eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
533 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج عباس که حالم رو فهمیده بود، نگاهش رو به چشمهام دوخت و جوری که می خواست خیال بابا رو راحت کنه با لحن آرومش ادامه داد _قسمت شد ثمین خانم هم اومد هیات ما ولی تا برنامه تموم بشه دیر وقت شد و چون تنها بود گفتم بمونه پیش نرگس تا صبح با خیال راحت برگرده. تعجب جای ترس رو گرفت و مبهوت، نگاهم به حاج عباس بود. صدای معترض مامور هم بلند شد _حاجی؟!! اما حاج عباس انگار به کاری که می کرد اطمینان داشت و با اشاره ی دستش مامور رو به سکوت دعوت کرد. لحظه ای گوشی رو از گوشش فاصله داد و رو به من کرد و صداش رو‌پایین آورد _من میرم بیرون صحبت کنم. نگران نباش حواسم هست منتظر جوابم نموند و زود از اتاق بیرون زد. مامور هم با فاصله دنبالش رفت. من موندم و یک دنیا اضطراب و دلشوره... بعد از چند دقیقه ای که برا من چند ساعت گذشت، دوباره هر دونفرشون همراه پسر حاج عباس وارد اتاق شدند. حاجی با بابا خدا حافظی کرد و‌گوشی رو به من داد. نمی دونستم بینشون چه حرفهایی رد و بدل شده و الان باید چی به بابا بگم. گوشی رو‌با تعلل به گوشم چسبوندم و در حالی که نگاهم به حاج عباس بود، به زور زبان خشکم رو به حرکت در اوردم _الو... بابا ولی صدای بابا آروم بود. اروم و کمی نگران _ثمین _جانم _اقای معتمدی با من صحبت کرد. بنظر آدم خوبی میاد اما من که نمیشناسمشون هنوزم نگرانم. ولی الان نصف شب که نمیتونی جایی بری. همونجا بمون صبح زود برگرد خونه دیگه هم شب جایی نَمون بابا. _چشم... منتظر بودم بابا حرف دیگه ای بزنه. اما چیزی نگفت _کاری نداری ثمین جان _نه خدا حافظ _خدا پشت و پناهت بابا 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖