💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصدوچهل
روزهای آخر محرم بود و ما مشغول جمع کردن اسباب و وسایل خونه بودیم.
خیلی خوشحال بودم از اینکه قراره به خونه ی جدید نقل مکان کنیم.
من اون محله رو خیلی دوست داشتم.
البته ماهان برای اجاره ی اونجا پول بیشتری گذاشته بود اما خودش هم راضی بود.
همه ی وسایل آماده بود و ماهان یکی یکی کارتن ها رو بیرون می برد و منتطر کامیون بودیم.
گرچه ماهان و زینت اجازه نمی دادند من کار زیادی بکنم اما خسته بودم.
روی مبل تک نفره نشسته بودم که سر وصدایی از بیرون شنیدم.
زندایی هم متوجه شد و گفت
زینت ببین بیرون چه خبره؟ماهان کجا رفت؟
زینت چشمی گفت و در رو باز کرد.
نگاهی به بیرون انداخت و رو به زندایی با لبخند و تعجب گفت
-وای خانم جان، حاج عباس چند تا نیرو کمکی اورده.
دارند کمک آقا وسایل رو بار ماشین میکنند.
-واقعا؟ خدا خیرش بده.
بچم دست تنها مونده بود.
چیزی نگذشت که نرگس هم به جمعمون اضافه شد و در عرض دو سه ساعت وسایل رو به خونه ی جدید منتقل کردیم.
خونه ی بزرگتر بود و سه تا اتاق خواب داشت.
نرگس با ذوق وسایل اتاق کودک رو جاجا می کرد و با بردن هر کدوم از وسایل، کلی قربون صدقه ی پسر من می رفت.
من هم کمک زندایی می کردم و وسایلی که سبک بود رو به اتاق جدیدش منتقل می کردم.
خواستم ساک لباسها رو بردارم که نرگس رسید و اجازه نداد
-چکار می کنی؟ این سنگینه
بزارخودم می برم.
دست به کمر، صاف ایستادم و گفتم
-نه زیادم سنگین نبود، دستت درد نکنه
پشت سر نرگس وارد اتاق شدم.
ساک رو کناری گذاشت و نگاهش توی اتاق چرخی زد و با ذوق گفت
-وای نمی دونی چقدر خوشحالم
خیلی خوب شد که تو هم اومدی اینجا
حالا دیگه همش پیش همیم
بخصوص وقتی این وروجک به دنیا بیاد همش می برم پیش خودم.
خندیدم و گفتم
-یادته قرار بود شما این خونه رو اجاره کنید؟
من هنوز ازدواج نکرده بودم تو حرف این خونه رو می زدی.
من ازدواج کردم بچم هم تا چند روز دیگه به دنیادمیاد شما هنوز عروسی نگرفتید.
یکم بجنبید بابا.
خندید و گفت
-خیلی بد جنسی.
والا تو و اون شوهرت عجله داشتید همه کارهاتون تند تند پشت سر انجام دادید. ما که مثل شما عجول نیستیم.
-شما دیگه زیادی تنبلید آخه
-در عوض وقتی من جهیزیه بیارم مجبوری بیای کمکم کنی
-خیلیم عالی، من از خدامه
تو فقط زودتر بیا.
بالاخره کار جابجایی وسایل تموم شد و کسایی که برای کمک اومده بودند رفتند.
از بعد از ظهر دردی توی کمرم احساس می کردم.
به پای خستگی گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
تا شب باهاش مدارا کردم اما فایده نداشت.
اخر شب بود که مسواک زدم و برای خوابیدن اماده شدم.
شاید یک ساعتی گذشت و هنوز چشمهام گرم خواب نشده بود که لحظه ای درد عجیبی توی کمرم حس کردم که نفسم رو گرفت.
بلافاصله بلند شدم و سر جام نشستم.
کمی با دست کمرم رو ماساژ دادم اما بی فایده بود.
هر چی میگذشت درد من هم بیشتر می شد.
ماهان خسته بود و نمی خواستم بیدارش کنم، اما شدت درد به حدی رسید که غیر قابل تحمل شد و بی اختیار صدای ناله ام بلند شد
-ای وای ماهان بلند شو، من دارم می میرم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫