💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصدوچهلودو
با حس نوازش دستی روی صورتم و لحن صدای ملایمی که کنار گوشم صدام می زد، چشم باز کردم
-ثمین، ثمین جان...بیدار شو عزیزم
پلکهای سنگینم رو به زور باز کردم و ماهان رو کنار خودم دیدم.
نگاهش نگران بود و لبخند روی لبش نشست.
-سلام، خوب خوابیدی من رو نصف عمر کردیا.
لب باز کردم تا پاسخش رو بدم اما صدام از توی گلوم بالا نمیومد، با صدای گرفته ای جواب سلامش رو دادم و نگاهی به اطرافم کردم
-بچه...بچم کجاست؟
لبخندش عمیق تر شد و گفت
-اونم همین دور براست، گفتند تا چند دقیقه دیگه میارنش.
به زور آب نداشته ی دهانم رو قورت دادم و گفتم
-حالش خوبه؟
سری تکون داد و با خنده گفت
-فکر کنم از تو بهتر باشه.
لبخند بی جونی زدم و گفتم
-تو از دیشب تنها اینجا موندی؟
-تنها که نبودم، حاجی و دخترش هم موندند.
الان حاجی رفت صبحونه اورد، نرگس هم رفت پایین صبحونه اش بخوره بیاد.
مکثی کرد و گفت
-سمیه و آقا رحمان هم تو راه هستند، احتمالا تا ظهر که تو مرخص بشی می رسند دیگه.
-تو بهشون خبر دادی؟
-آره، صبح زود بهشون زنگ زدم.
با صدای در اتاق و ورود پرستار، نگاه از هم گرفتیم.
پرستار در حالی که دستگاه فشار رو توی دستش آماده می کرد گفت
-سلام خانم، بالاخره بیدار شدی؟
این پسرت شکموت که ما رو کشت از بس گریه کرد.
جلو اومد و کاپ رو دور دستم بست و فشارم رو گرفت.
چیزی روی برگه نوشت و گفت
-الان همکارم بچه رو میاره، سعی کن بهش شیر بدی
سری تکون دادم و به شوق دیدن پسرم، نگاهم رو به در دوختم.
هنوز پرستار از اتاق خارج نشده بود که نرگس و زینت و پشت سرشون پرستار دیگه ای با تخت کوچک چرخداری وارد اتاق شد.
نرگس کنارم ایستاد و دستم رو گرفت.
سلامی به هم دادیم .
زینت هم که انگار تازه رسیده بود، سلامی به من و ماهان داد کنار تخت نوزاد ایستاد.
دستی به سینه اش زد و با ذوق گفت
-آقا مبارک بارشه، چه گل پسریرهم هست.
ماهان در جوابش لبخندی زد و چیزی نگفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫