💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصدوسیونه
این شبها دوباره زمزمه های اربعینی شروع شده بود و بعد از روضه چند نفر دور هم جمع می شدند و از سفر اربعین از همدیگه سوال می کردند.
و من چقدر دلتنگ سفر اربعین بودم ولی امسال برام مقدور نبود.
دستی روی شکمم گذاشتم و لبخندی زدم.
-یعنی میشه یه روز من و بابا ماهان دست تو رو بگیریم و تو راه پیاده روی اربعین با هم قدم بزنیم؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به پرچم سرخ رنگ روبروم دادم و خودم پاسخ خودم رو دادم
-حتما میشه، از این آقایی که من می بینم هیچ لطفی بعید نیست.
حتما دوباره این سفر رو روزی و قسمت ما میکنه.
کم کم جمعیت داخل حسینیه کم شد و مردم یکی یکی بیرون می رفتند.
من دیگه نمی تونستم ویلچر زندایی رو جابجا کنم و از شب اول نرگس عهده دار این کارشده بود و خیلی به من کمک می کرد.
وقتی حسینیه خلوت شد، نرگس اومد و با هم بیرون رفتیم.
نگاهی به اطراف کردم و دنبال ماهان می گشتم.
-شوهرت اونجاست، دارند با نوید صحبت می کنند.
هر به سمت ماهان و نوید رفتیم و قدم زنان با هم حرف می زدیم.
-خوشبحالت نرگس، امسال هم میری کربلا.
منم خیلی دلم می خواد بیاد، ولی با این اوضاع نمی تونم.
نرگس با لبخند نگاهم کرد و گفت
-اشکال نداره، عوضش سال دیگه با وروجک خاله با هم میریم.
-وای نرگس
بنظرم یک سال خیلی زمان زیادیه، خیلی طول می کشه.
-حالا شاید بعد از زایمانت تونستی یه سفر بری، از کجا معلوم.
ان شاالله خیلی زود قسمتت میشه.
-ان شاالله.
چند دقیقه ای با هم حرف زدیم، انگار حرفهای نوید و ماهان هم تموم شده بود.
با هم دست دادند و از هم خداحافظی کردند.
من و زندایی هم با نرگس خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم.
توی مسیر فقط به فکر کربلا بودم و یکی یکی خاطرات اون سفرهایی که رفته بودم رو مرور می کردم.
وارد خونه شدیم، ماهان خسته بود به محض ورود خودش روی مبل رها کرد و دونه دونه دکمه های پیراهن مشکیش رو باز می کرد
-ثمین، این لباسهای من رو بشور برای فرداشب می خوام.
-باشه، الان عوض کن می ندازم تو ماشین.
زندایی هم مانتو و روسری مشکیش رو در اورد و ویلچرش رو سمت ماهان هدایت کرد.
لبخندی زد گفت
-خسته نباشی پسرم، قبول باشه
ماهان با لبخندی پر از خستگی پاسخش رو داد.
-ماهان، تو قراره خونه رو عوض کنی؟
-خونه رو؟ چطور؟
-اخه الان که کنار نوید بودی داشتی در مورد خونه حرف می زدی.
ماهان نفس عمیقی کشید و کمی روی مبل جابجا شد و گفت
-اره به فکرشم زودتر یه جای بهتر و بزرگتر پیدا کنم.
-ما که هنوز اینجا وقت داریم
-وقت داریم، ولی اگه بخوایم سر سال اثاث کشی کنیم میشه بعد از زایمان ثمین.
گفتم اگه یه خونه خوب پیدا کنم و بتونیم قبل از به دنیا اومدن بچه جابجا بشیم خیلی بهتره.
زندایی لبخندی از روی رضایت زد و نیم نگاهی به من کرد
-اگه بشه که خوبه، ولی خب باید بگردی یه جای بهتر پیدا کتی.
ماهان سری تکون داد و گفت
-فعلا یه جا پیدا کردم، به نوید گفتم با صاحبخونه صحبت کنه اگه بتونیم اونجا رو اجاره کنیم خیلی خوبه.
چادرم رو روی دسته مبل انداختم و روبروش نشستم.
-نوید صاحبخونه رو می شناسه؟
-آره، تو همون کوچه یکم بالاتر از حسینیه یه ساختمون هست.
نوید یه واحدش رو اجاره کرده که بعد از ماه صفر عروسی بگیرند، انگار یه واحد دیگه اش هم خالی شده.
گفتم با صاحبخونه صحبت کنه اگه به توافق رسیدیم اونجا رو اجاره می کنم.
خوشحال از حرفی که زده بود، نگاهش کردم و گفتم
-وای اگه بشه اونجا که خیلی خوبه.
با لبخند گفت
-تو دوست داری بریم اونجا؟
-معلومه که دوست دارم، هم نزدیک حسینیه است هم نزدیک نرگس میشم. عالیه.
سری تکون داد و گفت
-اگه صاحبخونه راضی باشه همونجا رو قولنامه میکنم.
این خبر خوبی بود و من از خدام بود که بتونیم بریم اونجا.
-
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫