eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سمت صدا چرخیدم. با همون چشمهای رنگی نگاهم میکرد و همون لبخند روی لبش. کمی دست دراز کرد و چادر رو سمت من گرفت. چرا اینقدر هول کرده و مشوش بودم؟! باید جلوی آقا سلمان خودم رو حفظ می کردم! اروم قدمی جلو رفتم و دست دراز کردم و چادر عزیز رو از دستش گرفتم. بعید میدونم تشکری که زیر لب کردم رو شنیده باشه. زیر نگاهش سر به زیر انداختم و با یه دستم چادری که داشت روی سَرم لیز می خورد رو جلو‌کشیدم. _ان شاالله همیشه به شادی با صدای آقا سلمان سر بلند کردم. نگاهش به ریسه های رنگی نصب شده ی سر درِ خونه ی عزیز بود _یادمه اقا رحمان خیلی دلش میخواست وصلت خواهر زادش با سعید رو ببینه. الهی که خوشبخت بشند. خدا رو شکر که سعید هم بعد این همه سال به مراد دلش رسید این رو گفت و داخل خونه رفت و باز مشغول آبیاری باغچه اش شد. نفهمیدم چی شد که لحظه ای‌ چشم تو‌چشم با نیما شدم و اون هم از خدا خواسته نگاهم رو شکار کرد. ‌لبخندش عمیق تر شد و با صدایی آروم و لحنی پر از تمنا گفت _کاش.. منم به مراد دلم برسم.‌ لحظه ای حس کردم نفس کم آوردم. مات بودم و مبهوت از حرفهایی که تا حالا نشنیده بودم. اینقدر ناتوان شده بودم که حتی توان گرفتن نگاهم از چشمهاش رو‌نداشتم. باز صدای گیرا و پر احساسش تمام محیط شنیداریم رو در نوردید و انگار راهش رو سمت مغزم گم کرده بود و‌مستقیم به قلبم نفوذ کرد. _خیلی وقته قول تو ‌رو به دلم دادم، همبازی بچگیهام! حس و حالم قابل توصیف نبود. ترس، دلهره، هیجان هر چی که بود نفسم رو تنگ کرده بود. دیگه جای موندن نبود. نگاه هاش سنگین بود و حرفهاش سنگین تر! لبه ی چادرم روتوی مشتم فشردم و نگاهم رو ازش گرفتم.‌ به سختی پاهام رو از از زمین جدا کردم و سمت خونه ی عزیز رفتم.‌ و چه هیاهویی توی مغزم سرم بود و چه غوغایی در قلبم! چقدر مسیر چند متری تا خونه ی عزیز طولانی می نمود و چرا نمی رسیدم. سنگینی نگاهش رو هنوز هم حس می کردم. تا به آستانه ی در رسیدم بدون لحظه ای معطلی داخل رفتم و در رو محکم کوبیدم. بلافاصله صدای سعید بلند شد _خواهر جون، با در حیاطم دعوا داری؟ لب حوض نشسته بود و‌من فقط مات نگاهش کردم. ابرو در هم کشید و پرسشگر نگاهم کرد _خوبی ثمین؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هرچی حرفهای سمیه و سعید ذهنم را مشوش کرده بود، حرف های بابا آرومم کرد. بابا گرچه خودش راضی هست ولی اصراری برای فکر کردن به محمود هم نداشت. گفته بود که اگه قصد ازدواج ندارم راحت نظرم رو بهش بگم و تو این روزا چی بهتر از این! باید یک بار دیگه باهاش حرف بزنم و بهش بگم که حداقل الان نمی خوام به این موضوع فکر کنم و می خوام تو این ماه های آخر تمام حواسم را به به درسم بدم. اینجوریه هم دیگه عمه اصراری نمی کنه هم دغدغه های من کمتر میشه. اما چیزی که مهمتر از همه اینها بود، در واقع می‌خواستم به خودم زمان بدم تا شاید دوباره خبری از نیما بشه .‌شاید اخباری که من شنیدم در حد حرف بوده و موقعیتی پیش بیاد که با خودش صحبت کنم و خط بطلانی بکشه روی همه حرف ها و افکاری که مدتهاست من را درگیر خودش کرده. من نمیتونم به این راحتی از نیما بگذرم! از مدرسه بیرون زدم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که ماشین سعید را کمی اون طرف تر دیدم اون هم با دیدن من دستی بلند کرد. به سمت ماشین رفتم و سوار شدم - سلام داداش -سلام خوبی؟ - خوبم ممنون، این طرفا ؟چند وقتی بود نیومده بودی؟ با گوشه چشمش نگاهی بهم کرد - ما که همیشه راننده شخصی شما هستیم علیا حضرت با این حرفش قیافه ای به خودم گرفتم -وظیفه اس برادر من با پشت دست ضربه ی نسبت محکمی به بازوم زد و اخمی کرد - پر رو نشو دیگه، همین جا میزنم لهت می کنما در حالی که جلوی خنده ام را می‌گرفتم مستقیم نگاهش کردم -جراتش رو نداری ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش رو ازم برداره، دنده رو جا زد و در آنِ واحد پاش روی گاز فشار داد. یک لحظه ماشین از زمین کنده شد و من به سمت شیشه جلو پرت شدم. تیز نگاهش کردم و معترض گفتم - چه کار می‌کنی؟ سعید که عمدا این کار رو کرده بود، پوزخندی زد و نگاه پیروزمند ش رو به رو برو داد و مشغول رانندگی شد، اما مسیرش سمت خونه نبود. - کجا میریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت -خونه ی عزیز هم خوشحال بودم هم دلشوره سراغم اومد. نمیدونم کی خونه ی عزیز هست، ولی کاش خلوت بشه و موقعیتی پیش بیاد با نیما حرف بزنم. کمی مکث کردم و دوباره پرسیدم -همه اونجا هستند ؟ در حالی که دستاش رو روی فرمون جابجا می‌کرد گفت - نه کسی نیست، مامان غذا داده براش بیارم می خواستم مطمئن بشم دوباره پرسیدم -یعنی بقیه نمیاند؟ -نه خیر، همه خونه خودمون مشغول کارهای نذری هستند، یادت رفته پس فردا عید غدیره و بابا نذر داره؟ -آهان، اصلا حواسم نبود -می خوای پیش عزیز بمونی؟ از خدا خواسته گفتم - آره ، کتاب‌هام که همراهمه، فردا صبح از همون جا میرم مدرسه -باشه، ولی رسیدی به مامان زنگ بزن سری تکون دادم و تا خونه عزیز و از شدت هیجان دل توی دلم نبود. یعنی امروز میشه دوباره باهاش حرف بزنم؟ میشه که خودش بگه تمام این حرفا دروغ بوده و هیچ ماجرایی نبوده؟ تو همین افکار بودم که ماشین متوقف شد. سعید خم شد و از صندلی عقب ظرف غذایی که مامان داده بود را برداشت و در را باز کرد. -بده به من میبرم، تو دیگه پیاده نشو -نه می خوام بیام نسخه اش رو هم رو پیدا کنم ببرم داروهاش رو بخرم. سعید رفت و در خونه رو باز کرد. هنوز پیاده نشده بودم که ماشین پدر نیما را جلوی در خونه افسر خانم دیدم. این خیلی خوبه، اگه نتونم با خودش حرف بزنم، لا اقل می تونم بهونه ای جور کنم و ندا رو به خونه ی عزیز دعوت کنم و همه چیز را از زیر زبونش بکشم. � پیاده شدم و همون وقت ماشین سفید رنگی داخل کوچه پیچید و اون هم جلوی خونه ی افسر خانم متوقف شد و نسرین و حمیده خانم پیاده شدند. لبخندی زدم و خواستم جلو برم تا باهاشون حال و احوالی کنم، اما با صحنه‌ای که دیدم نگاهم سمت اون ماشین سفید خشک شد و پاهام از حرکت ایستاد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖