eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز از اون حال خارج نشده بودم جوابی به سعید ندادم که مامان جلو اومد _وا، چته دختر مگه جن دیدی؟ چادر رو از دستم گرفت و همینجور که سمت عزیز می رفت بازش می کرد _مبارکت باشه عزیز جون، بیا بنداز سرت ببین اندازه اس؟ بین صحبتها و نظر دهی بقیه در مورد چادر عزیز، من کمی خودم رو‌جمع و‌جور کردم. انگار تمام انرژی درونم تحلیل رفته بود.قدم هام رو به سمت پله های ایوون برداشتم. دلم چند لحظه سکوت و‌تنهای می خواست تا مغزم بتونه اتفاقات چند دقیقه پیش رو کمی تحلیل و آنالیز کنه. هنوز وارد سالن نشده بودم که مامان در حالی که چادر رو تا می زد ، صدام کرد _ثمین جان، یه بار دیگه تا خونه ی افسر خانم برو مادر. چادر عزیز یکم بلنده جلوی دست و پاشو میگیره. به حمیده خانم بگو... اصلا امکان نداشت من دوباره به اون خونه برگردم! هول و دستپاچه وسط حرف مامان پریدم _من دیگه نمیرم مامان. اصلا... افسرخانم و حمیده خانم نبودند.‌وقتی اومدن خودت ببر! مامان که می دونست من از خدامه بهونه ای پیش بیاد و سر از خونه ی افسر خانم در بیارم، متعجب از حرفم نگاهم کرد. _وا، تو ‌یهو چت میشه دختر؟ حالا همیشه که باید به زور نگهت می داشتم نری اونجا.‌امروز که کار داریم ناز می کنی؟ وقت و حوصله ی کل کل با مامان رو نداشتم و بی حرف وارد سالن شدم و داخل یکی از اتاقها پناه گرفتم. چشمهام رو بستم و به افکار و خاطراتم فرصت خود نمایی دادم. جمله ی آخر نیما مدام توی سرم اکو می شد و با هر بار تکرارش یکی از خاطراتم زنده می شد. ... همبازی بچگیهام! یاد روزهایی افتادم که با سمیه و ندا و‌ نسرین بازی می کردیم و چون اونها بزرگتر از من بودند، گاهی شیطنت می کردند و اسباب بازی ها رو از من می گرفتند. من هم که با سلاح گریه خوب آشنا بودم و تموم حرفهام رو با این ترفند به کرسی می نشوندم، بی امان شروع به گریه می کردم. سعید و نیما هم سن بودند و‌با فاصله ی هشت سال، از من بزرگتر بودند. در نبود سعید، نیما هوادار من بود و سریع خودش رو‌به معرکه می رسوند. به سمیه تشری می رفت و خواهرای خودش رو بیشتر دعوا می کرد. بی معطلی چیزی رو‌که می خواستم دستم میداد و کلی خط و نشون برای بقیه می کشید که مبادا دوباره باعث ناراحتی و گریه ی من بشند. حتی بارها که شیطنت رو از حد می گذروندم و سعید رو کلافه می کردم، نیما پا درمیونی می کرد و اجازه نمی داد سعید برخوردی با من داشته باشه. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖