎همجنس بازی است، رسماً ‎ رو توصیه می‌کنه. 💢 این کتاب در نرم افزار طاقچه نیز وجود داشت که با اعتراضات مردمی مواجه شد و سپس حذف شد! ⭕️ کرونا بحران نیست، اینا بحرانه.. متآسّفانه در برخی مشاوره ها هم دیدم، وقتی مشکلاتی هست، به خودارضایی توصیه میشه! و برام عجیبه نادیده گرفتن اثرات مخرّب خودارضایی! توسّط برخی ها! @roshangeran
روشنگران
⭕️ اینکه وزارت ارشاد بگه ما از متن کتاب انحرافی که بهش مجوز دادیم خبر نداشتیم عذر بدتر از گناهه. به فرض صحت ادعای آقایان خب چرا به کتابی مجوز میدن که نمیدونن توش چی نوشته شده؟ ۲۰۳۰ @roshangeran
🔺استوری فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی : کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک جلسه های بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود از همون تافی ها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعت ها توی همون اتاق میشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش از توی یخچال چنتا تافی می خوردم و آبمیوه و آب ، وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش ، میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم :) دونه به دونه بهش می گفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که می گرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم این کشور که بابام جونشو براشون داد میتونیم از سفره مردم برداریم @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت بیست و چهارم ....... به درِ دارالحکومه که رسیدیم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، بی درنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن؛ میهمان محترمی داریم. باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شود. مقابلم ایستاد و راهم را بست. --- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم. --- خودت انصاف بده حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟ سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید. --- حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم. راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند. --- ِآه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکه ای بدهم. ناراحتی تو از همین است. --- من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم: 《سندی او به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟》 گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم: 《 چرا از اینها که رفتنی هستند نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جایگزین زشتی های خودم کنم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد.آه، چرا! چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مانند مروارید بود. سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود. --- اما به تو که نگاه می کنم می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.‌ همه چیزت زیبا و کامل است.نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سرت از بدنه بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش اینک که مرگ در انتظار توست می توانستی کالبدت را با من عوض کنی. هیج کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد. نمی خواهی باز گردی؟ مجذوب حرف های سندی شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر احساس داشته باشد. --- نه. --- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد. در هر صورت شجاعت تو را نیز می ستایم. --- متشکرم. حالا بگذار بروم. --- حاکم اگر سلیقه داشته باشد می گوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونی اش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد. خوب است تو را همین گونه که ایستاده ای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست. به سلیقه قنواء آفرین می گویم.‌من نمی دانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛ اما او که دختر است و معمولا" در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده. برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند. قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمی مانست. می گویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده. خواستم از کنارش بگذرم که انگشت های دست هایش را در هم گره کرد و گفت: با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند، سپس برو. گفتم: خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛ ولی افسوس می خورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه می بینی خلاصه می شود. تو نمی توانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی. من امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک می بینی. این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد. تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را ملامت کند که چرا از زیبایی ظاهری بهره ای نداری. چون همین گونه به دنیا آمده ای؛ ولی زیبایی معنوی در اختیار ماست و اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: سخن دل نشینی بود. به من امیدواری می دهد. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی جلویت را نمی گیرم. وارد دارالحکومه شدم. در، با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا در آمدند. به پنجره ای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. قنواء آنجا بود. وقتی چفیه را از سرم برداشتم برایم دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم. وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت: شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمده ای؟ او وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. حالا هم مرا شاهزاده ایرانی خطاب می کرد. گفتم: تو قوها را می خواستی. این هم قوها. اینها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند. وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و به وزیر تعظیم کرد. --- قوها را دیر آورده ای. قبل از آمدن تو دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاهچال بیندازند. بعید میدانم از مرگ نجات یابند. حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد. در همین وقت، قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: آنکه باید بیاید من هستم. قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده است و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود. وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش باز گشت. --- قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما سخت عصبانی است. --- کدورت میان پدر و دختر زود بر طرف می شود. تو به فکر خودت باش. --- حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم. هاشم و صفوان و پدرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و به دستور حاکم تا ساعتی دیگر در میان شهر به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنا براین هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند به مرگ محکوم خواهند شد. --- داستان جالبی است! تنها نقطه ضعفی که دارد این است که واقعیت ندارد. به وزیر گفتم: از خدا بترس. تو بهتر از هرکس دیگر می دانی که همه ما بی گناه هستیم. مطمئن باش که با ریختن خون بی گناهان به آنچه آرزو داری نخواهی رسید. وزیر با پوزخندی از سر خشم به قنواء گفت: می بینید؛ این جوانک مانند ابوراجح گستاخ و بی باک است. دست پرورده اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم باید حدس می زدم. سابقه نداشته که کسی جرات کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما چنین گستاخی می کند. می ترسم که پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود. قنواء گفت: من و هاشم اینک به نزد او می رویم. وزیر دست هایش را روی سینه در هم انداخت و گفت: نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد و شما می خواهید او را به مقصودش برسانید؟ --- تو نمی توانی جلوی ما را بگیری وگرنه برای همیشه دشمنی مرا به جان خریده ای. --- کاری می کنی که پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش. --- تو مرا خوب می شناسی. کاری نکن که مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم تو را مسموم کنم. وزیر دست هایش را بالا برد و به پاهایش کوبید. --- بسیار خوب. یادت باشد که خودت خواسته ای. حالا که چنین است من هم با شما می آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: تو هم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی. شاید هم مجبور شوی شهادت دهی که قنواء مرا به مسموم کردن تهدید کرد. از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده است. شاید رشید برای همین مضطرب بود و با اکراه قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند تو را هرگز نخواهد بخشید. تصمیم خودت را بگیر. امتحان سختی در پیش داری. او نیز به من گفت: چرا بازگشتی؟ تو واقعا" ابلهی! با لبخند گفتم: یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد............ پایان قسمت ............ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️با وجود تمام آشوبهای زمین، چرا ظهور اتفاق نمی‌افتد؟ 💥 الآن، ۳۱۳ نفر از یاران حضرت، کجا هستند؟ ▫️چگونه جریان ظهور، به کمک آنان، رخ میدهد؟ 💯❌کلیپ ویژه.ببینید و نشردهید❌💯 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا