💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصدوسیوهشت
با نزدیک شدن ماه محرم، رفت و آمد ماهان به حسینیه بیشتر شد.
هر روز غروب زودتر از سرکارش میومد و تا دیر وقت تو حسینیه مشغول بود.
برام جالب بود که تو این روز ها شونه به شونه ی امیر حسین کار می کرد و با هم همکاری خوبی داشتند.
ولی چطور راضی نشد چند روز قبل برای مراسم عقدش بریم؟
در صورتی که هم نرگس، هم حاج عباس هر کدوم جداگانه دعوتمون کرده بودند اما ماهان بهونه آورد و حاضر نشد به مراسم عقدش بریم.
حتی زندایی هم نتونست راضیش کنه.
بهر حال دیگه شناخته بودمش و می دونستم اگه دوباره بخوام در موردش حرف بزنم ممکنه عصبانی بشه.
روضه های محرم شروع شده بود و من و زندایی هر روز قبل از غروب اماده می شدیم تا ماهان بیاد و با هم به حسینیه بریم.
وسط مراسم بود که احساس خستگی کردم و لازم بود کمی راه برم.
ماه هشتم بار داریم بود و حسابی سنگین شده بودم ونشستن طولانی مدت اذیتم می کرد .
از کنار زندایی بلند شدم و با احتیاط از بین جمعیت رد شدم و بیرون رفتم.
هوای تازه حالم رو خیلی بهتر می کرد.
کمی جلوی در حسینیه قدم زدم و نگاهم سمت ایستگاه صلواتی رفت.
بین اون چند نفری که مشغول اماده کردن و ریختن چایی بودند، ماهان رو دیدم.
با کتری توی دستش یکی یکی استکانها رو پر می کرد و برای کارش سرعت عمل بخرج می داد تا زودتر استکانهای چایی رو دست مردم بده و جلوی ایستگاه ازدحام نشه.
چند دقیقه ای اونجا موندم و دلم می خواست فقط ماهان رو نگاه کنم.
زیر سایه ی خیمه ی امام حسین، با اون لباس مشکی و بازوبندم خادمی که دور بازوش بود چه ابهتی گرفته بود.
گاهی عرق پیشونیش رو با آستینش پاک می کرد و بی وقفه به کارش ادامه می داد.
امروز ماهان رو بزرگتر از قبل می دیدم.
تو این هیبت و تو این لباس چقدر دوست داشتنی تر شده بود.
کم کم جمعیت دور ایستگاه صلواتی خلوت شد، دلم چایی می خواست
چایی روضه ی امام حسین که ماهان برام بریزه.
آروم جلو رفتم و کنار میزی که سینی های استکان روش بود ایستادم.
ماهان مشغول صحبت با آقایون داخل ایستگاه بود.
با دستمال توی دستش میز رو تمیز کرد و یکی از آقایون رو صدا زد
-آقا رضا، فعلا کتری رو پر نکن روضه شروع شده.بعد از روضه دوباره چایی میدیم.
-چشم آقا ماهان، حواسم هست
سر جلو بردم و جوری که فقط ماهان صدام رو می شنید گفتم
-ببخشید آقا، من و پسرم همین الان یهویی هوس چایی کردیم، باید تا بعد از روضه صبر کنیم؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد، لبهاش به لبخند باز شد و قبل از اینکه حرفی بزنه نگاهی به دور و برش انداخت که مطمئن بشه کسی کنارش نیست.
سرش رو جلو اورد و با تن پایین صداش گفت
-من نوکر شما و پسرتون هم هستم، اصلا الان یه سینی چایی می ریزم بشین همینجا هر چند می خواید میل کنید.
خنده ی ارومی کردم و گفتم
-نه دیگه یه سینی خیلی زیاده، همون یه استکان کافیه.
-چشم، الان می دم خدمتتون.
یه استکان از داخل سینی برداشت و سمت سماور بزرگ گوشه ی ایستگاه رفت.
یه روزی تمام دق و دلیم رو سر اون سماور بیچاره خالی کرده بودم و حالا تشنه ی چایی روی اون سماور بودم.
اونم چایی از دست مردی که عاشقش بودم و عاشقم بود.
-بفرمایید خانم، اینم یه چایی قند پهلو برای شما و گل پسرتون.
تشکری کردم و با کمال میل چایی رو برداشتم.
جرعه ای ازش خوردم
نگاهم رو به ماهان دادم و ابرویی بالا انداختم
-میگم چجوریه که اینجا اینقدر پسر خوبی شدی؟
میزا رو دستمال میکشی، استکانها رو مرتب می کنی. چایی میریزی.
اونوقت خونمون میشینی تا من برات چایی بیارم؟ از این کارا هم نمی کنی.
خنده ای کرد و گفت
-آخه چایی تو خونه از دست خانم خونه می چسبه، فرق می کنه با چایی روضه.
-عجب! ولی چایی روضه از دست آقای خونه خیلی بیشتر می چسبه.
باز نگاهی به دور و برش کرد، چشمی زد و گفت
-نوش جونت عزیزم.
استکان خالی رو روی میز گذاشتم.
دوباره از ماهان تشکری کردم و قبل از اینکه دوباره اون اطراف شلوغ بشهبه داخل حسینیه برگشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫