eitaa logo
روزهای التهاب🌱
6.9هزار دنبال‌کننده
536 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# یک هفته ای گذشت و کاروان آماده ی حرکت بود. مثل هر سال مسافرا جلوی حسینیه جمع بودند و با همراهنشون که برای بدرقه اومده بودند خداحافظی می کردند. با نرگس و حاجی خداحافظی کردیم. اینبار عروس حاج عباس هم همراهشون بود و همگی با هم عازم سفر بودند. ماهان با خریدهایی که من بهش سفارش داده بودم برگشت و تو شلوغی زینت رو صدا زد. زینت و بچه هاش جلو اومدند و نگاه قدر دانی به ماهان کرد -من از همین الان تا روز آخر سفر، هر قدمی برمی دارم به نیابت شماست آقا. روم سیاهه که نمی تونم محبتهای شما رو جبران کنم. ماهان سری تکون داد و مشمای خریدها رو دست پسر زینت داد. -اینا رو خریدم توی راه بخورید، تو شلوغی مراقب خودتون باشید، به حرف مادرتونم گوش بدید. پسر زینت که قبلا هم دیده بودمش، خوراکی ها رو از ماهان گرفت، زینت اشاره ای کرد و گفت -تشکر کردی؟ پسرش نگاهش رو به ماهان داد و با لبخند بچگانه اش گفت -عمو دست شما درد نکنه ماهان دستی روی سرش گذاشت و موهاش رو بهم ریخته کرد -یادت نره برای ما دعا کنی ها رفتی زیارت امام حسین بگو ماهان خیلی سلام رسوند باشه. -چشم عمو ماهان نگاه از پسرک گرفت و رو به زینت کرد -خب دیگه برید، الان اتوبوس راه میوفته. زینت با چشم اشکبار از من و زندایی خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد. ماهان حسین رو از آغوش من گرفت و قدم زنان به اتوبوس نزدیک شد. زندایی با خانمهای دیگه مشغول صحبت بود و من هم دنبال ماهان رفتم. اتوبوس حرکت کرد و نگاه ماهان هم دنبالش می رفت. می دونستم الان چه حالی داره. جا موندن از این سفر خیلی سخت و دردناک بود. بخصوص برای کسی که قبلا رفته و طعم خوش این زیارت و این سفر رو چشیده. -یه روز میریم همه با هم میریم. من به امام حسین قول دادم شما رو ببرم. نگاهی به نیم رخ صورت ماهان کردم، مژه های سیاهش خیس بود و اونم مثل من بغض داشت. -کاش باهاشون رفته بودی. -نمی تونم ثمین. بدون تو، بدون مامان. بدون حسین نمی تونم برم. دلم می خواد همه مون با هم بریم. بدون اینکه نگاه از روبرو بگیره آه عمیقی کشید و گفت -آخرین باری که رفتم حرم خیلی خوب یادمه. تنها رفتم اما اونجا خیلی یاد مامان کردم. یاد اون سفر و اون زیارت اولی که با مامان رفتیم. همون سفری که من رو پاگیر کرد. می دونی ثمین، الان که فکر میکنم میبینم چه عمری هدر دادم. کاش خیلی زودتر از اینها راهم سمت کربلا می خورد. مکثی کرد و دوباره ادامه داد -من هیچ وقت تو عمرم حسرت هیچی رو نخوردم. هر چی می خواستم برام مهیا بود الان یه حسرتی از این جا موندن تو دلمه که با هیچی جبران نمیشه. اما حسرتشم قشنگه، حسرتش رو هم دوست دارم. من یه روزی حتی همین حس رو هم نداشتم و الان اینقدر بی قرارم. خیلی دلم تنگه ثمین، خیلی. نمی دونم اقا هم اونجا حواسش به دل تنگ ما هست یا نه؟ آقا حواسش هست که یکی اینجا دلتنگ حرمشه؟ نگاه از چشمهاش گرفتم و به اتوبوسی دادم که از محدوده ی دیدمون خارج شد. اشک از صورتم گرفتم حتما آقا حواسش هست، حواسش هست که اینجاییم حواسش هست که دلمون داره با کاروان زوراش راهی میشه. آقا همیشه حواسش به ما بوده! و من منتظر می مونم منتطر روزی که یک بار دیگه گوشه چشمی بندازه و دوباره زائرش بشم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫