💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوازدهم
دختر آشنا دوباره خواست از اتاق بیرون بره که لحظه ای با هم چشم توچشم شدیم. من چیزی نگفتم و اون از دیدن من تو اون اوضاع متعجب شد. یکی دو قدم جلو اومد و با تعجب لب باز کرد
_سلام، ثمین تویی؟
باصدایی که خودم هم به زور می شنیدم جواب سلامش رودادم و آروم سری تکون دادم. جلو تر اومد
_ چی شده؟ اینجا چکار می کنی؟
با همون صدای گرفته به زور جواب دادم
_هیچی... آب جوش ریخته روی پام
متاثر شد و نگاهش سمت پام رفت
_الان خوبی؟
با تکون سر جواب مثبت بهش دادم. نگاهم سمت پیر زن رفت و قبل از اینکه سوالی بپرسم مهلا پیش دستی کرد
_مادر بزرگمه. از پله افتاده پایین پاش بخیه خورده
نگاه از مادر بزرگش گرفت و دوباره روبه من گفت
_راستی چرا دیگه دانشگاه نمیای؟ دیروز امتحان داشتیم استاد برای چند نفری که نبودندغیبت رد کرد گفت نمره ی ترم رو نمیده بهشون.
من ومهلا همکلاسی بودیم. خیلی رابطه ای با هم نداشتیم وخیلی کم با هم برخورد داشتیم ولی تواین دوترم درسهامون با هم بود.
چه زمان بدی رو برای این حرفها پیدا کرده بود. الان تنها چیزی که برام مهم نیست درس و دانشگاهه.
نگاهم به گوشی توی دستش افتاد و فکری از ذهنم گذشت. باید کاری می کردم تا اوضاع از این بدتر نشه. حداقل نباید فعلا بذارم بابا از ماجرای امشب چیزی بفهمه.
با تردید و تعلل اروم لب زدم
_مهلا... میشه چند لحظه گوشیت روقرض بگیرم؟
نیم نگاهی به گوشی توی دستش کرد و قبل از اینکه جوابی بده گفتم
_ گوشی خودم خونه جاموند. می ترسم بابام زنگ بزنه نگران بشه. می خوام بهش خبر بدم
_باشه اشکالی نداره
_ممنون
قفل صفحه اش رو باز کرد و گوشی روبه سمتم گرفت.
_من برم ببینم عموم کجا رفت.
گوشی رو داد و از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به ساعت روی صفحه ی گوشیش انداختم. بابا معمولا این ساعت خوابه ولی چاره ای نیست. نباید بذارم ماهان توی گفتن ماجرا پیش دستی کنه.
دلشوره ونگرانی عجیبی داشتم و با یک دنیا استرس شماره ی گوشی بابا روگرفتم. فقط دعا میکردم کاش سعید گوشی روبرنداره...
یک بوق... دوبوق ... نمی دونم چقدر زنگ خورد تا بالاخره صدای خواب آلود بابا توی گوشم پیچید
_ الو بفرمایید
با شنیدن صداش به آنی چشمهام پر از آب شد و حرف زدن سخت. وقتی جوابی از من نگرفت باز تکرار کرد
_الو... بفرمایید
به سختی بغضم روقورت دادم و صدام روصاف کردم آروم لب زدم
_سلام بابا... منم
چند لحظه سکوت کرد و تعجبش رو توی صداش متوجه شدم
_ثمین ... تویی بابا؟
_بله... ببخشید بیدارت کردم.
این بار نگران پرسید
_چیزی شده این وقت شب؟ این شماره کیه؟
خیلی تلاش می کردم لرزش صدام رو کنترل کنم
_نه...نه چیزی نیست بابا... نگران نشو... این شماره ی دوستمه... زنگ زدم بگم....
همون لحظه حاج عباس و پشت سرش مامور همراهش وارد اتاق شدند. اونها متعجب به گوشی توی دست من نگاه می کردند و من غافلگیر از حضورشون، در یک آن تماس رو قطع کردم...
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖