eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
122 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سرعت برق از جا پریدم. شوک عصبی که به زن دایی وارد شده بود، باعث تنگی نفسش شد و در این حالت نیاز مبرم به اسپری تنفسیش داشت. صدای ماهان که مادرش رو صدا می زد، نزدیکتر می شد و من در حالتی بین ترس و نگرانی نمی دونستم به داد زن دایی برسم یا قبل از اومدن ماهان از اونجا برم و گوشه ای امن پناه بگیرم! نفس های زن دایی صدا دار شده بود و کاری از من برنمیومد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و لنگان به سمت آشپزخونه پا تند کردم‌و پشت در پنهان شدم. تمام تنم می لرزید و دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای نفسهام هم بیرون نره. چیزی نگذشت که صدای باز شدن در سالن رو شنیدم. ماهان به محض ورود متوجه حال مادرش شد و لحنش تغییر کرد و این بار صداش پر از نگرانی شد _مامان، خوبی؟ چی شدی باز؟ صدای قدمهای تندش رو شنیدم که بطرف اتاق مادرش رفت و برگشت. _دهنت رو باز کن مامان، بذار اسپری تو بزنم. چند لحظه بعد نفس های زن دایی آرومتر شد و دیگه مثل قبل صدا دار نبود. _خوبی مامان؟ قرصت رو خوردی؟ پاسخی از زن دایی نشنیدم و باز صدای ماهان به گوشم رسید. _بگیر اینو بخور تا برات آب بیارم دیگه بد تر از این نمی شد. اگه ماهان وارد آشپزخونه بشه دیگه راه فراری ندارم. هنوز دستم جلوی دهانم بود. صاف ایستادم و محکم به دیوار چسبیدم و چشمهام رو‌بستم. اما انگار زن دایی اجازه اومدن بهش نداد _چیه مامان، بذار برم آب بیارم قرصت رو بخوری تا مرز سکته پیش رفته بودم که پاسخ زن دایی رو از بین نفس نفس زدن هاش شنیدم _نمی خوام...‌ نه قرص میخورم... نه آب می خوام... فقط... فقط از اینجا برو... برو و اگه یه روزی هم... خبر مرگم رو شنیدی... باز هم...‌حق نداری ...پاتو تو این خونه بذاری. بهت و تعجب توی صدای ماهان هویدا بود _چی می گی مامان؟ این حرفها چیه؟ _حرفهام... همین ها بود که گفتم... برو ماهان... برو و دیگه نیا _یعنی چی؟ من نمی فهمم چی میگی مادر من؟ تا دیشب که خوب بودی یهو چی شد که تصمیم گرفتی منو بیرون کنی؟ _آره... تا دیشب هنوز خونه ام حرمت داشت...‌ پای نجاست تو زندگیم باز نشده بود... ولی ....‌ولی تو‌ دیشب حرمت خونه ی مادرتو شکستی... _مامان، جانِ ماهان درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟ صدای زن دایی بغض دار شد و کمی بالا رفت _می فهمی ماهان... خوب هم می فهمی... روزی که با التماس برگشتی اینجا... روزی که بهونه کردی نگران تنهایی من هستی... بهت گفتم... اینجا خونه ی منه... خونه ی من حرمت داره... وجب به وجبش پاکه... من تو این خونه نماز می خونم... بهت گفتم ماهان!... بهت گفتم جای نجاست تو خونه ی من نیست... گفتم هر وقت هوس این کثافت کاری ها به سرت زد برو خونه ی بابات...‌گفتم کثافتکاری هایی که از بابات یاد میگیری تو‌خونه ی من نیار.... گفتم یا نه ماهان؟ اینبار ماهان کلافه پاسخ مادرش رو داد _بله، گفتی، گفتی مادر من. حالا میگی چی شده یانه؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بغض زن دایی شکست و بین نفس های سنگین و هق هق گریه اش چه سخت حرف می زد _تو‌قول دادی ماهان... چرا سر قولت نموندی؟ چرا حرمت من و خونه ی منو شکستی؟ من که از همه تون بریدم و اومدم کنج این خونه تنها باشم تا مزاحم عیش و نوش و خوشگذرونی شماها نباشم... چرا تو همون خراب شده ی بابات نموندی و بساط معصیتت رو آوردی تو خونه ی من؟ ماهان که دیگه از این سوال و جوابهای مادرش حسابی کلافه شده بود صداش کمی بالا رفت _من چکار کردم مامان؟ چرا درست حرف نمی زنی؟ _دیشب... دیشب که گفتی یه قرار کاری داری و می خوای بدون حضور بابات قرارداد ببندی تا بتونی حسابت رو از بابات جدا کنی. گفتی می خوای مهمونهای کاریت رو بیاری اینجا. گفتم باشه! با خودم گفتم شاید حسابت از حساب اون حروم خورِ خدا نشناس جدا بشه و پول حلال در بیاری. ‌ درِخونه مو برای خودت و مهمونایی که نمی دونستم کی هستند و چکاره اند باز گذاشتم. اون وقت تو‌چه کردی؟ تو‌چجوری جواب منو‌دادی؟ برداشتی شیشه ی زهر ماری آوردی تو‌خونه ی من؟ خدا منو مرگ بده نبینم بساط شراب رو تو‌خونه ام... خدا مرگ منو برسونه.... با صدای فریاد گونه ی ماهان، ناله های اون زن دلشکسته قطع شد _بسه مامان، کی گفته من چیزی تو این خونه آوردم؟ من دیشب فقط یه جلسه ی کاری داشتم همین! صدای هق هق زن دایی فضا رو پر کرده بود اما صدای پر حرص ماهان رو می شد بین گریه های مادرش شنید _این مزخرفات رو اون دختره ی عوضی گفته آره؟ اون اینجاس درسته؟ جوابی از مادرش نگرفت و صداش بالا تر رفت _ثمین اینجاس مامان؟ ماهان نیستم اگه به خاک سیاه نشونمش دیگه صدای زن دایی هم بالا رفت _چیکار به اون طفل معصوم داری؟ کم آزارش دادی؟ کم اذیتش کردید؟ دختر بیچاره معلوم نیس از دست کارای تو دیشب تا صبح کجا مونده با فریاد ماهان وحشتم بیشتر شد _اون طفل معصومه؟ اون بیچاره اس؟ اون اومده همه مونو بیچاره کنه. من چند روزه با کلی بد بختی طرف قراردادمو راضی کردم کشوندمش اینجا بعد دختره ی وحشی معلوم نیس چه مرگش شده یهو رَم کرد و همه چیزو ریخت به هم. تمام برنامه هامو خراب کرد، گند زد به یه معامله ی پنجاه میلیاردی. بیچارم کرد مامان، بیچارش میکنم. دوباره صداش بالاتر رفت و اینبار مخاطبش مادرش نبود _کدوم گوری هستی عوضی؟ می دونم اینجایی، ثمین! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت فریادهای ماهان بلند تر می شد و وحشت من بیشتر. پشت در نفسهام به شماره افتاده بود. من این آدم رو خوب می شناختم پای منافعش هر کاری ازش بر میومد. صدا ماهان خونه رو پر کرده بود و من خودم رو بیشتر به گوشه ی در می چسبوندم. _مامان میگی کجاست یا خودم پیداش کنم و حقشو بذارم کف دستش؟ زن دایی هم انگار دست کمی از من نداشت اما سعی خودش رو‌می کرد تا پسرش رو منصرف کنه _حرف من چیز دیگه ای بود ماهان...‌چکار به اون بچه داری؟ ... جواب من رو بده. دیشب تو‌خونه ی من چه غلطی می کردی؟ ماهان عصبی تر از قبل، پاسخ مادرش رو داد _هر غلطی می کردم به اون عوضی ربطی نداشت.‌اون از دیشب که تموم برنامه هامو به هم ریخت، اینم از الان که این بساطو برای من درست کرده. من می کشمش! این رو گفت و بلافاصله صدای ثمین گفتن های عصبیش رو از سمت راه پله شنیدم. بین فریاهای ماهان، صدای آروم زن دایی باعث شد با احتیاط از پناهگاهم بیرون بیام _ثمین، بیا بیرون از گوشه ی در سرَکی کشیدم. ماهان طبقه ی بالا بود. اروم و با احتیاط از آشپزخونه بیرون اومدم و خودم رو به زن دایی رسوندم. چشمهاش پر آب بود و نگاهش ملمتس _از اینجا برو، نمی دونم کجا ولی برو نذار دستش بهت برسه. نذار بیشتر از این شرمنده ی مادرت و آقا رحمان بشم نگران لب باز کردم _زن دایی شما.. دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و همون لحظه صدای کوبیده شدن محکم در از طبقه ی بالا و فریاد ماهان در هم آمیخت و برای لحظه ای نگاه وحشت زده ام سمت طبقه ی بالا بی حرکت موند. _ثمین برو... همین الان.. تا نیومده پایین برو دلم نمی خواست این زن مهربون رو تو‌ اون حال تنها بذارم ولی چاره ای نبود. چند قدم به عقب برداشتم و بی حرف با نگاهم از زن دایی خدا حافظی کردم. چرخیدم و تا خواستم سمت در برم چشمم به گوشی همراهم افتاد که روی میز جا مونده بود. چند قدمی تغییر مسیر دادم گوشی رو برداشتم و از سالن بیرون زدم. صدای ماهان نزدیک تر می شد و مگر با این پای لنگ چقدر می تونستم از اونجا دور بشم؟! هنوز به در حیاط نرسیده بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم. _داری کجا فرار می کنی کثافت؟ من آتیشت می زنم و همزمان فریادهای ملتمسانه ی زن دایی که راه به جایی نبرد _ماهان ولش کن، کاری بهش نداشته باش بذار بره از شدت ترس جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم و تلاش داشتم خودم رو به در حیاط برسونم که دستم اسیر پنجه ی دست پر قدرت و مردونه ای شد. وحشت زده برگشتم و همون لحظه با ضربه ی محکم و بی رحمانه ای که روی صورتم نشست، تعادلم رو‌از دست دادم و نقش زمین شدم. اینبار ترسم بر بغضم غلبه کرد و جرات گریه کردن رو هم ازم گرفت. تاب اوردن زیر نگاه خشمگین این آدم جرات زیادی می طلبید و داشت قلبم رو از جا می کند. وسط این معرکه هنوز صدای زن دایی رو‌می شنیدم ولی حرفهاش رو نمیفهمیدم. فقط صدای مرد عصبی روبروم رو می شنیدم که از بین دندونهای کلید شدش می غرید _گفته بودم اینجا میای هوس غلط زیادی به سرت نزنه وگرنه خودم جونتو می گیرم و جمله اش رو با ضربه ی لگدی که به پام زد، تموم کرد‌و با وجود دردی که تا مغز استخوانم پیچید، من جرات هیچ‌عکس العملی نداشتم. به سمتم خم شد و تهدید وار نگاهم می کرد و خواست حرف دیگه ای بزنه که با صدای سقوط چیزی مسیر نگاهش تغییر کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان بدون معطلی سمت صندلی واژگون شده ی مادرش رفت. هنوز وجودم پر از ترس بود و آروم از جام بلند شدم. صدای ناله های آروم زندایی رو می شنیدم اما جرات جلو رفتن نداشتم. ماهان صندلی رو بلند کرد و دست زیر بازوهای مادرش انداخت. الان بهترین فرصت بود. نگاهم به ماهان بود و چند قدم به عقب برداشتم. از پشت با در برخورد کردم و بلافاصله برگشتم. زبانه قفل رو‌کشیدم و بیرون رفتم. درد بدی رو روی پای مجروحم حس می کردم ولی باید از اونجا دور می شدم. به زحمت تا سر کوچه رفتم. صدای کوبیده شدن در رو از پشت سرم شنیدم. ماهان از خونه خارج شد و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که خودم رو پشت ماشینی که کنار کوچه پارک بود، پنهان کنم. بخت با من یار بود و‌ماهان من رو‌ندید و‌به سرعت با ماشینش کوچه رو رد کرد. اشک از چشمهام سرازیر بود و حال بدی داشتم. من، یه دختر تنها، تو یه شهر غریب و‌شلوغ، کجا باید میرفتم؟ مسیرم رو‌به سمت خیابون گرفتم و بی هدف قدم می زدم. نگاه های دیگران روی صورت خیس و پای مجروح و دمپایی های مردونه ای که از گوشه ی حسینیه برداشته بودم خیلی آزارم می داد. برای فرار از زیر بار نگاه های عابران، وارد پارک شدم وجایی بین درختهای شلوغ روی چمن ها نشستم و سوالی رو صدها و‌هزار بار از خودم پرسیدم چکار باید بکنم؟ کجا برم؟ به کی پناه ببرم؟ شاید بهترین کار برگشتن به شهر خودم بود. اما چجوری؟ با کدوم پول؟ گوشی موبایلم ر‌ا جیب مانتوم بیرون آوردم.‌ به محض روشن شدن صفحه اش پیامی حاکی از چند تماس بی پاسخ نمایان شد. همه ی تماس ها از بابا بود. شب گذشته تو شرایط خوبی باهاش حرف نزده بودم و حتما الان نگران شده. دلم به نگرانیش راضی نبود. شماره اش رو‌گرفتم و در طول یه مکالمه ی کوتاه تلاش کردم خودم رو کنترل کنم و نذارم از شرایطم چیزی متوجه بشه. کمی که خیالش راحت شد، از هم خدا حافظی کردیم. شارژ گوشیم رو به اتمام بود و لیست مخاطبینم رو بی هدف بالا و‌پایین می کردم که با دیدن نام آشنایی امیدوارانه شماره اش رو‌گرفتم. چند بار بوق خورد و بالاخره با صدای خواب آلود پاسخ داد _الو ثمین _سلام خوبی؟ _سلام، قربونت، چه عجب یادی از ما کردی؟ بی مقدمه لب باز کردم _مهسا.... من... من... چقدر سخته که بخوای از سر بی کسی، بد بختی هات رو برای غریبه ای واگویه کنی. من و مهسا چند ماهی بود که با هم آشنا شدیم. تو همون روزهای سخت و جهنمی. خیلی زود بهش اعتماد کردم و شد سنگ صبورم و برای مشکلاتم راهکار داشت. اون همه چیز زندگی من رو میدونست و دیده بود. واطلاعات من در مورد زندگی اون، در حد حرفهای خودش بود. _چی شدی ثمین، چرا حرفتو میخوری؟ _راستش... میخاستم... اگه میشه ببینمت، نگران پرسید _چرا؟ چی شده؟ بغض گلوم رو گرفت و با صدایی گرفته پاسخش رو دادم _از خونه ی زنداییم اومدم بیرون، دیگه نمیتونم برگردم اونجا. الانم حالم خوب نیست. صدای نفس سنگینش رو شنیدم و اینبار لحنش طلبکارانه بود _من نمیفهمم، تو قرار بود بری تو زندگی داییت تا بتونی حق خودت و خونوادت رو از داییت بگیری چی شد رفتی کلفت زنش شدی بی حوصله بودم و کلافه سری تکون دادم _ول کن تو‌رو‌خدا مهسا، من بارها گفتم زن داییم با شوهرش هیچ‌خط و ربطی جز بچه هاشون با هم ندارن. من خودم کنارش احساس آرامش و امنیت داشتم. _خب پس الان چی شده باز لحنم غمدار شد _ماجراش مفصله، باید حضوری ببینمت. الان من... تو‌پارکم...نمیدونم کجا برم... خواستم اگه اشکالی نداره ... مزاحمت بشم. حس کردم تا این حرف رو زدم مهسا هول شد _این چه حرفیه عزیزم... مزاحم چیه... خودت می دونی که چقدر برام عزیزی... از خدامه بیای پیش هم باشیم... ولی ...شرمنده ثمین جان... امشب مهمونی دعوتیم ... اگه زود تر میدونستم میای قول نمی دادم. نمی دونم حق داشتم یا نه. ولی یک لحظه خیلی ازش دلم‌گرفت. مغموم و بیچاره پاسخش رو دادم _باشه عزیزم... خوش بگذره... ببخش مزاحمت شدم مهسا همچنان عذر خواهی می کرد و من بی حوصله تر از این بودم که پاسخ تعارفاتش رو بدم. بعد از خداحافظ گوشی رو قطع کردم و به حال تنهایی خودم اشک ریختم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ساعت از ظهر گذشته بود و من هنوز آواره ی پارک بودم. حال خراب و‌اعصاب داغون، درد پای سوخته و ضعف و گرسنگی داشت تموم توانم رو ازم می گرفت و هنوز نمی دونستم چکار باید بکنم؟ گاهی فکرِ برگشت به خونه ی زندایی به سرم می زد و تا می خواستم خودم رو مُجاب کنم، با تصور برخورد عصبی و بی رحم ماهان این جرات ازم گرفته می شد. بی هدف دور پارک قدم می زدم و هر لحظه ناتوان تر از قبل می شدم. از شب گذشته غذایی نخورده بودم و کم کم چشمهام سیاهی میرفت. دیگه توانی برای راه رفتن هم نداشتم. از شیر آب وسط پارک لبی تر کردم و تو‌سایه ی درختی نشستم. بغضِ گلوم توی این وانفسا هم دست بردار نبود و مُصرانه هوای باریدن داشت. اما من دیگه توان گریه هم نداشتم. دقیقه ها و‌ساعت ها می گذشت و من بلاتکلیف خودم رو به گذر زمان سپرده بودم. حوالی عصر، پارک شلوغ تر از قبل شد. گوشه ی دنجی بین درختها پیدا کردم و همونجا نشستم. رفت و آمدها و سر صداهای اطرافم زیاد بود و چقدر نیازمند آرامش بودم. از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته بودم و راه به جایی نمی بردم. چشم بستم و تکیه ی تن خسته ام را به درخت دادم و صحنه های چند ساعت اخیر توی ذهنم مرور می شد. توی حالم خودم بودم که صدایی خلوتم رو به هم زد. _خانم! بفرمایید. چشم باز کردم. زن چادری با سبد بزرگ سفید رنگ جلوم ایستاده بود و چیزی رو به طرفم گرفتم _بفرمایید اصلا مغزم قدرت تحلیل نداشت. هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط نگاهش کردم. لبخندی روی لبهاش نشست و دستش رو جلو تر آورد _بفرمایید عزیزم، لقمه نذر حضرت رقیه اس آروم لقمه ی توی دستش رو روی پام گذاشت. _حالتون خوبه خانم؟ نمی دونم روی چه حسابی سرم رو آروم به حالت تایید تکون دادم! اما مگه خوب بودم؟! لبخند دیگری زد و با کمی تعلل رفت. نگاه گنگم روی زن مونده بود و دنبالش میکرد. به هر کسی که می رسید لقمه ای از سبدش می داد. کمی اون طرف تر مرد جوانی هم مشغول همون کار بود. نگاهم رو از زن و‌مرد جوان گرفتم و به لقمه ی روی پام دادم. برداشتم و آروم پلاستیکش رو باز کردم. طبیعتا بعد از تحمل چند ساعت گرسنگی باید اشتهای زیادی برای خوردنش داشته باشم ولی از شدت ضعف اشتهام کور شده بود و میلی به خوردنش نبود. با بی میلی لقمه رو بالا آرودم و گاز کوچکی زدم. خشکی دهانم جوییدن همون تکه نان کوچک رو برام سخت کرده بود. اما کم کم مزه اش به دهانم نشست و اشتهام باز شد. با ولع به لقمه گاز می زدم و انگار هر ذره اش به تک تک سلولهای بدنم جون تازه ای می داد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هوا رو به تاریکی می رفت و دلشوره ی من بیشتر می شد. پارک قطعا جای مناسبی برای شب موندن یه دختر تنها نبود! کمی دور پارک قدم زدم و با بغضم در جدال بودم. دومین شبی هست که اینجور سرگردون و حیرون بیرون ‌از خونه موندم. چقدر دلتنگ خونمون بودم! دلتنگ بابا! دلتنگ سفره ی ساده و صمیمی که همه ی اهل خونه رودور خودش جمع میکرد! دلتنگ آرامش و‌امنیتی که زیر اون سقف بود! اشکهام رو قبل از اینکه ردی روی گونه هام جا بذاره، پاک میکردم و تو همون حال از پارک بیرون زدم. هوا تاریک شده بود. سرگردون خیابون بودم و هدف و مقصدی نداشتم. سر از کوچه ها و خیابونهایی در آورده بودم که تو این مدت حتی یک بار هم گذرم نیوفتاده بود. خسته بودم و پاهام دیگه نای رفتن نداشت. در حال گذر از یکی از خیابون ها سر و صدایی رو شنیدم. نگاهم سمت صدا رفت، و در اولین نگاه عَلَم بزرگی رو دیدم که روی دوش مردسیاهپوشی کشیده می شد. پشت سرش چند نفر پرچم دار بودند و صدای طبل و ریتم زنجیر زنی هماهنگ با مداحی انجام می شد . دسته ی عزاداری بود و دود و بوی اسپند و سینی شربت و چایی که بین افراد حاضر در اون شلوغی پخش می شد. یه روزی این صحنه یکی از دوست داشتنی ترین صحنه های زندگیم بود و حالا حتی تمایلی برای دیدنش هم نداشتم. صدای‌مداحی که از بلند گو پخش میشد دیگه برام آزار دهنده شده بود. دلم هیچ‌کدوم از اینها رو‌نمی خواست. بی حوصله، کلافه، بغض دار، خیلی زود تغییر مسیر دادم تا مجبور به رو در رویی با اون صحنه و آدمهاش نباشم! تو خیابونهای شلوغ تهران گاهی می رفتم. گاهی برای کمی استراحت روی پله ی مغازه ها مینشستم. و این معامله ی نا عادلانه ای بود که با زندگی من شد! چند ساعتی از شب هم گذشته بود و خیابونها خلوت تر شده بود و‌من بی حال تر و درمونده تر. بعد از طیِ مسیر زیادی، جایی ایستادم تا نفسی تازه کنم. چقدر آشنا بود اون مکان فضاش! نفهمیدم کی و چجوری! اما دوباره خودم رو‌جلوی همون ایستگاه صلواتی دیدم! برعکس دیشب، خلوت بود و تک و توک رفت و آمدی دیده می شد. با احتیاط جلوتر رفتم و جایی در تاریکی پشت خیمه، تن خسته ام را روی زمین رها کردم و به ستون آهنی خیمه تکیه زدم. نفسی گرفتم و زانوهام رو توی آغوشم جمع کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. اینقدر ذهنم مشوش بود که دیگه نمی دونستم باید به چی فکر کنم. متوجه گذر زمان نبودم و در همون حال نشسته بودم که با شنیدن صدای آشنایی به خودم اومدم _همیشه اینقدر بی معرفتی یا به ما که رسیدی بی معرفت شدی؟! حسابی غافلگیر شدم و تا سر بلند کردم دوتا چشم مهربون رو دیدم که نگاهم می کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا نگاهم با چشمهاش برخورد کرد،کمی دلخور ولی پر عطوفت گفت _اینجوری گذاشتی رفتی، نگفتی دل منِ پیر مرد هزار راه میره؟ خجالتزده از جام بلند شدم و با صدایی که به زور بالا میومد سلامی دادم و سر به زیر انداختم. _سلام دخترم، میدونی از صبح چقدر چشم به راهت بودم؟ نمی دونستم جایی رو داری بری یا نه. چند بار وسط مراسم اومدم بیرون و این دور و بر رو نگاه کردم. انگار به دلم برات شده بود بر می گردی. بعد از گذروندن چند ساعتِ طاقت فرسا، قلب خسته ام تشنه ی محبت بود و کمی توجه. با چشمهای پر آب سر بلند کردم _خیلی...خیلی خسته ام... می تونم... نگذاشت حرفم تموم بشه اشاره ای سمت در خونه کرد _بیا بریم بابا، نرگس هم خونه است. حتما شام هم نخوردی؟ در سکوت نگاهش کردم و سری به علامت تاسف تکون داد. تسبیحش رو توی دستش جابجا کرد و جلو تر از من راه افتاد _بیا بابا، تو‌کوچه نَمون به سختی قدم برداشتم و پشت سرش راهی شدم. در حیاط رو باز کرد و از جلوی در کنار رفت و خواست که من وارد خونه بشم. نگاهم رو‌به زمین دوختم و نمی تونستم حرفی بزنم اما واقعا توان رفتن توی جمع رو نداشتم. پیر مرد خوش قلب، حالم رو فهمید. نفسش رو سنگین بیرون داد و دستش رو‌ روی شاسی زنگ فشار داد. چیزی نگذشت که صدای زنی رو از پشت آیفن شنیدم _بله؟ _خواهر، به امیر حسین بگو کلید حسینیه رو بیاره _چشم داداش چند دقیقه بعد صدای قدمهای امیر حسین رو شنیدم. تا دم در اومد و تا کلید رو به سمت پدرش گرفت، از دیدن من متعجب شد. آروم سلام کردم و‌جوابم رو‌گرفتم. حاج عباس کلید رو‌تحویل گرفت و بی حرف سمت حسینیه رفت. در رو باز کرد داخل شد. به زحمت قدمهام رو به سمت حسینیه کشیدم و از زیر بار نگاه هاس سنگین امیر حسین خارج شدم. بعد از روشن شدن چراغها، حاج عباس رو به من کرد _ برم بگم نرگس برات شام بیاره، داخل رفتم و بعد از چند دقیقه نرگس باسینی حاوی غذا و آب و سبزی وارد شد. کمی متعجب نگاهم کرد و جلوتر اومد _سلام، خوبی تو؟ کجا رفتی یهویی؟ _سلام... خوبم و جوابی برای سوال آخرش نداشتم.‌سینی غذا رو روی زمین گذاشت و روبروم نشست و گلایه مند گفت _،دیشب کنار من اینقدر بهت بد گذشت که اونجوری بی خبر رفتی؟ شرمنده نگاهش کردم _نه...‌این چه حرفیه... من فقط نمیتونستم بمونم _چرا آخه؟ حداقل صبر میکردی صبحونه میخوردی... با صدای یاالله گفتن پدرش، حرفش ناقص موند. حاج عباس وارد شد جعبه ی کوچک توی دستس رو به دست دخترش داد _نرگس جان، شامش رو که خورد پانسمان پاش رو عوض کن عفونت نکنه. در مقابل مهربونی های این مرد عاجز بودم و نمی دونستم چجوری باید ازش تشکر کنم. با همون شرمندگی سر به زیر لب باز کردم _حاج آقا... ببخشید... خیلی باعث زحمت شدم... و اصلا روی نگاه کردن به چشمهاش رو هم‌نداشتم. اما اون، پدرانه کنارم نشست کمی در سکوت نگاهم کرد و با لحن ملایم و مهربونی گفت _چه زحمتی بابا جان؟ گفتم که به دلم برات شده بود میای.‌ یه غذا از شام امشب هیات برات کنار گذاشتم. تو‌مهمون کس دیگه ای هستی و‌قدمت رو‌چشم من. فقط خیلی نگرانت شدم.‌با خودم گفتم این بچه چی دید که اینجوری از ما فراری شد؟ از صبح صد بار نرگس رو سین جین کردم که مبادا حرفی زده باشه و‌ناراحتت کرده باشه. حالا هم فکر این حرفها رو‌نکن و با خیال راحت غذات رو‌بخور. نیم نگاهی به ظرف غذا کرد و لبخندی رو به من زد _ قیمه نذری تعارف بر نمی داره ها، بخور تا سرد نشده در حالی که از جا بلند می شد رو‌به دخترش کرد. _شما هم بیا پتو و بالش ها رو بیار تا این بچه راحت غذاشو بخوره هر دو رفتند و من چقدر محتاج این سکوت و تنهایی و آرامش بودم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت شب رو نرگس کنارم موند و جزو معدود شبهایی بود که از فرط خستگی نفهمیدم کی خواب چشمهام رو ربود. صبح با صدای تقه هایی که به در می خورد بیدار شدم. هوا کاملا روشن بود. نرگس که انگار از قبل بیدار بود لبخند به لب نگاهم کرد _سلام، صبح بخیر، بابا پشت دره صبحونه آورده با صدای گرفته از خواب پاسخش رو دادم و از جام بلند شدم. نرگس سمت در رفت و من مشغول جمع کردن پتوها شدم. حاج عباس یا الله گویان، سینی به دست وارد شد. مثل قبل، گرم و مهربون جواب سلامم رو داد و سینی رو روی زمین گذاشت و‌نشست. _امروز سفارش کردم زودتر صبحونه رو‌آماده کنند تا دوباره ناشتا از اینجا نری. شرمنده نگاهم رو ازش گرفتم.‌ هنوز سرم پایین بود که دستش رو به سمتم دراز کرد. گردنبندم توی دستش بود. _اینو‌دیروز جا گذاشته بودی! نگاهم‌رو از دستش به سمت چشمهایی که با دلخوری به من خیره بود، هدایت کردم و خجالت زده لب زدم _این رو بابت خسارتی که زدم بردارید نفسش رو سنگین بیرون داد _اولا که این ارزشش خیلی بیشتر از چندتا دونه استکانه.‌دوما خسارت همه ی اونها پرداخت شده. لحنش کمی تغییر کرد و آمرانه گفت _بگیرش! _اما من راضی به ضرر شما نیستم، اینو بردارید... اخمی وسط ابروهاش نشست و حرفم رو قطع کرد _حتما پدرت یادت داده که هیچ‌وقت رو حرف بزرگترت حرف نزنی و نه نیاری! گردنبند رو جلوم گذاشت و نیم خیز شد تا از جاش بلند بشه که گفتم _همیشه... شرمنده ی مهربونیتون میمونم باز لحنش آرامبخش و پر عطوفت شد _دشمنت شرمنده، من شرمندگی تو رو نمیخوام فقط می خوام اگه میتونی مثل پدرت به من اعتماد کنی و اگه کاری ازم بر میاد بهم بگی. بلند شد و سمت در رفت.‌ فکری که به مغزم خطور کرد رو به زبون آوردم _حاج آقا؟ بلافاصله به سمتم برگشت و نگاهم کرد. اشاره ای به گردنبند کردم. _می خوام برگردم خونمون، میشه....اینو بفروشید برام؟ چند قدم از راه رفته رو‌ برگشت _تو هر کجا خواستی بری بگو خودم کمکت می کنم. فعلا صبحونه ات رو‌بخور! بعد از اون روزگار سخت و حس تنهایی و بی کسی، این حجم از محبت و مهربونی، نا خوداگاه بغضم رو‌به وسط معرکه کشوند و چشمهام خیس شد. همون لحظه صدای آشنای دیگه رو‌از پشت در شنیدم.‌ امیر حسین پدرش رو صدا زد و وارد شد _آقا جون، آقا محسن اینجاس با شما کار داره با شنیدن اسمش ترسی رو‌در وجودم حس کردم. حاج عباس نیم نگاهی به من کرد و به سمت پسرس رفت با صدایی که سعی در کنترلش داشت رو به پسرش گفت _تو‌خبرش کردی باز؟ امیر حسین کلافه سری تکون داد و اروم پاسخ داد _نه، من نگفتم.‌ولی بودنش هم ضرری نداره که. اینبار حاج عباس به علامت تاسف سری تکون داد و‌زیر لب لا اله الا اللهی گفت و از حسینیه خارج شدند. نگاه نگرانم سمت نرگس رفت. لبخند زورکی زد و سعی داشت چیزی به روی خودش نیاره _صبحونتو بخور عزیزم ولی مگه دیگه چیزی از گلوی من پایین می رفت؟! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد و بعد از یه مکالمه ی کوتاه گفت _تا صبحونتو بخوری من برم خونه و‌برگردم نرگس رفت و من همه ی هوش حواسم پیش حاج عباس و اون مامور بود، نکنه تو این وانفسا برام درد سر جدیدی درست بشه! اصلا نتونستم چیزی بخورم. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از همونجا صدای صحبت حاج عباس با پسرش و محسن رو می شنیدم. _...اون دختر الان مهمون ماست و من میخام اینجا حس امنیت داشته باشه پس این همه شک و بد بینی لازم نیست. _آقا جون، شما می خواستی کمکش کنی که کردی، دم شما هم گرم.‌ولی نمیشه که ندیده و‌نشناخته به کسی اعتماد کرد. دو شبه نرگس میاد پیشش میمونه و من تا صبح خواب به چشمم نمیاد که نکنه اتفاقی براش بیوفته، بلایی سرش بیاره اعتراض امیر حسین و سو ظنی که محسن به من داشت ته دلم رو‌ خالی کرد _حاجی، احتیاط شرط عقله.‌شما یه جوری از زیر زبونش آمارشو بگیر تا من سابقه شو بررسی کنم. امیر حسین درست میشه نمیشه الکی اعتماد کرد. حاج عباس سعی داشت قانعشون کنه و اونها همچنان اصرار بر حرف خودشون داشتند. دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم اما جون و توان پرسه زدن تو‌خیابونها رو‌هم نداشتم. اون سه نفر هنوز مشغول بودند و بحثشون از حوصله ی من خارج بود. داخل حسینیه برگشتم. گوشیم رو‌که نرگس به شارژ زده بود برداشتم و روشن کردم. اینبار پیام دو‌تماس بی پاسخ از سعید برام نمایان شد. دلتنگش بودم، دلتنگ حمایتهای همیشگیش، اگه می دونست خواهرش دو روزه داره دربه دری میکشه هر جور که بود خودش رو می رسوند.‌ولی نمی خوام و نمی تونم چیزی بهش بگم. چرا که سعید با اومدن من به تهران سخت مخالف بود و من علیرغم میلش اومدم. کمی با گوشی ور رفتم و بالاخره شماره اش رو‌گرفتم. بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد _سلام به بی معرفت ترین خواهر دنیا بغض و لبخند واکنش همزمانم بود.‌ به سختی بغضم رو‌ قورت دادم _سلام داداش، خوبی؟ _از احوال پرسی های شما، توخوبی؟ معلومه که بابا از ماجرای اون شب چیزی بهش نگفته وگرنه الان اینقدر آروم نبود. _خوبم ، ممنون بابا خوبه؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و لحنش کمی تغییر کرد _خوبیم شکر، ثمین! این مدت کسی مزاحمت نشده؟ کسی زنگ نزده ؟ کمی مضطرب شدم، نکنه خبری بهش رسیده باشه _نه... کی مثلا داداش؟ _چی بگم والا، مرضیه داشت با عمه حرف می زد.‌انگار محمود اومده تهران. مرضیه هم شماره تو بهش داده که زنگ بزنه هماهنگ کنه یه جایی قرار بذارید باهات حرف بزنه. پس تا الان زنگ نزده؟ دیگه بهتر از این نمی شد، وسط این واویلا جای عمه و خونوادش خالی بود! کلافه گفتم _چه قراری ؟ چه حرفی بزنیم آخه؟ _نمدونم والا، عمه رو که میشناسی، همچنان اعتقاد داره پسرش بخاطر اینکه تو‌جواب رد بهش دادی شکست عشقی‌خورده و معتاد شده، فکر میکنه تو‌بهش جواب مثبت بدی ترک میکنه و زندگیش درست میشه _بیخود اینجوری فکر می کنه، مگه من کمپ ترک اعتیاد دارم؟ _ثمین، من میدونم تو کار غیر عاقلانه ای نمی کنی، ولی فقط محض اطمینان تاکید میکنم اگه زنگ زد. حتی جوابشو هم نمی دی.اگه بشنوم جوابشو دادی خودم میام تهران اول یه بلایی سر اون پسره مافنگی میارم بعدم تو رو برگردونم خونه. متاسف و غمدار گفتم _خیالت راحت داداش، وسط این جهنمی که هستم فقط محمود رو‌کم دارم سعید کنجکاو پرسید _چی شده ثمین، خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم _آره فعلا که خوبم _نمیخوای بیای؟ می دونی چند وقته نیومدی خونه؟ _میام داداش، اگه بشه همین چند روز میام _باشه کاری نداری؟ _نه سلام برسون خداحافظ تماس رو قطع کردم و فکرم هر لحظه یه جایی می رفت. گاهی پی حرفهای حاج عباس و بقیه، گاهی کلافه از کار عمه و پسرش و ... اما وسط همه ی این فکر و‌خیالها تصمیم رفتنم قطعی بود. باید می رفتم، هر جور که شده باید می رفتم. اما نباید بذارم حاج عباس بیشتر از این بخاطر من اذیت بشه. شاید پسرش هم حق داره. فقط می دونم موندن من بیشتر از این درست نیست. تمام راههای رفتن رو برای خودم ترسیم میکردم و نهایتا به بن بست می خوردم. من پول لازم داشتم. تو‌همین کشمکش ها گوشیم زنگ خورد.‌شماره ی محمود رو از قبل ذخیره داشتم و اسمش روی صفحه ی گوشیم نمایان شد. کلافه گوشی رو‌ به طرفی پرت کردم. اما اون مُصرانه زنگ می زد. چندبار تماس قطع شد و دوباره زنگ زد. نگاهم به گوشی بود و افکارم مشوش. ناگهان فکری به مغزم خطور کرد. شاید محمود گزینه ی خوبی برای کمک گرفتن باشه. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دو دل بودم و مستاصل! نه میلی برای موندن داشتم و‌نه برای رفتن می تونستم روی محمود حساب کنم. ولی الان تنهاگزینه فقط محمود بود. با اکراه و از روی ناچاری تماس رو وصل کردم. به محض برقراری تماس، صدایی که هیچ‌وقت تمایلی برای شنیدنش نداشتم توی گوشم پیچید. مثل همیشه سرخوش حرف می زد _به، سلام دختر دایی جان، چه عجب ما رو آدم حساب کردی گوشیتو جواب دادی همیشه از بی پروایی این آدم متنفر بودم. برعکس اون ، من خیلی جدی پاسخش رو دادم _سلام، کاری داری زنگ زدی؟ صدای خنده اش بیشتر حرصم میداد _خوبی دختر دایی؟ باز که توپت پره کلافه بودم ازش، اما مجبور بودم تحملش کنم _پسر عمه، کاری داشتی زنگ زدی؟ _ای بابا یه چند دقیقه غلاف کن بذار حرف بزنم. اینجوری که می ترسم تو از پشت گوشی هم منو بزنی! من این همه راه کوبیدم اومدم تهران، می خوام یه دو کلمه با هم اختلاط کنیم اشکالی داره؟ _چه اختلاطی؟! مگه ما حرفی با هم داریم ؟ در ضمن تو چند روز یه بار به بهونه های مختلف تهرانی، الان بیخودی منتش رو سر من نذار. باز خندید و باز دلم می خواست همون لحظه گوشی رو قطع کنم! _ای بابا خیلی خب حالا، باشه همون که تو میگی درسته، فقط بگو کجا همدیگه رو ببینیم؟ کمی فکر کردم. از طرفی نمی تونستم به محمود اعتماد کنم و‌از طرفی هم نمی خواستم باز بی خبر از اینجا برم. _الو...ثمین، یه پارک این طرفا هست، آدرس بدم میای؟ _نه. تو بیا جایی که من میگم. _باشه، بگو میام ادرس حسینیه رو تا جایی که ذهنم یاری میکرد بهش دادم و منتظرش شدم. قرار شد تا یکی دو ساعت دیگه خودش رو برسونه و من مدام به این فکر میکردم که چجوری ازش کمک بگیرم که سو استفاده نکنه و‌فکر بیخودی به مغزش نزنه. حدود دو‌ساعتی گذشت و من همچنان حرفی که قرار بود به محمود بزنم رو با خودم مرور می کردم. تو این مدت چند نفر از خانمها و اقایون هیات وارد حسینیه شدند و اون طرف پرده با امیر حسین و پدرش در مورد پولها و نذوراتی که تو‌این دو سه شب جمع شده بود صحبت میکردند. نرگس هم کنار من مونده بود و مشغول حساب و‌کتاب نذوراتی بود که برادرش بهش داده بود. دسته دسته پولها رو می شمرد و توی دفترش یادداشت میکرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖