💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوپنج
وقتی وارد اتاق شدم، دکتر به همراه دوتا پرستار دوباره بالای سر زندایی بودند.
نگران جلو رفتم و گفتم
-چیزی شده آقای دکتر؟
در حالی که روی برگه ای که توی دستش بود چیزی می نوشت از بالای چشم نگاهی به من کرد و گفت
-اون آقایی که همراهتون بودند کجاند؟
نگاهم بین دکتر و دوتا پرستار جابجا شد و گفتم
-رفت اورژانس، باید سرم می زد
سری به تایید حرفم تکون داد و گفت
-ببینید خانم من قبلا هم بهتون گفتم، خانم درخشان باید جراحی بشند.
الان که دیگه به هیچ وجه فوت وقت جایز نیست. فعلا سطح هوشیاریشون در حد قابل قبوله و می تونیم عملش کنیم.
من یک سری آزمایش برای قبل از عمل نوشتم که اورژانسی باید انجام بشه و همین امروز عمل جراحی رو انجام بدیم.
به پسرشون بگید هر چه زودتر کارهاش رو انجام بده و برگه ی رضایت نامه برای عمل رو امضا کنه.
دلهره ی عجیبی گرفتم و گفتم
-آ...آقای دکتر...همین امروز؟
محکم و قاطع جواب داد
-بله، حال بیمارتون اصلا خوب نیست، اوضاع خیلی بدتر از قبل شده.
با قدمهای سست، یکی دو قدم جلو رفتم و گفتم
-یعنی...بعد از عمل خوب می شند؟
دکتر نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
-عملشون خیلی حساس و خطر ناکه، بخصوص اینکه الان حالشون وخیم تر هم شده. نمی تونم بگم حتما نتیجه ی بعد از عمل خوبه ولی خب تنها کاریه که با این شرایط می تونیم انجام بدیم.
اگه عمل بشه احتمال بهبودی هست، ولی اگه عمل نشه قطعا اوضاعشون خطرناک میشه.
با شنیدن این حرفها، تپش قلبم سنگین شده بود. انگار تمام بدنم قفل شده بود و توان حرکت نداشتم.
با کمترین سرعت ممکن سر چرخوندم و نگاهم رو به زندایی دادم.
چشمهاش نیمه باز بود.
اینقدر بی حال بود که به زور پلکهاش رو کنترل می کرد که روی هم نیوفته.
آروم قدم برداشتم و نزدیکش رفتم.
نگاهم رو به صورت رنگ پریده اش دادم و بغض گلوم رو گرفت.
به زحمت بغضم رو مهار کرده بودم.
دست سردش رو گرفتم و با صدایی ضعیفی که به زور از گلوم بیرون میومد لب زدم
-شما...خوب میشید...
و دیگه نتونستم ادامه بدم، لبم رو به دندون گرفتم و تلاشم این بود بالای سر بیمار اشک نریزم.
نگاه بی جون و مهربونش رو به صورتم داد.
صدای زندایی هم در نمیومد، وقتی به زحمت لب زد
-ماهان...ماهان کجاست؟...حالش...خوبه؟
از ترس طغیان بغضم، لب باز نکردم و فقط با تکون سرم جوابش رو دادم.
-می خوام...ببینمش...بگو بیاد...اینجا...
باز هم چیزی نگفتم، آروم دستش رو رها کردم.
با قدمهای لرزون از اتاق بیرون رفتم و بالاخره قطرات اشک روی گونه ام نشست
لحظه ای مغزم مورد هجوم بی رحمانه ای قرار گرفت.
فضای بیمارستان،
دم و دستگاه های اون اتاق،
رفت و آمد پرستارها،
صدای بلندگویی که مدام در حال پیج کردن بود...
همه ی این صحنه ها و صدا ها توی سرم دوری زد تا به تلخ ترین خاطرات عمرم برسه.
من این صحنه ها رو قبلا هم دیده بودم.
و تمام اینها به بدترین شکل گوشه ی ذهنم جا گرفته بود و حالا یکی یکی داشت نمود می کرد.
دیگه قدرت کنترل ذهنم رو نداشتم.
بایاد اوری روزهایی که مامان توی بیمارستان بود و تمام امیدمون برای داشتنش نا امید شده بود، تمام قلبم فرو ریخت.
انگار دوباره تو همون موقعیت بودم و باید منتظر می موندم تا....
نه!
من دیگه تحملش رو ندارم!
من مهربونی های مامان رو تو گرمای دستهای زتدایی حس کرده بودم.
من با وجود زندایی، سایه ی مامان رو روی سرم حس می کردم.
اگه اتفاقی برای زندایی بیوفته قلبم نابود میشه.
هنوز چند قدم از در اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای پرستار رو پشت سرم شنیدم
-خانم؟
برگشتم و بدون اینکه ریزش اشکهام رو مهار کنم فقط نگاهش کردم
-این فرمها رو باید پر کتید و امضا کنید، باید خانم درخشان رو برای عمل آماده کنیم.
بی حرف نگاه خیسم رو ازش برداشتم و از سالن خارج شدم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫