eitaa logo
روزهای التهاب🌱
6.9هزار دنبال‌کننده
537 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان هراسون از خواب پرید و نگاهم کرد -چی شده ثمین؟ خوبی؟ از شدت درد چهره ام رو در هم کشیدم -نه...نه خوب نیستم، تو رو خدا یکاری بکن سریع از تخت پایین اومد و روبروم ایستاد. هول کرده بود و دستپاچه گفت -چکار کنم؟ بگو...باید چکار کنم؟ من که توان حرف زدن نداشتم و ماهان هم نمی دونست چکار کنه. با عجله از اتاق بیرون رفت و صداش رو از اتاق روبرو می شتیدم -مامان، مامان بیدار شو ثمین حالش خوب نیست -چی شده؟ -نمی دونم، انگار درد داره، چکار کنم؟ -ای وای الان که خیلی زوده سریع برسونش بیمارستان منم زنگ بزنم ببینم زینت می تونه بیاد؟ -زینت تا از اون سر شهر بیاد صبح شده، زنگ بزنم دختر حاج عباس بیاد کمکش؟ -اره خوبه زنگ بزن. نصف شب بود و معذب بودم از اینکه بخواد اونها رو زابراه کنه ولی دیگه چاره ای نبود. با کمک ماهان لباس پوشیدم، از شدت استرس دستهاش می لرزید اما سعی داشت کمکم کنه. چیزی نگذشت صدای زنگ خونه بلند شد و خیلی زود نرگس وارد خونه شد. -سلام عزیزم، چی شدی تو؟ -وای نرگس دارم میمیرم، کمرم داره نصف میشه دستم رو گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند بشم. -تو که گفتی هنوز وقت داری، الان که زوده‌ درست میگفت الان برای وضع حمل زود بود، تازه چتد روزی بود که وارد ماه نهم شده بودم و هنوز زود بود. ولی انگار این بچه عجله ی زیادی برای به دنیا اومدن داشت. نرگس کلافه سری تکون داد و گفت -هی گفتم تو وسیله جابجا نکن، گوش ندادی. تو باید الان استراحت می کردی. شدت درد اجازه ی حرف زدن بهم نمیداد و جواب ندادم نرگس یه دستم رو گرفته بود و ماهان هم زیر دست دیگه ام رو وارد اسانسور شدیم. حاج عباس توی ماشین منتطرمون بود، چقدر خجالت می کشیدم جلوی حاجی، ولی کاری نمی شد کرد. ماهان کمکم کرد و روی صندلی عقب نشستم و خودش کنار حاج عباس نشست و نگران لب زد -راه بیوفت حاجی، حالش خوب نیست. برعکس ماهان، حاج عباس مثل همیشه ارامش داشت، ماشین رو به حرکت دراورد و لبخندی رو به ماهان زد -نترس آقا ماهان، ما هم این روزها رو گذروندیم. ان شاالله بچه به سلامتی به دنیا میاد. اما با این حرفهاش نتونست استرس ماهان رو کم کنه، مدام برمی گشت ونگاهم نی کرد و گاهی هم به حاجی سفارش می کرد که سرعتش رو بیشتر کنه. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. ماهان بی معطلی پیاده شد و فاصله ی بین ماشین تا اورژانس رو دوید و خیلی زود همراه با پرستار و برانکارد برگشت. به سختی پیاده شدم و روی برانکارددراز کشیدم. وارد بخش اوراژانس شدیم و دکتر بی معطلی من روبه زایشگاه فرستاد. جلوی در بخش، پرستاری ایستاده بود و برانکارد رو تحویل گرفت و رو به ماهان گفت -ببخشید اقا شما نمی تونید داخل بیاید، همینجا منتطر بمونید. ماهان شاکی و متعجب گفت -تا کی اینجا بمونم، خانمم حالش خوب نیست. و پرستار با آرامش پاسخ داد -همین جا باشید هر وقت لازم بود خبرتون میکنم. نگاه نگران ماهان چند بار بین من و پرستار جابجا شد. کنارم ایستاد و دستم رو گرفت سرش رو پایین اورد و گفت -ثمینم، خوبی عزیز دلم؟ خوب نبودم، ولی ماهان نیاز داشت که من بهش اطمینان خاطر بدم. لبخند دردمندی زدم و گفتم -نگران نباش، خوبم. این پسر تو خیلی عجوله، می خواد زودتر بیاد باباشو ببینه. لبخند پر استرسی تحویلم داد -اونوقت من بهش حرفی می زنم تو بدت میاد، بذار بیاد من می دونم و اون کره... حرفش رو خورد و ادامه نداد. آب دهانش رو قورت داد و گفت -من همینجا می مونم، منتطرتم. دستم رو فشرد و نگاهم رو به چشمهاش دوختم -ماهان -جان دلم -خیلی...دوستت دارم. نگاهش عمیق شد و احساس کردم قطره اشکی تو چشمش برق زد اما مهارش کرد. لبخندی زد و گفت -منم دوستت دارم عزیزم با حرکت برانکارد دستم از دستش رها شد و درب چوبی لغزان، بین نگاه من و چشمهاش فاصله انداخت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫