eitaa logo
روزهای التهاب🌱
6.9هزار دنبال‌کننده
536 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با اومدن حسین، زندگیمون رنگ و روی تازه ای گرفته بود. زندایی که لحظه ای از نوه اش غافل نمی شد و نرگس و زینت هم تنهام نمیگذاشتند. سمیه چند روزی خونه ی ما موند و بخاطر بچه هاش مجبور شد که بره، اما خیلی اصرار داشت من پیششون برم و چند وقتی اونجا بمونم. روزهای ماه صفر می گذشت و یکی یکی کاروانها آماده ی سفر اربعین می شدند. خیلی دلم تنگ این سفر بود اما بخاطر حسین که هنوز یک ماهش هم نشده بود و نمی تونستم این سفر رو برم. تمام دلخوشیم این بود که جلوی تلوزیون بشینم و صحنه های این سفر رو از صفحه ی تلوزیون ببینم. می فهمیدم که ماهان هم دلتنگ این سفر بود، اما اون هم راضی نمی شد بدون من و مادرش بره. این روزها کاروان حسینیه هم با مدیریت حاج عباس داشت کم کم آماده می شد و ماهان هم برای مقدمات سفر کمکشون می کرد. ماهان و زندایی کنار هم روبروی تلوزیون نشسته بودند و صدای مداحی عربی پخش بود و تلوزیون گزارش کاروانهای اربعینی رو نشون می داد. حسین تو آغوش ماهان خواب بود و من فرصتی پیدا کردم تا صبحانه بخورم. زینت هم از آشپزخونه نگاهش به صفحه تلوزیون بود، سینی چایی اماده کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. نگاهش به تلوزیون بود و با حسرت گفت -خوشبحال اونایی که دعوت می شند و این سفر رو می رند. زندایی نگاهی بهش کرد ولبخند پر حسرتی زد -وای زینت نمی دونی اونجا چه حس و حالی داره.‌ اصلا یه شور حال خاصی داره پیاده روی اربعین. رو به زندایی گفتم -کاش شما و ماهان می رفتید، من خیلی به ماهان اصرار میکنم ولی قبول نمی کنه. من این حرف رو زدم و زندایی گفت -نه عزیزم، نه من نه ماهان اصلا دلمون نمیاد بدون تو بریم. ان شاالله حسین جونم یکم بزرگتر بشه همه با هم میریم. زینت سینی چایی رو روی میز گذاشت و نگاهش محو تلوزیون شد و آه عمیقی کشید. -زینت، دلت می خواد بری کربلا؟ زینت نگاهش رو به ماهان داد و بغض به گلو لبخند تلخی زد -من آقا؟ من رو چه کربلا؟ خیلی دلم می خواد برم، ولی وقتی فکرش رو می کنم میگم قربون آقام برم من رو چه به بارگاه بزرگان؟ ماهان کمی نگاهش کرد و نگاهش رو به تلوزیون داد و دیگه حرفی نزد. بعد از ناهار ماهان به اتاق رفت، منم شیشه شیر حسین رو پر کردم و وارد اتاق شدم. ماهان لب تخت نشسته بود و گذرنامه اش توی دستش ورق می زد. می دونستم دلش پیش کاروانیه که تا چند روز دیگه عازم بود. کنارش نشستم و گفتم -ماهان جان، چرا راضی نمی شی که بری؟ اگه بخاطر من و حسینه که ما میریم پیش بابا. سمیه هم از خداشه ما بریم پیششون. هر روز زنگ میزنه میگه بیا. نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید. -خیلی دلم می خواد برم، ولی نه بدون تو. من دلم می خواست بعد از ازدواجمون اولین سفر اربعین رو با هم بریم. ولی خب الان حسین خیلی کوچیکه نمی شه بریم. -ولی بازم میگم کاش تو و زندایی می رفتید. ابرویی بالا انداخت و گفت -من یه سفر تنهایی رفتم اونجا تا تو رو از امام حسین بگیرم. الان پاشم برم اونجا چی بگم؟ بعدم حاجی کلی سفارش کرده وقتی نیستند حواسم به حسینیه باشه. شبها مراسم دارند، باید کارهای حسینیه رو ردیف کنم، اکثر بچه ها دارند میرند کسی نمونده دیگه. منم به حاجی قول دادم حواسم به کارها هست. چیزی نگفتم، گذرنامه اش رو دوباره باز کرد و گفت -یادته گفتم نذر کردم اگه بچه مون سالم باشه یکی رو میفرستم کربلا؟ -آره، یادمه -می خوام زینت رو بفرستم، نظرت چیه؟ با چشمهای گرد نگاهش کردم -وای راست میگی؟ خیلی عالیه. زینت آرزوشه بره کربلا. سری تکون داد و گفت میگم فردا که خواست بیاد مدارکش رو بیاره میریم دنبال کارهای گذرنامه اش. -دستت درد نکنه، خیلی کار خوبی می کنی. مطمئن باش خیلی دعات می کنه. -امروز بهش میگم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫