💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصدوسیوشش
با صدای در اتاق نگاه از زندایی گرفتم
انگار به دل ماهان افتاد که مستاصل شدم و به کمکم اومد.
نگاهش اخم داشت اما پر از دلسوزی برای مادری که می دونست چی کشیده.
جلو اومد و من خودم رو عقب کشیدم و راه رو براش باز کردم.
نگاه پر آب زندایی به نگاه خسته ی پسرش دوخته شد.
ماهان هم درگیری سخت مادرش با بغضی که راه نفسش رو بسته بود رو دید، فاصله اش رو با مادرش پر کرد و آغوشش رو باز کرد و سر مادرش رو به سینه چسبوند.
انگار زندایی هم تو این مصیبت یه حمایت مردونه نیاز داشت که بغضش ترکید و تو آغوش پسرش صدای هق هقش رو آزاد کرد.
تمام مدت ماهان چشم بسته بود، شاید نمی خواست اشکی که از غصه ی مادرش تو چشمش جمع شده رو به تماشا بذاره.
سر خم کرد و بوسه ی عمیقی از روی سرش برداشت.
اونقدر مادرش رو تو آغوشش نگه داشت تا طکمی آروم شد.
سرش رو از از سینه اش جدا کرد
رد اشکهای زندایی روی پیراهن ماهان مونده بود.
نگاهش رو به صورت خیس مادرش داد که با بغض صداش زد
-ماهان
غصه دار جوابش رو داد
-جان ماهان!
-میشه...میشه من رو ببری امامزاده؟
ماهان کمی نگاهش کرد و راهی برای مخالفت پیدا نکرد.
با صدایی که هنوز به سختی از حنجره اش بیرون میومد گفت
-نوکرتم هستم، هر جا بخوای می برمت.
فقط قول بده خودت رو اذیت نکنی.
باشه قربونت برم؟
و چقدر زندایی به این دلجویی های ماهان نیاز داشت.
دوباره اشکهاش فرو ریخت و سری به تایید حرفش تکون داد.
ماهان رو به من کرد و گفت
-برو لباسهای مامان رو بیار
اشک از صورتم گرفتم و بی معطلی سمت اتاق زندایی رفتم.
لباسهای زندایی رو برداشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که ماهان رو توی چهار چوب در دیدم.
دست دراز کرد و لباسها رو ازم گرفت.
-منم باهاتون بیام؟
کمی نگاهم کرد و گفت
-نه، تو بمون خونه.
فکر کنم دلش می خواد تنها باشه.
-باشه، پس مراقبش باش
لبخند تلخی زد و سری تکون داد و رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫