💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پنجاهوهشت
به لحظه نکشید که ماهان و سعید با هم درگیر شدند و صدای داد و فریاد بقیه هم بالا رفت.
مامان التماس سعید رو میکرد و تلاش داشت از هم جداشون کنه اما بی فایده بود.
نیما هم دوباره خودش رو به معرکه رسوند، مامان که از پسر و بردار زاده اش نا امید شده بود، ملتمسانه رو به نیما کرد
_تورو خدا یه کاری بکن آقا نیما، سعید رو از اینجا ببر. الان یه بلایی سر همدیگه میارن
نیما هم به توصیه مامان سعی داشت سعید رو از ماهان دور کنه و مگه میتونست؟!
هیچکدوم قصد کوتاه اومدن نداشتند و کاری از کسی بر نمیومد.
من هم کناری ایستاده بودم و وحشت زده چشمم دنبال برادرم دو دو میزد که مبادا بلایی سرش بیاد.
مامان که دیگه مستاصل شده بود با چشم گریون سمت بردارش رفت و صدا بالا برد
_منصور یه کاری بکن. این بچه امشب عروسیشه نذار بیشتر از این آبرو ریزی بشه. الان میزنن همدیگه رو ناکار میکنند. تورو خدا منصور ...
دلم برای مامان می سوخت
هیچوقت اینجوری به برادر بی معرفتش رو نزده بود.
اما دایی که می دونست پسرش با اندام ورزیده اش حریف سعید میشه، با خونسردی دست به سینه به دیوار لم داده بود و رضایتمند نظاره گر معرکه بود.
اون طرف عزیز حالش بد شده بود و عمه سعی داشت کمکش کنه.
مامان بیچاره توی سرش می زد و گاهی وسط دعوا می رفت و التماس پسرش رو میکرد و گاهی التماس برادرش و گوش هیچ کدوم بدهکار نبود.
چیزی طول نکشید که محمود و صادق شوهر سمیه با یکی دوتا از مردهای همسایه که سر و صدا رو شنیده بودند، سراسیمه وارد خونه شدند.
تازه اونجا بود که دایی احساس خطر کرد و قبل از بقیه جلو رفت و دست پسرش گرفت وکنار کشید.
محمود و بقیه هم سعید رو کنار کشیدند.
به کمک بقیه زد و خوردها تموم شد اما همچنان دعوای لفظی ادامه داشت لباس سعید پاره شده بود و کمی بینیش خونی بود.
با ورود بابا رحمان، سعید کمی عقب نشینی کرد.همیشه احترام خاصی برای بابا قائل بود ومراعاتش رو می کرد.
بابا که تازه فهمیده بود ماجرا چیه، قبل از هر کسی سراغ سعید رفت و اخمی در هم کشید
_تو اینجا چکار می کنی؟ مگه نرفتی دنبال ماشین؟ مگه نباید الان آرایشگاه باشی؟
سعید که هنوز نفس نفس می زد، نیم نگاهی به ماهان انداخت و معترص گفت
_کارتمو جا گذاشتم، اومدم ببرم که دیدم این دوتا عین کفتار...
_سعید!
با تشر بابا، سعید سکوت کرد و ادامه نداد. بابا دست توجیبش کرد و کارتش رو به سعید داد. و با اشاره ی سرش ازش خواست که بره.
سعید علیرغم میلش به اجبار بیرون رفت و بابا برای اطمینان بیشتر، صادق رو دنبالش فرستاد.
بعد از رفتن سعید رو به دایی کرد
_اقا منصور، امشب اینجا عروسی خواهر زادته. اگه دلت میخاد بمونی که قدمت روی چشم. اما اگه دنبال شر درست کردنی برو که امشب وقتش نیست. خودت بهتر میدونی اگه پای پلیس وسط بیاد خیلی مسایل پیش میاد که راحت گرفتار می شی.
هیچ وقت نفهمیدم بابا چه آتویی از دایی داشت که دایی اینقدر ازش می ترسید. بعد از حرفهای بابا، دایی کمی خط و نشون کشید و از اونجا رفت.
شاید از همون روز بود که نفرت دایی و ماهان توی دلم جا گرفت و شاید این نفرت در تغییر مسیر زندگیم تاثیر زیادی داشت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پنجاهوهشت
حال عزیز جون خیلی خوب نبود و من و مامان از نگرانی، بیخیال آرایشگاه رفتن شدیم.
بابا به کمک چند تا از مردها، حیاط رو مرتب و برای ورود مهمونها آماده کرد.
توی اولین فرصتی که پیدا کردم، لباس عوض کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم. موهای بلندم رو دورم ریختم و
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
آرایش ملایمم بد نبود، ولی چقدر دلم می خواست برای عروسی تنها برادرم مثل سمیه به آرایشگاه برم و زیبا تر باشم.
مامان که مدتها برای این مراسم برنامه ها داشت، الان ناراحت و نگران کنار عزیز نشسته بود و با اصرارهای من حاضر شد لباس عوض کنه.
دایی و پسرش عروسی برادرم رو به کاممون تلخ کردند و چقدر دلم می خواست تموم ناراحتیم رو سرشون خالی کنم.
نزدیکای غروب یکی یکی مهمونها میومدند و کم کم با ورود اونها حال و هوای ما هم عوض شد.
چادر رنگی مجلسیم رو روی سرم انداختم و توی ایوون کنار نرده ها ایستادم و به مهمون ها خوش آمد میگفتم.
بی اختیار هر از گاهی نگاهم سمت در می رفت و انگار منتظر کسی بودم.
وچقدر زود این انتظار پایان یافت!
خونواده ی افسر خانم جزٕ اولین مهمونها بودند که دسته جمعی همراه همسر و دختر و داماد ونوه هاش وارد خونه شدند.
تواون جمع چند نفره ای که دم در با بابا رحمان خوش و بش میکردند، چشمم فقط دنبال یک نفر رفت.
نیما که همین چند ساعت پیش وسط دعوا زد و خورد می کرد، حالا با ظاهری بسیار آراسته که چشم من رو دنبال خودش می کشید، کنار بابا ایستاده بود و معلوم بود بابا داره به خاطر کمک هاش ازش تشکر میکنه.
بعد از چند دقیقه همگی وارد حیاط شدند و ندا از همون پایین با ذوق برای من دست تکون داد.
از اومدنش خیلی خوشحال بودم و متقابلا براش دست بلند کردم. همون لحظه با نیماکهدقیقا پشت سر ندا بود، چشم توچشم شدیم.
چقدر تو اون کت طوسی رنگ و پیراهن و شلوار روشن، زیبا جلوه می کرد.
موهای براقش که بالا زده بود و به سمت چپ مایل شده بود و ته ریشی که صورتش رو مردونه تر نشون میداد، تموم احساسات دخترانه ام رو به چالش می کشید.
چرا قبلا هیچکدوماز اینها برام جلب توجهی نداشت؟!
برای چند ثانیه نگاهم روی چشمهای روشنش قفل بود و لبخند کم رنگ روی لبش که شاید فقط من دیدمش!
چشم از نوه ی خوش تیپ و خوش پوش افسر خانم گرفتم و به مهمونها خوش آمد گفتم.
ندا رودر آغوش کشیدم و انگار مدتهاس همدیگه روندیده بودیم.
مجلس شلوغ شد و همه مشغول جشن و پایکوبی.
من و ندا مثل همیشه که همدیگه رومیدیدیم، از جمع فاصله گرفتیم و گوشه ای مشغول گپ و گفت بودیم و اعتراض سمیه و بقیه هم برای بردن ما در وسط مجلس فایده انداشت.
ندا نگاهی به مرضیه که عروس مجلس بود انداخت و آهی کشید
_خوشبحالت ثمین. چقدر امشب خوشحالی که عروسی برادرته
از ذوق، لبخند عمیقی روی لبم نشست
_خیلی ندا، اصلا سعید روتو لباس دامادی دیدم دلم می خواست بپرم بغلش کنم
_الهی که خوشبخت بشن. کاش نیما هم زودتر ازدواج می کرد. خیلی دلم می خواد عروسی داداشمو ببینم
با اومدن اسم نیما کمی خودم رو جمع وجور کردم و نگاه از ندا گرفتم. اروم گفتم
_نگران نباش، ان شاالله به زودی نوبت آقا نیما هم میشه
ندا که انگار خیلی دلش پر بود، نفس عمیقی کشید وغصه دار گفت
_والا من که چشمم آب نمیخوره. چند سال مامان اینا دارن بهش میگن و هر بار یه جوری از زیرش در رفته. دیگه دختری نیست که مامان بهش معرفی نکرده باشه. حتی حاضر نیس یه جلسه باهاشون حرف بزنه بعد نظرش رو بده. همش میگه هر وقت وقتش شد خودم میگم بهتون. نمدونم کی قراره وقتش بشه.مامانم خیلی نگرانشه.
با حرفهای ندا، جوششی درونم به پا شده بود و زبانم به حرفی باز نمی شد. نگاهم رو به زمین دوخته بودم کهمبادا چشمهام چیزی از حال درونم رو لو بده.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖