💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلوشش
صدام از بغض می لرزید و طلبکار نگاهشون کردم
_چرا فقط من رومتهم می کنید؟ کس دیگه ای هم اونجا بوده
محسن نگاه سوالیش روبه من داد. الان دیگه وقت حرف زدنه، وقت دفاع از خودم
_من بیرون از حسینیه بودم وقتی برگشتم همون خانمی که نرگس میگه رو دیده که با علجه اومد بیرون. تا من رو دید هول کرد. یه چیزی هم زیر چادرش قایم کرده بود.
امیر حسین که فقط و فقط من رو مجرم میدونست، دستی لای موهاش کشید و کلافه و پر حرص لا اله اللهی گفت و باز قدمی سمت من برداشت
_این خانمی که میگی سالهاس تو این هیاته وما بهش اعتماد داریم چون تو همه ی این سالهااز این ماجراها نداشتیم. حق نداری تهمت بزنی
این حرفش، کلید انفجار من بود و صدام بالا رفت
_چرا؟ چرا من حق تهمت ندارم ولی شماها دارید؟ چرا ایتقدر به خودتون و حرفتون اطمینان دارید و حرف من میشه تهمت؟
امیر حسین خواست چیز دیگه ای بگه که محسن مانعش شد و رو به نرگس کرد
_بی زحمت اون خانم رو بگید بیاد
نگاه نرگس بین برادر و پدرش چرخید و وقتی مخالفتی ندید با تعلل بیرون رفت.
تواین مدت حاج عباس ساکت ترین فرد درجمعمون بود.
من باز هم ازش انتظار حمایت داشتم و انگار انتظار بی جایی بود!
چند لحظه بعد، نرگس همراه معصومه خانم وارد انبار شدند.
معصومه خانم سلامی کرد و نگاه معتجبش، جمع رو می کاوید
_چیزی شده حاج آقا؟
حاج عباس فقط مغموم نگاهش کرد و چیزی نگفت.
محسن جلوتر رفت و برعکسِ زمانی که با من تند و عصبی حرف میزد، آروم و مودب ، مخاطب قرارش داد
_ببخشید که مزاحم شما شدیم، فقط یه سوال داشتم ازتون
معصومه خانم که همچنان گنگ و مبهوت بود، اروم گفت
_خواهش میکنم بفرمایید
محسن نیم نگاهی به من و نرگس کرد
_شما وقتی برای کمک اومدید، همراه نرگس خانم از حسینیه بیرون رفتید درسته؟
_بله، گفت خانمها اونجا مشغولند منم همراهش رفتم
سری تکون داد و گفت
_بعد از اون، دیگه برگشتید به حسینیه؟
_نه والا، تا الان خونه ی حاج اقا مشغول بودم الانم داشتم سبزی می شستم که نرگس گفت بیام اینجا، این سوالا برای چیه؟
محسن، نکته سنج و موکد پرسید
_یعنی از اون موقع اصلا نرفتید تو حسینیه چیزی از حسینیه بیرون آورده باشید؟
کمکم میشد رگه های نگرانی رو تو صورت معصومه خانم دید
_نه. فقط، خانم مقیمی یکم گوشت آورده بود برای یه خونواده مستحق، گذاشته بود توحسینیه چون نمی خواست کسی ببینه.آخه اون خونواده روخیلی ها میشناسن. گفت آبرو دارند و ازم خواست یه جوری که کسی نفهمه ببرم براشون. منم بردم
ابروهای محسن بالا پرید و نگاهش رو به من داد ولی حرفی نزد.
_چیزی شده چرا این سوالا رومی پرسید؟
محسن نگاهش رو از من گرفت ونفس عمیقی کشید
_هیچی چیزی نیست، شما بفرمایید. بازم ببخشید مزاحمتون شدیم
با راهنمایی نرگس، معصومه خانم که هنوز جواب سوالش رونگرفته بود بیرون رفت
_خب خانم، حالا چی می گید؟
نمی خواستم خودمرو ببازم، تمام جراتم روجمع کردم
_چیزی ثابت نشده، اگه به گفتنه منم گفتم خبر ندارم
باز صدای امیر حسین کلامم رو قطع کرد
_این خانم الان شاهد داره ما میتونیم بریم خانم مقیمی رو بیاریم و ازش بپرسیم و همه چیز ثابت میشه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖