💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوچهلوسه
سفره ی شام جمع شد و دختران اون خونه یکی یکی پتو و تشک ها رو برای استراحت مهمونها پهن می کردند.
همه خسته بودند و مشتاق خواب، یکی یکی روی تشک ها دراز می کشیدتد.
-تو نمی خوابی؟ صبح زود باید راه بیوفتیم
نگاهم رو به نرگس که کنارم دراز کشیده بود دادم و آهی کشیدم.
-تو بخواب، من فعلا بیدارم
-در عوض من خیلی خسته ام، من می خوابم ولی تو هم زود بخواب و تا دیر وقت بیدار نمون
-باشه
همونجا کنار دیوار زانوهام رو بغل کرده بودم، یکی از خانمها چراغ رو خاموش کرد و حالا توی تاریکی اتاق راحت تر بودم.
بلافاصله چشمهام پر آب شد و توی دلم به خدا التماس می کردم که مراقب زندایی باشه و کمک کنه تا زودتر پیداش کنیم.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بی صدا اشک می ریختم
-ثمین، داری گریه می کنی؟
نرگس که متوجه حالم شده بود، بلند شد و کنارم نشست.
تن صداش رو پایین آوردم و کنار گوشم با نگرانی لب زد
-خوبی ثمین؟ چرا گریه می کنی؟
درحالی که مراقب بودم صدای صحبتهامون مزاحم استراحت بقیه نشه گفتم
-نرگس من خیلی می ترسم. یعنی الان زندایی کجاست؟ کسی پیشش هست؟
شب کجا موندن؟
-ای بابا ثمین، با این فکر و خیالا که چیزی درست نمیشه
-آخه تو که تا حدودی ماهان رو می شناسی. می ترسم هیچ توجهی به حال و روز زندایی نکنه.
وای اگه یه وقت حالش بد بشه چی؟
-اینقدر نفوذ بد نزن دختر، بسپر دست امام حسین، خود آقا مراقب زائراش هست.
چیزی نگفتم و نرگس گفت.
-به جای اینکه بشینی گریه کنی بگیر بخواب که صبح زودتر بتونیم بریم پیداشون کنیم.
اینجوری که خودتم حالت بد میشه و کاری نمی تونی بکنی.
نیم نگاهی بهش انداختم و اشکهام رو پاک کردم و بغضم رو به سختی فرو خوردم.
کنار نرگس دراز کشیدم و باز از خدا کمک خواستم تا هر چی زودتر بتونیم زندایی و ماهان رو پیدا کنیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫