eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# روز اربعین که اصلا موقعیت برای زیارت رفتن نبود و به سختی همراه زندایی تا اطراف حرم رفتیم. روز بعد کمی از شلوغی کمتر شده بود هنوز هم زیارت رفتن سخت بود اما می تونستیم وارد صحن حرم بشیم. همراه نرگس و زندایی، مهمان حرم شدیم و بین جمعیت زائران ارباب نشستیم. تو هوای حرم نفسی تازه و دلی سبک کردیم. -آقا جان، سپردمش به خودت.... با صدای پر بغض زندایی سربلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش سمت ضریحی بود که از دور بین موج جمعیت دیده می شد و صورتش غرق اشک بود. توی حال خودش بود و انگار اصلا متوجه اطرافش نبود. اشک می ریخت و با امام حسین حرف می زد و نجوا می کرد. نگاه خیسم رو ازش گرفتم و به گنبد طلایی دوختم. تمام نگرانی و دلشوره ام رو اینجا آورده بودم و من هم حرفهام رو با آقا می زدم. دلم نا اروم بود دلشوره ی سعید رو داشتم دلشوره ی ماهان رو! -آقا جان، خودت مراقب هر دوشون باش. خودت از شر منصور و آدمهاش حفظشون کن... یکی دو ساعتی تو حرم موندیم و به موکب برگشتیم. زندایی اوتقدر خسته بود که غذا هم نخورد و فقط می خواست بخوابه. جای خوابی براش آماده کردم و همراه نرگس کمکش کردیم تا دراز بکشه. -چقدر زود خوابید، کاش غذا می خورد بعد می خوابید. نیم نگاهی به نرگس کردم و لبخند بی جونی زدم -خیلی خسته بود، دیشب اصلا نخوابید همش تو فکر ماهان بود. نرگس نفس عمیقی کشید و گفت -ثمین، شما که برای معالجه ی پدرت کلی دوا و دکتر کردید تا الحمدلله پاهاش بهتر شد و الان خودشون میتونن راحت راه برند. کاش آذر خانم رو هم ببرید پیش همون دکترا، شاید بشه کاری کرد. آه عمیقی کشیدم و گفتم -وضع پاهای زندایی دیگه بهتر نمیشه. پارسال که بخاطر حمله های عصبیش میبردمش پیش دکتر، پیگیر وضع پاهاش هم شدیم ولی گفتند فایده ای نداره. -اصلا چرا اینجوری شد؟ مشکلش چیه؟ نگاه غصه دارم رو به صورت شکسته و غرق در خواب زندایی دادم -اینجور که خودش تعریف می کرد، یه روز با دایی بگو مگو کردند و بحثشون بالا گرفته. دایی از پله ها هولش داده و همون وقت پای زندایی دچار شکستگی شده. طفلک کلی درد کشیده، دایی هم اهمیتی نداده. چند ساعت بعد ماهان میره خونه و حال مادرش رو که میبینه می برش بیمارستان. پاش رو گچ گرفتند ولی همون موقع دکتر گفته کمرش هم آسیب دیده و باید تا یه مدت تحت نظر دکتر باشه و فقط استراحت کنه. ولی تو اون خونه کسی حواسش به زندایی نبوده، خودشم اونقدر از طرف دایی تحت فشار بوده که اصلا بفکر خودش نبوده. یه مدت که میگذره اوضاع پاش نه تنها بهتر نمیشه که بد تر هم میشه. بخاطر ضربه ای که به کمر و پاش وارد شده، عصب یه پاش که کامل از کار افتاده، اون پاش هم خیلی توان نداره و فقط روی زمین می کشه. بخاطر همین با واکر و عصا خیلی سخت می تونه راه بره. اصلا نمی تونه تعادل خودش رو حفظ کنه. نفس،عمیقی کشیدم و ادامه دادم -این اواخر دکتر میگفت دیگه خیلی دیر شده و نمیشه براش کاری کرد، با همین ویلچر باید زندگی کنه. -طفلک آذر خانم، خیلی عذاب کشیده. بخاطر همینه که تمام سختی این راه رو با جون و دل تحمل کرد و دوست داشت زودتر برسه کربلا. بعد از اون همه سختی کشیدن، اینجا فقط آروم میشه. سری تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم -آره، خدا رو شکر که تونست این راه رو بیاد. تمام دلخوشیش همین بود که برسه به کربلا. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫