eitaa logo
روزهای التهاب🌱
6.9هزار دنبال‌کننده
537 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نرگس کنار تخت حسین ایستاد، شرمنده نگاهش کردم و گفتم -ببخشید، من همیشه تو رو میندازم به درد سر. نگاه پر ذوقش رو از صورت حسین گرفت و به شوخی گفت -مگه من بخاطر تو اومدم که به خودت گرفتی؟ من واسه خاطر این فسقلی خاله اومدم. -بهر حال ممنون که اومدی، دیروز سمیه زنگ زد کلی با هم حرف زدیم گفت چند روز دیگه میاد پیشم می مونه برای زایمانم. اصلا فکرش رو نمی کردم به این زودی زایمان کنم. هیچ کس نبود ماهان مجبور شد به شما زنگ بزنه. تخت رو دور زد و امد کنارم نشست. لبخند پر محبتی زد و گفت -منم مثل خواهرت، مگه فرقی می کنه من باشم یا سمیه؟ بعدم غصه نخور این شوهر شما کله صبح زنگ زد اماده باش اعلام کرد الان همه بسیج شدند دارند میاند اینجا. -اره خودش گفت که زنگ‌زده نیم نگاهی سمت در کرد و با خنده گفت -متوجه شدی پرستاره چه بد باهات حرف زد -آره، ولی نفهمیدم چرا؟ باز خندید و گفت -چراش مشخصه عزیزم، این آقا ماهان از دیشب نون و خون اینا رو یکی کرده. از وقتی تو رفتی تو زایشگاه هزار بار رفت و اومد وقتی دید خبری ازت نیست اینجا رو گذاشت روی سرش. -ای وای، واقعا؟ -اره، کاری کرد رییس بیمارستان و حراست نصف شب اومدند پشت در زایشگاه وایسادند تا تو زایمان کنی نرگس این حرفها رو با خنده می زد، ولی من با تصور کاری که ماهان کرده بود خجالت می کشیدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم -امان از دست این مرد، وقتی عصبانی میشه... -نه بابا بنظرم خیلیم خوب کرد. دیشب همش تقصیر اون پرستار پر افاده بود. هی رفت و اومد بد خلقی کرد و جواب درست نمی داد. آقا ماهان هم قاطی‌کرد دیگه. ولی خوشم اومد دختره رو نشوند سرجاش. وقتی رییس بیمارستان اومد فهمید رفتارش با همراه بیمار خوب نبوده حسابی توبیخش کرد. سری تکون دادم و رو به زینت کردم. -ممنون که اومدید زینت خانم، ولی کاش زندایب رو تنها نمیذاشتید. نگاه پر ذوقش رو از صورت حسین گرفت و گفت -صبح که رفتم پیششون نذاشتند بمونم. فقط صبحونشون آماده کردم اومدم اینجا. گفتند تا شما مرخص نشدید برنگردم. -خدا خیرتون بده. چند ساعتی گذشت تا ماهان برگشت و بالاخره مرخص شدم. تازه به خونه رسیده بودیم که خونواده ی سمیه همراه بابا رسیدند. زتدایی و ماهان استقبال گرمی کردند. سمیه که حسابی نگران شده بود، بلافاصله سراغ من اومدم و از حال و اوضاعم جویا شد. پشت سرش بابا رو دیدم که جلو میومد. نگاهم رو به نگاه پر محبتش دادم -سلام بابایی، خوش اومدید. نگاهی به حسین کرد و لبخند مهربونی روی لبش نشست. جلو اومدم و سرم رو در آغوشش کشید -سلام دخترم، مبارک باشه.‌قدمش پر برکت باشه براتون. نمی دونم چی شد که بغضم گرفت و چشمهام پر آب شد. لحظه ای انگار حضور مامان رو هم حس کردم. با صدای لرزونی از بابا تشکر کردم. سر و صورتم رو بوسید و کنار تخت حسین نشست. زندایی که از بدو ورود ما لحظه ای آروم و قرار نداشت و مدام به زینت برای مراقبت از من و حسین توصیه هایی میکرد، جلو اومد و با دنیایی شوق گفت -می بینید آقا رحمان، خدا چه چه نوه ی دسته گلی بهمون داده؟ مثل یه تیکه ماه می مونه بچم. بابا با لبخند سری تکون داد و گفت -خدا حفظش کنه -ان شاالله، منتظر بودیم شما بیاید اذانش رو بگید. زندایی این رو گفت و رو به سمیه کرد. -سمیه جون، بچه رو بده بغل پدرت تا براش اذان بگه سمیه چشمی گفت و کاری که زندایب خواست روانجام داد. صدای اروم اذان گفتن بابا تو خونه پیچید و حسین کوچولوی من، با چشم های بسته به صدای پدربزرگش گوش می داد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫