هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
#بحار_الانوار
از #صدقهشبوروزجمعه جا نمونید #هزاربرابر #ثواب داره ها
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
دوستانی که واریز میزنن بگن برای #صدقهماه قمری یا خرید#لباسشویی
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
😍😍رمان کامل شد😍😍
با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال
رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهفتصدودوازده
در باز شد و بابا داخل اومد
بغض دار سلامی کردم و اولین قطره ی اشک از چشمم پایین ریخت.
متعجب نگاهم کرد و جلو اومد
-سلام بابا، چی شده؟
نیم نگاهی سمت اتاق من کرد و گفت
-بچه ها اینجان؟
اشکم رو پاک کردم و سری تکون دادم
-آره، تو اتاقند
صدا بلند کرد
-سعید، سمیه
هر دو بلافاصله از اتاق بیرون اومدند و سلامی به بابا دادند.
سعید جلو اومد و دست داد و بابا هم دست داد و پرسید
-ثمین چشه؟
سعید نگاه سوالیش رو به صورتم دادو با دیدن اشکهام، چشم غره ای رفت و نفسش رو حرصی بیرون داد و بدون اینکه نگاه اخمدارش رو از من بگیره گفت
-هیچی، چیزی نیست.
فقط دوباره خانم سر لج افتاده
سعی کردم بغضم رو فرو بخورم
اخمی کردم و به سمت بابا جلو اومدم
-من هیچ لجبازی ندارم بابا
قراره با سعید برید تهران
منم گفتم یا منم همراهتون میام یا همینجا تو خونه ی خودمون می مونم.
سعید کلافه سری تکون داد و گفت
-دِ داری لج می کنی دیگه.
میگم این یکی دو روز برو خونه ی ما میگی نه!
میگم برو خونه ی سمیه قبول نمی کنی.
می خوای بمونی خونه در رو هم رو هیچ کس باز نکنی.
این اسمش لجبازی نیست؟
-نخیر نیست، اگه قراره من نیام
پس دوست دارم تو خونه ی خودمون باشم، هیچ کسی هم نیاد اینجا
-ببین ثمین خیلی داری...
-بسه دیگه
چه خبرتونه افتادید به جون هم؟
با عتاب بابا، هر دو ساکت شدیم و سعید با چشم و ابرو برام خط و نشون می کشید.
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
-بابا، خب مگه من چی گفتم؟
بخدا خسته شدم، دلم نمی خواد همش برم خونه ی این و اون.
دوست دارم همینجا بمونم، چه اشکالی داره؟
بابا دلخور نگاهم کرد و گفت
-منظورت از این و اون، خواهر و برادرتند؟
نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم و زیر لب گفتم
-ببخشید
-اینقدر با هم بحث نکنید،
ثمینم با ما میاد.
بابا با این حرفش نگاه من و سعید رو سمت خودش کشید.
من خوشحال بودم و سعید متعجب و ناراضی
-آخه بابا...
بابا نذاشت چیزی بگه و گفت
-ثمین برو یه لیوان چایی برای من بیار
خوشحال و ذوق زده گفتم
-چشم بابایی، الان میارم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍
با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال
رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان ۱۰میلیون ۵۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۳۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای دانش آموزهای که توان خرید ندارن بخریم
رفقا برای خرید لباسشویی ۷یا۸میلیون کمه
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
😍😍رمان کامل شد😍😍
با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال
رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهفتصدوسیزده
سینی چایی رو برداشتم و لبخند به لب از آشپزخونه بیرون رفتم.
وقتی باهاشون برم میفهمم ماجرا چیه و چی رو دارند از من مخفی می کنند.
گرچه بخاطر مخفی کاریشون ازشون دلخورم ولی با حرفهایی که از سعید شنیدم، حتما بابا هم بخاطر مراعات حال من تا حالا چیزی نگفته.
اما حالا خیلی خوبه که دارم باهاشون میرم.
آخر شب پیامی به نرگس می دم و از رفتنم مطلعش می کنم.
سینی به دست جلو رفتم، باز هم هر سه با هم حرف می زدند و با ورود من ساکت شدند.
اما دیگه خیلی برام مهم نبود و ناراحت نشدم چون به هدفم رسیده بودم.
چایی رو اول جلوی بابا و بعد جلوی سعید گرفتم.
نگاه چپی بهم انداخت و نفس سنگینی کشید و یکی از لیوان ها رو برداشت و اروم لب زد
-آخرش کار خودت رو کردی!
چیزی نگفتم و با دلخوری، پشت چشم براش نازک کردم و سمت سمیه رفتم و همونجا نشستم.
سینی رو جلوی سمیه گذاشتم و رو به بابا گفتم
-بابا کی قراره راه بیوفتیم؟ من باید وسیله هام رو آماده کنم.
بابا جرعه ای از چاییش خورد و گفت
-پس فردا صبح سعید میاد اینجا با هم میریم.
-باید از اونطرف هم زودتر برگردیم که شب اول محرم اینجا باشیم، مسجد خیلی کار داریم.
بابا در جواب حرف سعید گفت
-نگران مسجد نباش، من با هیات امنا صحبت کردم قرار شد چندتا نیرو کمکی اضافه کنند و آشپز بیارند.
اینجوری اگه ما یکم دیر تر هم بیایم مشکلی پیش نمیاد.
لبخند به لب نگاهش رو به من داد و گفت
-اگه کارمون تهران طول بکشه، دلم می خواد شب اول محرم برم پیش حاج عباس.
خیلی دلم می خواد تو مراسمشون باشم.
دیگه بهتر از این نمی شد.
دوق زده گفتم
-وای بابا خیلی عالیه، منم دلم برای اون حسینیه و مراسمش خیلی تنگ شده.
چند دقیقه ی صحبتمون در مورد سفر طول کشید و سعید به قصد رفتن بلند شد.
کتش رو تنش کرد و گفت
-بابا اگه کاری نداری من دیگه باید برم
-برو باباجان، به سلامت.
فقط سعید جان حواست به مرضیه هم باشه.
ببین چیزی تو خونه کم کسر نباشه که این چند روز نیستی اون دختر هم با بچه اذیت نشه.
با عمه ت هم صحبت کن این چند روز پیش مرضیه بمونه.
-چشم بابا حواسم هست،
-داداش، اگه یه وقت عمه سختش بود به من خبر بده صادق رو میفرستم مرضیه رو بیاره خونه ی ما
-باشه ابجی، دستت درد نکنه. بهش میگم اگه لازم شد خودش باهات در تماس باشه
-خیالت راحت باشه، من خودمم بهش زنگ می زنم
سعید سری تکون داد و گفت
-تو هم با من میای؟
سمیه هم از جا بلند شد و گفت
-آره، بچه ها رو گذاشتم پیش عمه شون برم.
سر راه من رو هم برسون
سمیه هم آماده شد و هر خداحافظیکردند و رفتند.
بلافاصله بعد از رفتنشون گوشیم رو برداشتم و با نرگس تماس گرفتم.
اون هم مثل من خوشحال شد که قراره دوباره همدیگه رو ببینیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍
با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال
رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
روزهای التهاب🌱
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آ
دوستان لطفا دقت کنید
همه ی اطلاعات برای دریافت وی آی پی داخل کانالی هست که اینجا☝️ لینکش رو گذاشتم.
لطفا لطفا لطفا مطالعه کنید
شماره کارت، مبلغ اشتراک و... همه داخل کانال شرایط هست
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهفتصدوچهارده
کیف و چادرم رو برداشتم و با عجله بیرون رفتم.
سعید هنوز راضی به رفتن من نبود و این از غرغر کردنهاش معلومه.
با صدای بوق ماشینش هول شدم و با عجله کفشهام رو پوشیدم و از پله ها پایین دویدم.
لحظه ای چادرم زیر پام موند و روی دوتا پله ی آخری سر خوردم و هر چی تلاش کردم نیفتم بی فایده بود و روی زمین افتادم.
اونقدر پام درد گرفته بودکه تا چند لحظه توان تکون خوردن نداشتم. دقیقا همون پایی که قبلا هم آسیب دیده بود
روی زمین نشستم و پام رو ماساژ دادم که در حیاط باز شد و سعید با غیظ وارد شد.
تا نگاهش به من افتاد تعجب جای اخمش رو گرفت
- چرا اینجا نشستی؟
با چهره ای دردمند نگاهش کردم و معترض گفتم
-از خودت بپرس، اینقدر عجله می کنی مدام بوق میزنی آدم هول می شه.
خب دو دقیقه صبر کن میام دیگه
چند قدم جلو اومد و گفت
-خوردی زمین؟
غرغر کنان گفتم
-بله، بسکه عجله کردی اومدم از پله ها بیام پایین چادرم موند زیر پام.
جلو اومد و دستم رو گرفت و کشید
-بلند شو ببینم، خودت دست و پا چلفتی هستی ننداز گردن من. چهارتا پله رو نمیتونی بیای پایین بعد تا میفهمی میخوایم بریم تهران، زمین و آسمون رو بهم میدوزی فوری شال و کلاه میکنی
خاک چادرم رو تکوندم و دلخور نگاهی بهش انداختم همراهش شدم.
بابا جلو نشسته بود و من هم پشت سرش نشستم و راه افتادیم
توی مسیر بودیم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
پیام از نرگس بود
-سلام، راه افتادید؟
-سلام آره...
چند دقیقه ای با هم پیام رد و بدل می کردیم و در طول این مدت حواسم به نگاه های کلافه ی سعید از توی آینه بود. معلوم نیست کی میخواد کوتاه بیاد
یعنی اگه الان هم چاره داشت، بابا رو راضی می کرد و من رو با خودشون نمی برد.
اهمیتی به کلافگی سعید ندادم و نگاهم رو به صفحه ی گوشی دادم.
پیام دیگه ای از نرگس رسید
-ببخشید ثمین جان من فعلا برم، بعدا باهات تماس می گیرم
لبخندی زدم و نوشتم
-باشه برو، این آقا نوید شما هم بد موقع میرسه ها، نمیذاره دو دقیقه با هم پیام بدیم.
شکلک خنده ای گذاشت و نوشت
-نه بابا، آقا نوید بیچاره کجا بود؟
حالا که فعلا پسر دایی شما تشریف آوردند و من باید برم وسایل پذیرایی آماده کنم.
یکبار دیگه با تعجب پیامش رو خوندم و نوشتم
-ماهان؟!
-بله با اجازتون، من رفتم بابا داره صدام می زنه.
تا تک بوق آخرین پیام بلند شد، صدای غیظ الود و کلافه ی سعید هم بلند شد.
-ثمین بنداز صدای اون گوشی رو
دوساعته با کی چت می کنی؟ هی لینگلینگ صداش بلنده!
هنوز تو بهت حرف نرگس بودم و گنگ به سعید نگاه کردم
-خب چت کردن من چکار به تو داره؟
کمی تن صداش رو بالا برد
-صدای گوشیت رو اعصابه، بنداز صداشو.
نیم نگاهی به بابا کردم و با دلخوری گفتم
-کلا اومدن من رو اعصابته داداش، گوشی رو بهونه نکن.
با حرص تو آینه نگاه کرد
-تو که هر کاری دلت می خواد...
-آقا سعید، حواست به رانندگیت باشه بابا.
ثمین، تو هم گوشیت رو بذار رو حالت بی صدا.
زیر لب چشمی گفتم و کاری که بابا خواسته بود رو انجام دادم.
سعید که هنوز عصبی و کلافه بود، ماشین رو با سرعت کنار جاده هدایت کرد و رو به بابا گفت
-من برم یه بطری آب از این مغازه بخرم، شما چیزی نمی خواید؟
بابا سری بالا انداخت و گفت
-نه بابا جان، برو یه هوایی هم بخور.خسته شدی.
سعید کمربندش رو باز کرد و پیاده شد.
من هم همزمان در رو باز کردم و می خواستم از این فرصت استفاده کنم و هوایی تازه کنم که سعید ماشین رو دور زد و سمت در عقب اومد
-تو چرا پیاده میشی، بشین الان میام
-وا، خب می خوام یکم هوا بخورم!
-لازم نکرده، بشین در رو ببند
و محکم در ماشین رو بست.
نگاهم رو به بابا دادم که از شیشه ی ماشین نگاهش به سعید بود و سری به تاسف تکون داد.
بغض به گلو، به حالت اعتراض صداش زدم
-بابا؟
حالم رو فهمید و به سمتم برگشت.
لبخندی زد و گفت
-یکم خسته اس بابا، ناراحت نشو.
-نخیر خسته نیست، از اول هم ناراحت بود که من می خوام با شما بیام
بابا نفس عمیقی کشید و گفت
-می دونم، اونم فکر هزار جا رو می کنه.
فکرش درگیره و عصبی شده.
تو دهن به دهنش نذار، یه چیزی میگه گوش بده تا کم کم آروم میشه.
با باز شدن در، با غیظ نگاهم رو به بیرون دادم.
سعید لیوان آبی پر کرد و به بابا داد و لیوان بعدی رو هم پر کرد و سمت من گرفت و با اخم گفت
-آب می خوری؟
جوابی بهش ندادم، نفسش رو سنگین بیرون داد. لیوان آب و سرکشید و بطری آب رو رو صندلی عقب کنار من انداخت.
کمر بندش رو بست و راه افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍
با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال
رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86