eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
122 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان بدون معطلی سمت صندلی واژگون شده ی مادرش رفت. هنوز وجودم پر از ترس بود و آروم از جام بلند شدم. صدای ناله های آروم زندایی رو می شنیدم اما جرات جلو رفتن نداشتم. ماهان صندلی رو بلند کرد و دست زیر بازوهای مادرش انداخت. الان بهترین فرصت بود. نگاهم به ماهان بود و چند قدم به عقب برداشتم. از پشت با در برخورد کردم و بلافاصله برگشتم. زبانه قفل رو‌کشیدم و بیرون رفتم. درد بدی رو روی پای مجروحم حس می کردم ولی باید از اونجا دور می شدم. به زحمت تا سر کوچه رفتم. صدای کوبیده شدن در رو از پشت سرم شنیدم. ماهان از خونه خارج شد و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که خودم رو پشت ماشینی که کنار کوچه پارک بود، پنهان کنم. بخت با من یار بود و‌ماهان من رو‌ندید و‌به سرعت با ماشینش کوچه رو رد کرد. اشک از چشمهام سرازیر بود و حال بدی داشتم. من، یه دختر تنها، تو یه شهر غریب و‌شلوغ، کجا باید میرفتم؟ مسیرم رو‌به سمت خیابون گرفتم و بی هدف قدم می زدم. نگاه های دیگران روی صورت خیس و پای مجروح و دمپایی های مردونه ای که از گوشه ی حسینیه برداشته بودم خیلی آزارم می داد. برای فرار از زیر بار نگاه های عابران، وارد پارک شدم وجایی بین درختهای شلوغ روی چمن ها نشستم و سوالی رو صدها و‌هزار بار از خودم پرسیدم چکار باید بکنم؟ کجا برم؟ به کی پناه ببرم؟ شاید بهترین کار برگشتن به شهر خودم بود. اما چجوری؟ با کدوم پول؟ گوشی موبایلم ر‌ا جیب مانتوم بیرون آوردم.‌ به محض روشن شدن صفحه اش پیامی حاکی از چند تماس بی پاسخ نمایان شد. همه ی تماس ها از بابا بود. شب گذشته تو شرایط خوبی باهاش حرف نزده بودم و حتما الان نگران شده. دلم به نگرانیش راضی نبود. شماره اش رو‌گرفتم و در طول یه مکالمه ی کوتاه تلاش کردم خودم رو کنترل کنم و نذارم از شرایطم چیزی متوجه بشه. کمی که خیالش راحت شد، از هم خدا حافظی کردیم. شارژ گوشیم رو به اتمام بود و لیست مخاطبینم رو بی هدف بالا و‌پایین می کردم که با دیدن نام آشنایی امیدوارانه شماره اش رو‌گرفتم. چند بار بوق خورد و بالاخره با صدای خواب آلود پاسخ داد _الو ثمین _سلام خوبی؟ _سلام، قربونت، چه عجب یادی از ما کردی؟ بی مقدمه لب باز کردم _مهسا.... من... من... چقدر سخته که بخوای از سر بی کسی، بد بختی هات رو برای غریبه ای واگویه کنی. من و مهسا چند ماهی بود که با هم آشنا شدیم. تو همون روزهای سخت و جهنمی. خیلی زود بهش اعتماد کردم و شد سنگ صبورم و برای مشکلاتم راهکار داشت. اون همه چیز زندگی من رو میدونست و دیده بود. واطلاعات من در مورد زندگی اون، در حد حرفهای خودش بود. _چی شدی ثمین، چرا حرفتو میخوری؟ _راستش... میخاستم... اگه میشه ببینمت، نگران پرسید _چرا؟ چی شده؟ بغض گلوم رو گرفت و با صدایی گرفته پاسخش رو دادم _از خونه ی زنداییم اومدم بیرون، دیگه نمیتونم برگردم اونجا. الانم حالم خوب نیست. صدای نفس سنگینش رو شنیدم و اینبار لحنش طلبکارانه بود _من نمیفهمم، تو قرار بود بری تو زندگی داییت تا بتونی حق خودت و خونوادت رو از داییت بگیری چی شد رفتی کلفت زنش شدی بی حوصله بودم و کلافه سری تکون دادم _ول کن تو‌رو‌خدا مهسا، من بارها گفتم زن داییم با شوهرش هیچ‌خط و ربطی جز بچه هاشون با هم ندارن. من خودم کنارش احساس آرامش و امنیت داشتم. _خب پس الان چی شده باز لحنم غمدار شد _ماجراش مفصله، باید حضوری ببینمت. الان من... تو‌پارکم...نمیدونم کجا برم... خواستم اگه اشکالی نداره ... مزاحمت بشم. حس کردم تا این حرف رو زدم مهسا هول شد _این چه حرفیه عزیزم... مزاحم چیه... خودت می دونی که چقدر برام عزیزی... از خدامه بیای پیش هم باشیم... ولی ...شرمنده ثمین جان... امشب مهمونی دعوتیم ... اگه زود تر میدونستم میای قول نمی دادم. نمی دونم حق داشتم یا نه. ولی یک لحظه خیلی ازش دلم‌گرفت. مغموم و بیچاره پاسخش رو دادم _باشه عزیزم... خوش بگذره... ببخش مزاحمت شدم مهسا همچنان عذر خواهی می کرد و من بی حوصله تر از این بودم که پاسخ تعارفاتش رو بدم. بعد از خداحافظ گوشی رو قطع کردم و به حال تنهایی خودم اشک ریختم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖