eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۰۹_۲۰۸.mp3
13.14M
📌 📒با موضوع: و 📆۹ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چیزی نگذشت که صدای نرگس رو پشت سرم شنیدم -ثمین، خوبی تو؟ برگشتم و با دیدن نرگس بغضم شکست -تو هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا بی خبر گذاشتی رفتی؟ نرگس متعجب نگاهم کرد و جلو تر اومد -من رفتم درمانگاه، چی شده؟ بدون اینکه کنترلی روی گریه هام داشته باشم گفتم -ماهان زن دایی رو برده، معلوم نیست کجا رفتند. برادرت می خواست بره دنبالشون چون تو نبودی نذاشت منم باهاش برم. نرگس من دارم از نگرانی میمیرم، می فهمی؟. -ای وای، من خبر نداشتم.‌ الان امیر حسین کجا رفت؟ -نمی دونم، از ما جدا شد گفت از یه جاده دیگه نیاد تا ببینه ماهان و زندایی رو پیدا می کنه یا نه. نرگس کمی نگاهم کرد و گفت -یکم صبر کن الان میام و با عجله سمت پدرش رفت. کمی با هم حرف زدند و حاج عباس گوشیش رو از جیبش درآورد و در حالی که با کسی صحبت می کرد سمت من میوموند. حاجی تماس رو قطع کرد و رو به من و نرگس گفت -با امیر حسین صحبت کردم، خیلی دور نشده نگاهش رو به نرگس داد و ادامه داد -همونجایی که دیروز از ماشین پیاده شدیم، بلدی اونجا رو که؟ -آره می دونم -امیر حسین همونجاست، فقط زود برید تا بهش برسید نرگس باشه ای گفت و رو به من کرد -کوله ات رو بردار بریم، مگه نمی خواستی بری دنبال زنداییت؟ سریع اشکهام رک پاک کردم و دستپاچه گفتم -چرا...چرا... بریم از حاجی خدا حافظی کردیم و کوله به دوش، به سرعت راه رو طی کردیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از حاجی خدا حافظی کردیم و کوله به دوش، به سرعت راه رو طی کردیم. بعد از چند دقیقه، به جایی که حاجی گفته بود رسیدیم و نرگس برادرش رو پیدا کرد -داداش؟ امیر حسین به طرف من چرخید و با دیدن ما کلافه سری تکون داد -بالاخره اومدید -ثمین خیلی نگران نبود، گفتم بیایم با هم دنبالشون بگردیم بهتره. -خیلی خب، وقت نداریم باید زودتر راه بیوفتیم. دست دراز کرد و گفت -گوشی هاتون رو بدید به من نرگس گوشیش رو داد و من با تردید گعتم -گوشی من خاموشه، -اشکالی نداره، بدید به من. گوشیم رو دستش دادم و در هر دو گوشی رو باز کرد و سیم کارتهای ح جدیدی رو داخل گوشی هامون گذاشت -با این سیم کارتها راحت می تونیم با هم در ارتباط باشیم، شماره خودم رو هم برای هر دوتون ذخیره کردم. فقط گوشی هاتون در دسترس باشه که هر وقت لازم شد بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم. توی مسیر هم حواستون باشه شاید پیداشون کردیم. نگاهش رو به من داد و گفت -نرگس بعضی از مسیر ها رو بلده، تا حدی هم زبان عربی می دونه. اگه جایی از ما عقب بمونه می تونه پیدامون کنه. ولی خواهش می کنم شما مراقب باشید گم نشید، حواستون به نرگس باشه که ازش عقب نمونید. -چشم خیالتون راحت گوشی رو ازش گرفتم و پشت و سرش راه افتادیم. از،شلوغی شهر می گذشتیم و هر سه ، بین جمعیتی که در رفت و آمد بودند دنبال ماهان و زندایی می گشتیم. بعد از حدود یک ساعت، به دو راهی رسیدیم. یک راه مسیر همواری و شلوغ تری بود و راه روبرومون جاده ای خاکی که افراد کمتری از اونجا می رفتند. امیر حسین ایستادو نگاهی به دو طرف انداخت و رو به من گفت -اونجا که جاده ی نجفه، اشاره ی سمت جاده خاکی روبرو کرد و گفت -اگه از جاده ی شط،رفته باشند باید از اونجا بریم دنبالشون بگردیم سری تکون دادم و گفتم -من شنیدم که گفتند از جاده ی روستای کنار شط‌می رند -خیلی خب، پس همین راه رو میریم ان شاالله که پیداشون کنیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۱۱_۲۱۰.mp3
16.01M
📌 📒با موضوع: و 📆۱۱ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تو جاده ی خاکی راه افتادیم. تمام مسیر نگران زندایی بودم و نگاهم مدام به اطراف می چرخید تا شاید بتونم میداشون کنم. بین راه، چند تا موکب بود که با چایی و غذا و میوه پذیرایی می کردند. چند دقیقه ای خستگی در می کردیم و دوباره راه میوفتادیم. هرچه به روستا نزدیک تر می شدیم، زیبایی جاده هم بیشتر می شد. اما چه حیف که دلم بخاطر زندایی آشوب بود و نمی تونستم از اون همه زیبایی لذت ببرم. چند ساعتی میشد که توی راه بودیم و توی جاده ی خاکی از،بین زمین های کشاورزی و درختان نخل رد می شدیم. توی اون جاده پیر مردی رو دیدم که سینی بزرگ پر از خرما رو روی چهارپایه ای وسط‌جاده گذاشته بود و از همه ی زائرا پذیرایی می کرد. کمی جلو تر دختر بچه ای که پارچ آب و لیوان بدست، با شوق جلوی تک تک آدمهایی که از اون مسیر می گذشتند، می ایستاد و با آب پذیرایی می کرد. اما چیزی که به وضوح به چشم میومد این بود، از اون موکب داری که باغذاهای مختلف سر راه زائرا ایستاده بود، تا اون پیر مرد و این دختر بچه، همه ی اینها تمام بضاعتشون رو توی این راه گذاشته بودند و هیچ کوتاهی رو جایز نمی دونستند. حالا بضاعت یکی در حد غذاهای خوش آب و رنگ و سفره ی رنگین بود، و بضاعت دیگری در حد یک ظرف خرما و یا حتی یک پارچ آب. و اینها زیبایی های مسیر رو هزاران برابر می کرد. زمان می گذشت و خسته بودیم از چند ساعت پیاده روی. هرچه بیشتر می رفتیم و بیشتر می گشتیم، بیشتر از پیدا کردن زندایی نا امید می شدیم. نزدیک غروب بود و دیگه هیچ کدوم نای راه رفتن نداشتیم. امیر حسین که در کل مسیر جلو تر از ما می رفت، ایستاد تا من و نرگس بهش رسیدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زمان می گذشت و خسته بودیم از چند ساعت پیاده روی. چه بیشتر می رفتیم و بیشتر می گشتیم، بیشتر از پیدا کردن زندایی نا امید می شدیم. نزدیک غروب بود و دیگه هیچ کدوم نای راه رفتن نداشتیم. امیر حسین که در کل مسیر جلو تر از ما می رفت، ایستاد تا من و نرگس بهش رسیدیم. نرگس نفس زنان و خسته از راه گفت -داداش من دیگه نمی تونم بیام، هوا هم داره تاریک میشه. بنظرم بهتره یه جایی استراحت کنیم. امیر حسین سری تکون داد و گفت -آره دیگه داره شب می شه نمی تونیم ادامه بدیم.‌ باید یه جا بخوابیم و صبح دوباره راه بیوفتیم.‌ اشاره ای به جلو کرد و چند نفری که داشتتد با هم می رفتند رو نشون داد -اونا هم یه کاروانند، من با مسولشون صحبت کردم. دنبال یه جا می گردند برای استراحت، این مسیر زیاد موکب نداره باید ببینیم تو کدوم خونه ها می تونیم تا صبح بمونیم؟ ما هم با اونا میریم، هر جا خانمهاشون رفتند شما هم برید که تنها نباشید -باشه داداش خیالت راحت. دوباره راه افتادیم، کنار مسیر دو مرد میانسال ایستاده بودند . یکی سمت امیر حسین رفت و یکی هم سمت اون کاروانی که جلوی ما می رفت و به زبان عربی حرفهایی می زد. مردی که ظاهرا مسول اون کاروان بود، چند قدم به امیر حسین نزدیک شد -داداش ما قراره شب همین جا بمونیم -باشه ما هم می مونیم اون دو مرد عراقی جلو افتادند و بقیه پشت سرشون وارو کوچه پس کوچه های خاکی شدیم. جلوی دوتا خونه ایستادیم و اون دو نفر اول ورود ما رو به اهل خونه اعلام کردند و بعد ما ر به داخل خانه دعوت کردند. قبل از ورود، امیر حسین جلو اومد -'من تو این خونه کناری هستم، برید خوب استراحت کتید فردا بلافاصله بعد از اینکه صبحانه خوردید راه میوفتیم. امیر حسین رفت و ما هم پشت سر خانمهایی که همراه کاروان بودتد، وارد خونه شدیم. خونه ی کوچک و گِلی روستایی بود با دوتا اتاق کوچک. سادگی اون خونه چشمم رو گرفته بود و برام سوال بود. کسایی که همچین جایی زندگی می کنند، حتما از طبقه ی پایین جامعه هستند.‌ اما همینها چطور هر ساعت از روز، درِ خونه رو به روی زائران باز گذاشتند و هر وعده از زائران ِ خسته راه به این خوبی پذیرایی می کنند؟ واقعا عقل آدمی در جواب دادن به این سوالات عاجز و نا توان می موند و در عوض این قلب بود که پاسخ می داد: -تنها دلیل خلق چنین صحنه هایی فقط عشق حسین(ع) است و بس!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
animation.gif
148K
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه هلول ماه رمضان مبارک باد
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
اعمال شب اول...🌙
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
animation.gif
203.7K
اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا الشَّهْرَ الْمُبارَکَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ وَجُعِلَ هُدیً لِلنَّاسِ وَبَیِّناتٍ مِنَ الْهُدیٰ وَالْفُرْقانِ قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا فِیهِ وَسَلِّمْهُ لَنا وَتَسَلَّمْهُ مِنّا فِی یُسْرٍ مِنْکَ وَعافِیَةٍ، یَا مَنْ أَخَذَ الْقَلِیلَ وَشَکَرَ الْکَثِیرَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ؛
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
وقتی عروسی به کوچه‌های سیل‌زده رسید 🔹«سیل هم شد دلیل لغو مراسم عروسی؟! شما فقط تعداد مهمانان رو اعلام کنید. شام عروسی با ما.» اهالی روستای «سایانی» از توابع چابهار، در روزهای خودنمایی باران و سیلاب، انتظار هر پیشنهادی را داشتند جز تقبل شام مراسم عروسی زوج جوان روستا از طرف جمعیت امام رضایی‌ها. 🔹جهادگران این نهاد مردمی اما پاشنه‌های همتشان را ورکشیدند و مثل همیشه داوطلبانه وسط میدان آمدند؛ این بار برای اینکه نگذارند مراسم ازدواج دو جوان، غریبانه و سوت و کور برگزار شود. 🔹آن‌ها به نیابت از حامیان جمعیت امام رضایی‌ها، به یاد ماندنی‌ترین هدیه را به عروس و دامادی دادند که سیل، عزمش را جزم کرده بود برای خراب‌کردن بهترین شب زندگی‌شان. اینطور بود که در میانۀ مراسم عروسی زوج جوان چابهاری زیر بارش شدید باران، آنچه به گوش می‌رسید، فقط صدای همدلی و شادی بود... 🔗ماجرا را اینجا بخوانید @Farsna