eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی خواستم این بار بدون اطلاع برم، بعد از اون همه محبت، بی خبر رفتنم به دور از ادب و انصاف بود. نگاهی به محمود کردم _من الان میام. _کجا میری ثمین؟ به سمت خونه ی حاج عباس راه افتادم. سر و صدای خانمها از داخل حیاط میومد. پشت درِ نیمه باز خونه کمی این پا و اون پا کردم. آروم چند ضربه به در زدم.‌ طولی نکشید که در کامل باز شد و امیر حسین رو روبروی خودم دیدم. بی اختیار از دیدن این مرد اضطراب میگیرم. دستپاچه گفتم _ببخشید... میشه...نرگس رو...صدا بزنید؟ نیم نگاهی به پشت سرش انداخت _نرگس مشغوله، شما بیا داخل تا صداش بزنم. خواستم مخالفتی بکنم ولی امیر حسین زودتر از جلوی در کنار رفت. با همون قیافه جدی نگاهش رو به زمین داد _بفرمایید دیگه نتونستم حرفی بزنم و ناچار و با اکراه پا داخل حیاط گذاشتم. دوباره در رو به حالت نیمه باز گذاشت و من پشت در ایستادم. سر چرخوند و بین صدای همهمه ی زنهایی که مشغول پاک کردن کوهی از سبزی بودند، صداش رو کمی بالا برد _ نرگس! نرگس که مشغول شستن مقداری از سبزی ها بود، تا صدای برادرش رو شنید سر بلند کرد. امیر حسین با سر اشاره ای به من کرد _با شما کار دارند دستهاش رو شست و لبخند به لب سمت من اومد _خوش اومدی ثمین جان، بیا داخل چرا اینجا وایسادی؟ نیم نگاهی به امیر حسین کردم و لبخند زورکی روی لبم گذاشتم _ممنون، مزاحم نمی شم. همون‌وقت امیر حسین چند قدمی از ما فاصله گرفت _نرگس جان یه لحظه بیا عذر خواهی کرد و سمت برادرش رفت.‌فاصله مون کم بود و واضح حرفهاشون رو می شنیدم _مبلغ پولهایی که بهت دادم رو حساب کردی؟ _آره ، نوع مصرف هر کدوم رو هم جدا نوشتم. بعضیا صرفا برای غذا نذر کرده بودند بعضی ها هم گفتند تو‌هیات خرج بشه حالا غذا یا جای دیگه فرق نمیکنه. امیر حسین سری به نشانه ی تایید تکون داد. _حساب کُلیش دستت هست؟ میشه چک کیسه های برنج رو باهاش ‌پاس کرد نرگس لبخندی از روی رضایت زد _آره داداش، خدا رو شکر تو‌همین دو سه شب مردم خیلی کمک کردند بالای ده تومن جمع شده. امیر حسین نفس عمیقی کشید _خدا رو شکر، به قول آقا جون کار هیات امام حسین رو زمین نمی مونه. الان که سرت شلوغه من میرم، بعد که اومدم پولها رو بده تا شب بدم امید ببره بانک بریزه به حسابم همون فردا چک رو پاس کنم. _باشه، تا بری برگردی منم کارم تموم شده امیر حسین از خواهرش خدا حافظی کرد و‌ از خونه بیرون رفت. _ببخشید ثمین جان، کاری داشتی عزیزم؟ سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم _راستش دارم بر می گردم خونمون... خواستم از پدرت خدا حافظی کنم. دست مهربون نرگس روی بازم نشست و کمی متعجب پرسید _واقعا می خوای بری؟ تو که گفتی نیاز به پول داری؟ لبخندی به نگاه مهربونش زدم و کمی هول شدم. نمی خواستم از حضور محمود با اون وضعیتش اینجا خبردار بشه _راستش... متوجه شدم یکی از اقواممون تهرانه... باهاش تماس گرفتم و ازش کمک خواستم... الان می خوام برم پیشش... نگاه نرگس کمی کنجکاو بین چشم هام جابجا شد ولی به خودش اجازه ی پرسیدن نداد _والا الان که بابا نیستش، کاش حداقل بمونی برگرده با وجود محمود و حساسیتی که برای سعید به وجود اومده بود اصلا مجال موندن نبود. خجالت زده گفتم _من همیشه شرمنده ی محبتهای حاج عباس و شما میمونم. ولی باید زودتر برم. _یکم صبر کن الان میام این رو گفت و سمت خونه دوید. چیزی نگذشت که در حال مکالمه با گوشی سیار تلفن بیرون اومد و نزدیک من شد _یه لحظه گوشی آقا جون، با خودش صحبت کنید گوشی رو‌دستم داد و صدای گرم و پر مهر حاج عباس رو شنیدم. _الو، دخترم خجالت زده از مهربونی این مرد لب زدم _سلام حاج آقا _سلام بابا جان، نرگس چی میگه؟ کجا می خوای بری؟ _به نرگس جان هم گفتم، با یکی از آشناهامون تماس گرفتم و قراره برم پیش اون تا بتونم برگردم خونه. صدای نفس عمیقش رو‌شنیدم _من که دلم راضی به تنها رفتنت نیست بابا، کاش می ذاشتی خودم بیام راهیت کنم. _ممنونم حاج آقا، دیگه بیشتر از این زحمتتون نمیدم _این چه حرفیه، قبلا هم گفتم. تو مهمون کس دیگه ای هستی و هیچ‌زحمتی برای من نداری. حداقل برای نذری امشب بمون بعد برو _شما لطف دارید، هر چه زودتر برم بهتره. پدرم هم از نگرانی در میاد.‌ _ باشه بابا حالا که خودت اینقدر اصرار داری برو، خیر پیش! ولی دخترم! هر وقت و تو هر موقعیتی دلت خواست باز برگرد پیش ما.‌.. کمی مکث کرد و با لحن‌غمداری گفت 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖