💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوسوم
کت و دامن تنم رو با بلوز و شلوار سرمه ای رنگ نرگس عوض کردمو با فاصله کنارش دراز کشیدم.
گوشی به دست مشغول بود و بین پیامهای که رد و بدل می کرد هر از گاهی آروم می خندید.
نیم نگاهی به من کرد و باز نگاهش رو به گوشی داد.
_دخترای عمه ام هستند. شاکی ان که امشب ما اومدیم چرا رفتی؟!
با تاسف پاسخ دادم
_ببخشید. شما روهم زابراه کردم. من اینجا تنهایی نمی ترسم اگه می خوای برو پیششون.
خیلی زود نگاهش رواز صفحه ی گوشی به صورت من منتقل کرد و گوشی روکنارش گذاشت
_وای نه، اصلا منظورم این نبود.
لبخند تلخی روی لبهام نشست
_اگه من نبودم، تو هم مجبور نبودی اینجا بخوابی.
نرگس نیم خیز شد و به سمتم چرخید. دستش روتکیه گاه بدنش کرد و برعکس من با لبخند گرمی نگاهم کرد.
_نه بابا. اصلا این فکرو نکن. ما خیلی پیش میاد که توحسینیه بخوابیم. مثلا شبهای تاسوعا وعاشورا که قراره شام وناهار بدیم.ما خانمها تا دیر وقت مشغول آماده کردن مواد غذایی هستیم و آقایون آشپزی می کنند. خسته که میشیم همین جا می خوابیم و صبح دوباره مشغول بقیه کارها می شیم.
لبخندش عمیق تر شد
_اصلا محرم که میشه، اینجا پاتوق من و دوستهامه. از صبح تا شب که کمک می کنیم برای تهیه ی غذا، شب هم مراسم شروع میشه و پذیرایی. خلاصه خیلی خوش میگذره
نرگس با ذوق و شوق زیادی اینها رو می گفت و قلب من انگار به جای خون، زَهری رو داخل رگهام پمپاژ می کرد.
اصلا تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهاش نداشتم.
پتو رو روم کشیدم و نگاهم روبه سقف دادم و اروم با خودم زمزمه کردم
_ یه روزی هم من خودم رو با این چیزها گول میزدم.
اما نرگس حرفم رو شنید و لبخندش محو شد. دیگه ذوقی توی صداش نبود. اروم و غمگین گفت
_چرا اینجوری میگی؟ کی گفته خودمون روگول می زنیم؟
نفس عمیقی گرفتم و باز دمش هُرم آتش قلبم بود.
_یه عمر خودتو با این چیزا دلخوش می کنی. فکر می کنی داری برای خدا و پیر و پیغمبر کار میکنی. فکر ثواب و حاجت و این چیزایی. ولی یکدفعه تو بدترین موقعیت چنان زیر پات خالی میشه و هیچکدومشون نه تنها دستتو نمیگیرن، که اصلا نگاهتم نمی کنند. هر چی التماس می کنی، ضجه میزنی انگار نه انگار.
نگاهم روبه نگاه گنگ و مبهوت نرگس دادم.
_از من میشنوی خودتو درگیر این خرافات نکن. این حرفا و این کارها رو بزرگارامون انداختند توسر ما که یه وقت از دستشون در نریم . وگرنه هیچکدومش به درد هیچجای زندگیمون نمی خوره وفقط عمرمون روبیهوده تو خیالات واهی طی می کنیم. اینو از من بشنو که پایه ثابت هیات و مسجد و اینجور مراسمها بودم.
آخرش چی شد؟
چنان با سر خوردم زمین که حالا حالاها توان بلند شدن ندارم.
نگاه نرگس هر لحظه از حرفهای من متعجب تر می شد.
اما دیگه نتونست سکوت کنه واینبار معترض لب باز کرد
_این حرفها چیه دختر؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟ خرافات کدومه؟ ما اعتقادمون اینه که...
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوچهارم
دستم روبه علامت سکوت بالا اوردم و لحنم کمی تند شد.
_من با اعتقادات شما کاری ندارم. شاید شما از اون دسته نور چشمی هایی هستید که تا یه کار کوچیک می کنید، بزرگترین حاجتتون رومی گیرید، بخاطر همین همیشه موندگارید.
ولی من از اون دسته ای بودم که هر کاری کردم هیچوقت به چشم نیومدم و آخر سر خودشون از دم و دستگاهشون انداختنم بیرون و خواستند بد بخت زندگی کنم.
الان هم به هیچکدوم از مقدسات شما اعتقادی ندارم.پس لطفا دیگه ادامه نده...
نرگس جا خورده نگاهم می کرد. و من بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم، پتو رو روی صورتم انداختم و چشمهام رو بستم.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و نجوای آرومش که می گفت
_همین که میگی اونها هستند و دم دستگاهی دارند، همین که فکر می کنی تو رو از خودشون جدا کردند، یعنی بهشون اعتقاد داری....
نمی دونم چرا
ولی حرفش برام سنگین بود!
اونقدرکه سنگینیش رو توی راه گلوم حس کردم.
منتظر موندم چیز دیگه ای بگه تا فریادم رو روی سرش آوار کنم.
اما نگفت!
آروم پتو رو از صورتم کنار زدم و نگاهش کردم.چشمهاش بسته بود.
وصدای سکوت بود که توی اون فضا طنین انداز شده بود.
دوباره پتو رو روی صورتم کشیدم.
سنگینی بغض گلوم بالاخره کار دستم داد و بی اختیار اشکهام سرازیر شد.
آروم وبی صدا !
حرفهای آخر نرگس توی مغزم تکرار می شد و درون من جنگی به پاشد.
من خیلی وقته که اعتقادی ندارم!
خیلی وقته که پام رو از اون محافل بیرون کشیدم!
بارها با خودم تکرار کردم که من بیهوده دلخوش به خرافات ساخته ی ذهن دیگران بودم!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشقتوبرمیخیزم قسمت#بیستوچهارم دستم ر
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوپنجم
نمی دونم چقدر گذشت!
نرگس آروم خوابیده بود و من همچنان در جدال با خودم و باورهام و اعتقادات نداشته ام بودم.
صدای زنگ گوشیش بلند شد.
چشمهام روبستم و خودم رو به خواب زدم.
بعد از چند بار زنگ خوردن نرگس با صدای خواب آلود پاسخ داد
_جونم داداش!
_باشه... درو باز بذار میایم.
بعد از یه مکالمه کوتاه گوشی رو قطع کرد و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل در رو شنیدم.
بی حرکت خوابیده بودم که تکون آروم دست نرگس رو روی دستم حس کردم.
_ثمین! وقت نمازه در بازه اگه خواستی بیا بیرون وضو بگیر.
من عکس العملی نشون ندادم و نرگس رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و مشغول نماز شد.
بعد از حرفهای دیشب، موندن اینجا برام سختتر شده و دلم می خواد از این فضا دور باشم.
نرگس نمازش رو خوند و آروم سر جاش خوابید ومن هنوز در همون حال بودم.
چند دقیقه گذشت.
غلتی زدم و پشت به نرگس نگاهم به شیشه ی مات پنجره افتاد. هوا کم کم داشت روشن می شد و ناگهان فکری از ذهنم گذشت.
آروم سر بلند کردم و نشستم. نگاهم سمت در رفت. نرگس موقع برگشت در رو بست ولی من متوجه قفل شدنش نشدم.
دو بار آروم نرگس رو صدا زدم و عکس العملی نشون نداد.
با احتیاط از جام بلند شدم و لنگان سمت در رفتم و نگاهم روی قفلِ بازِ در بی حرکت موند.
امیدوار تر از قبل قدمی جلوتر رفتم و همون لحظه صدای مکالمه ی حاج عباس با پسرش رو شنیدم.
_دستت درد نکنه امیر جان همه رو جمع کردی؟
_آره تموم شد. ولی چند تا استکان سالم بیشتر نمونده.
_اشکال نداره بابا، یه برآورد خسارت بکن هر چی شد خودم برمی گردونم به صندوق.
با شنیدن این حرف، لحظه ای پاهام شل شد. من از کس دیگه ای طلبکار بودم. از مردم که طلبی نداشتم. دور از انصاف بود که بعد از کمکی که حاج عباس به من کرد، حالا بخواد جبران خسارت من رو هم بکنه.
باز صدای حاج عباس افکارم رو بر هم زد
_من دارم میرم نونوایی کاری نداری بابا؟
_نه من هم خیلی خسته ام، میرم یک ساعتی بخوابم باید برم سر کار
از هم خدا حافظی کردند و صدای پاهاشون که از اونجا دور می شد رو شنیدم.
بین موندن و رفتن مُردَّد شده بودم. چند لحظه ای همونجا دست به دیوار ایستادم و راه چاره ای به ذهنم خطور کرد که برای انجامش لحظه ای تعلل رو هم جایز ندونستم.
دست به گردنم انداختم و زنجیر گردنبندی که یادگار مامان بود رو باز کردم.
این گردنبند برام عزیزه ولی این یادگاری عزیز، امروز تنها چاره ی کارم هست و باید دل بکنم.
اروم راه رفته را برگشتم. نگاه دقیقی به چهره ی نرگس کردم. بی شک غرقخواب بود و الان بهترین فرصت برای من.
گردنبند رو روی کیف نرگس گذاشتم. لباس تنم برای بیرون رفتن مناسب نبود.
ناچار مانتوی نرگس رو پوشیدم و شالم رو مرتب کردم و آروم و بی صدا سمت در رفتم.
آرومتر زبونه ی قفل روکشیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف انداختم. هیچ کس نبود...
با همون پای مجروح از حسینیه بیرون زدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیست وششم
از خلوتی خیابانونِ اون وقت صبح استفاده کردم و از حسینیه دور شدم.
ولی کجا باید می رفتم؟
تنها جایی که تو این شهر شلوغ داشتم، خونه ی زن دایی بود.
که به لطف ماهان دیگه جرات برگشتن به اونجا رو هم ندارم.
توی خیابون پرسه می زدم و به این فکر می کردم که چجوری به اون خونه برگردم تا شاید بتونم وسایل و کتابهام رو بردارم.
حدود دو سه ساعتی سرگردون و حیرون، طول و عرض خیابونها رو طی کردم.
بالاخره تصمیمم روگرفتم.
معمولا ماهان این موقع روز توی شرکت مشغوله و به خونه نمیاد. امیدوار بودم که امروز هم همینجور باشه.
با یک دنیا دلشوره و از روی اجبار به سمت خونه ی زن دایی راهی شدم.
هر چه نزدیک تر می شدم، آشوب دلم بیشتر می شد.
سر کوچه رسیدم و پشت دیوار خودم روپنهان کردم. نگاهی سمت خونه انداختم . ماشین ماهان جلوی در نبود و این جای امیدواری داشت.
ترس و دلهره کل وجودم رو گرفته بود. فکر اینکه جلوتر برم و یکباره با ماهان رو در رو بشم، جرات نزدیک شدن به اون خونه رو ازم می گرفت.
چند لحظه ای همونجا ایستادم تا بالاخره تونستم قدمهای سنگین و لرزانم رو سمت خونه هدایت کنم.
با نگاهم اطرافم رو کندوکاو می کردم و جلو می رفتم.
بالاخره خودم رو جلوی در رسوندم. نمی دونم زن دایی بیداره یا نه. اما چاره ای جز زنگ زدن نیست.
لرزش دستهام غیر قابل کنترل بود و با هر زحمتی شاسی زنگ رو فشار دادم.
فکر اینکه ممکنه هر آن در باز بشه و ماهان روبروم قرار بگیره ترسم رو چند برابر می کرد.
بعد از چند لحظه تاخیر، صدایی رو از آیفن شنیدم
_کیه؟
مغزم انگار کمی زمان لازم داشت تا بتونه واکنش مناسبی نشون بده.
صدای زن دایی بود.
کمی گنگ به صفحه ی آیفن نگاه کردم و به سختی لب باز کردم.
_م...منم...زن دایی
برعکس من، زن دایی که انگار منتظرم
بود سریع و با نگرانی پاسخ داد
_ثمین... تویی؟ کجا بودی تو دختر . بیا تو
این رو گفت و بلافاصله صدای باز شدن در بلند شد.
قبل از اینکه قدمی بردارم پرسبدم
_زن دایی... ماهان....
انگار نگرانیم رو درک کرد که قبل از تکمیل حرفم گفت
_نیستش زود بیا داخل
کمی خیالم راحت شد و بدون فوت وقت، وارد خونه شدم و در رو بستم.
باز با احتیاط فضای حیاط رو از نظر گذروندم و با سرعت به سمت ساختمون راه افتادم.
در رو که باز کردم، بلافاصله زن دایی رو روی صندلی چرخدارش منتظر و نگران دیدم
_ثمین...تومعلوم هست کجایی دختر؟ من که نصف عمر شدم.
همین چند کلمه کافی بود تا دل پر دردم به جوش بیاد و چشمهام پر آب بشه. زانوهام شل شد و همونجا جلوی زن دایی روی زمین زانو زدم.
_زن دایی... دیشب... کجا بودید؟ خیلی ترسیده بودم خیلی...
و صدای گریه ای که میرفت تا بلند و بلند تر بشه.
سر روی پاهاش گذاشتم و به اشکهام اجازه ی باریدن دادم.
دست زن دایی،نوازشگر روی سرم کشیده شد.
_عزیزم، توکه می دونی بعد از خوردن داروهام دیگه هیچی نمیفهمم.دیشب اینجا چه خبر بود؟ من صبح برای نماز بیدار شدم دیدم خونه به هم ریختس نه تو بودی نه ماهان.
به هر دوتون زنگ زدم. ماهان که جواب نداد. گوشی تو هم که تو خونه بود.
سر از روی پای زن دایی بلند کردم و نگاه غرق اشکم روبه این زن مهربون ورنج کشیده دادم.
_من...مجبور شدم برم... خیلی ترسیده بودم... ماهان... ماهان و اون چندتا آشغال عوضی داشتند آبروی من رو با...با... چند تا... شیشه مشروب.... تاخت می زدند..
من می گفتم و زن دایی با چشمهای گرد شده، ناباور وبهت زده نگاهم می کرد.
دستش بالا رفت و توی صورتش زد. لبهاش به سختی تکون می خورد و نفسش سخت تر بالا میومد
_یا فاطمه ی زهرا، چی میگی ثمین؟ مشروب؟ تو خونه ی من؟
چند لحظه تو همون حال نگاهم کرد و انگار دلش می خواست چیز دیگه ای بشنوه.
بازوهام رو بین انگشتهاش گرفت و تو حالتی بین اضطرار و التماس گفت
_درست حرف بزن، بگو ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ماهان بغل گوش من چه غلطی کرده و من نفهمیدم؟
با پشت دست اشک از صورتم پاک کردم اما بی فایده بود و به آنی جاش پر می شد.
بین هق هق هام سعی کردم جوابش رو بدم
_ دیشب شما که خوابیدید دوستای ماهان اومدند....
هنوز حرفم به نیمه هم نرسیده بود که صدای برخورد محکم در حیاط نگاه متحیر و وحشت زده ی هر دومون رو به سمت خودش کشید.
و بلافاصله صدای ماهان که انگار تیر خلاصی بود برای گرفتن نفس من
_مامان بیداری؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوهفتم
به سرعت برق از جا پریدم.
شوک عصبی که به زن دایی وارد شده بود، باعث تنگی نفسش شد و در این حالت نیاز مبرم به اسپری تنفسیش داشت.
صدای ماهان که مادرش رو صدا می زد، نزدیکتر می شد و من در حالتی بین ترس و نگرانی نمی دونستم به داد زن دایی برسم یا قبل از اومدن ماهان از اونجا برم و گوشه ای امن پناه بگیرم!
نفس های زن دایی صدا دار شده بود و کاری از من برنمیومد.
دیگه موندن رو جایز ندونستم و لنگان به سمت آشپزخونه پا تند کردمو پشت در پنهان شدم.
تمام تنم می لرزید و دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای نفسهام هم بیرون نره.
چیزی نگذشت که صدای باز شدن در سالن رو شنیدم.
ماهان به محض ورود متوجه حال مادرش شد و لحنش تغییر کرد و این بار صداش پر از نگرانی شد
_مامان، خوبی؟ چی شدی باز؟
صدای قدمهای تندش رو شنیدم که بطرف اتاق مادرش رفت و برگشت.
_دهنت رو باز کن مامان، بذار اسپری تو بزنم.
چند لحظه بعد نفس های زن دایی آرومتر شد و دیگه مثل قبل صدا دار نبود.
_خوبی مامان؟ قرصت رو خوردی؟
پاسخی از زن دایی نشنیدم و باز صدای ماهان به گوشم رسید.
_بگیر اینو بخور تا برات آب بیارم
دیگه بد تر از این نمی شد.
اگه ماهان وارد آشپزخونه بشه دیگه راه فراری ندارم.
هنوز دستم جلوی دهانم بود. صاف ایستادم و محکم به دیوار چسبیدم و چشمهام روبستم.
اما انگار زن دایی اجازه اومدن بهش نداد
_چیه مامان، بذار برم آب بیارم قرصت رو بخوری
تا مرز سکته پیش رفته بودم که پاسخ زن دایی رو از بین نفس نفس زدن هاش شنیدم
_نمی خوام... نه قرص میخورم... نه آب می خوام... فقط... فقط از اینجا برو... برو و اگه یه روزی هم... خبر مرگم رو شنیدی... باز هم...حق نداری ...پاتو تو این خونه بذاری.
بهت و تعجب توی صدای ماهان هویدا بود
_چی می گی مامان؟ این حرفها چیه؟
_حرفهام... همین ها بود که گفتم... برو ماهان... برو و دیگه نیا
_یعنی چی؟ من نمی فهمم چی میگی مادر من؟ تا دیشب که خوب بودی یهو چی شد که تصمیم گرفتی منو بیرون کنی؟
_آره... تا دیشب هنوز خونه ام حرمت داشت... پای نجاست تو زندگیم باز نشده بود... ولی ....ولی تو دیشب حرمت خونه ی مادرتو شکستی...
_مامان، جانِ ماهان درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
صدای زن دایی بغض دار شد و کمی بالا رفت
_می فهمی ماهان... خوب هم می فهمی... روزی که با التماس برگشتی اینجا... روزی که بهونه کردی نگران تنهایی من هستی... بهت گفتم... اینجا خونه ی منه... خونه ی من حرمت داره... وجب به وجبش پاکه... من تو این خونه نماز می خونم... بهت گفتم ماهان!... بهت گفتم جای نجاست تو خونه ی من نیست... گفتم هر وقت هوس این کثافت کاری ها به سرت زد برو خونه ی بابات...گفتم کثافتکاری هایی که از بابات یاد میگیری توخونه ی من نیار.... گفتم یا نه ماهان؟
اینبار ماهان کلافه پاسخ مادرش رو داد
_بله، گفتی، گفتی مادر من. حالا میگی چی شده یانه؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوهشتم
بغض زن دایی شکست و بین نفس های سنگین و هق هق گریه اش چه سخت حرف می زد
_توقول دادی ماهان... چرا سر قولت نموندی؟ چرا حرمت من و خونه ی منو شکستی؟
من که از همه تون بریدم و اومدم کنج این خونه تنها باشم تا مزاحم عیش و نوش و خوشگذرونی شماها نباشم... چرا تو همون خراب شده ی بابات نموندی و بساط معصیتت رو آوردی تو خونه ی من؟
ماهان که دیگه از این سوال و جوابهای مادرش حسابی کلافه شده بود صداش کمی بالا رفت
_من چکار کردم مامان؟ چرا درست حرف نمی زنی؟
_دیشب... دیشب که گفتی یه قرار کاری داری و می خوای بدون حضور بابات قرارداد ببندی تا بتونی حسابت رو از بابات جدا کنی.
گفتی می خوای مهمونهای کاریت رو بیاری اینجا. گفتم باشه!
با خودم گفتم شاید حسابت از حساب اون حروم خورِ خدا نشناس جدا بشه و پول حلال در بیاری.
درِخونه مو برای خودت و مهمونایی که نمی دونستم کی هستند و چکاره اند باز گذاشتم.
اون وقت توچه کردی؟ توچجوری جواب منودادی؟ برداشتی شیشه ی زهر ماری آوردی توخونه ی من؟
خدا منو مرگ بده نبینم بساط شراب رو توخونه ام... خدا مرگ منو برسونه....
با صدای فریاد گونه ی ماهان، ناله های اون زن دلشکسته قطع شد
_بسه مامان، کی گفته من چیزی تو این خونه آوردم؟ من دیشب فقط یه جلسه ی کاری داشتم همین!
صدای هق هق زن دایی فضا رو پر کرده بود اما صدای پر حرص ماهان رو می شد بین گریه های مادرش شنید
_این مزخرفات رو اون دختره ی عوضی گفته آره؟ اون اینجاس درسته؟
جوابی از مادرش نگرفت و صداش بالا تر رفت
_ثمین اینجاس مامان؟ ماهان نیستم اگه به خاک سیاه نشونمش
دیگه صدای زن دایی هم بالا رفت
_چیکار به اون طفل معصوم داری؟ کم آزارش دادی؟ کم اذیتش کردید؟ دختر بیچاره معلوم نیس از دست کارای تو دیشب تا صبح کجا مونده
با فریاد ماهان وحشتم بیشتر شد
_اون طفل معصومه؟ اون بیچاره اس؟ اون اومده همه مونو بیچاره کنه. من چند روزه با کلی بد بختی طرف قراردادمو راضی کردم کشوندمش اینجا بعد دختره ی وحشی معلوم نیس چه مرگش شده یهو رَم کرد و همه چیزو ریخت به هم.
تمام برنامه هامو خراب کرد، گند زد به یه معامله ی پنجاه میلیاردی. بیچارم کرد مامان، بیچارش میکنم.
دوباره صداش بالاتر رفت و اینبار مخاطبش مادرش نبود
_کدوم گوری هستی عوضی؟ می دونم اینجایی، ثمین!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستونهم
فریادهای ماهان بلند تر می شد و وحشت من بیشتر.
پشت در نفسهام به شماره افتاده بود.
من این آدم رو خوب می شناختم
پای منافعش هر کاری ازش بر میومد.
صدا ماهان خونه رو پر کرده بود و من خودم رو بیشتر به گوشه ی در می چسبوندم.
_مامان میگی کجاست یا خودم پیداش کنم و حقشو بذارم کف دستش؟
زن دایی هم انگار دست کمی از من نداشت اما سعی خودش رومی کرد تا پسرش رو منصرف کنه
_حرف من چیز دیگه ای بود ماهان...چکار به اون بچه داری؟ ... جواب من رو بده. دیشب توخونه ی من چه غلطی می کردی؟
ماهان عصبی تر از قبل، پاسخ مادرش رو داد
_هر غلطی می کردم به اون عوضی ربطی نداشت.اون از دیشب که تموم برنامه هامو به هم ریخت، اینم از الان که این بساطو برای من درست کرده. من می کشمش!
این رو گفت و بلافاصله صدای ثمین گفتن های عصبیش رو از سمت راه پله شنیدم.
بین فریاهای ماهان، صدای آروم زن دایی باعث شد با احتیاط از پناهگاهم بیرون بیام
_ثمین، بیا بیرون
از گوشه ی در سرَکی کشیدم. ماهان طبقه ی بالا بود.
اروم و با احتیاط از آشپزخونه بیرون اومدم و خودم رو به زن دایی رسوندم.
چشمهاش پر آب بود و نگاهش ملمتس
_از اینجا برو، نمی دونم کجا ولی برو نذار دستش بهت برسه. نذار بیشتر از این شرمنده ی مادرت و آقا رحمان بشم
نگران لب باز کردم
_زن دایی شما..
دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و همون لحظه صدای کوبیده شدن محکم در از طبقه ی بالا و فریاد ماهان در هم آمیخت و برای لحظه ای نگاه وحشت زده ام سمت طبقه ی بالا بی حرکت موند.
_ثمین برو... همین الان.. تا نیومده پایین برو
دلم نمی خواست این زن مهربون رو تو اون حال تنها بذارم ولی چاره ای نبود.
چند قدم به عقب برداشتم و بی حرف با نگاهم از زن دایی خدا حافظی کردم.
چرخیدم و تا خواستم سمت در برم چشمم به گوشی همراهم افتاد که روی میز جا مونده بود.
چند قدمی تغییر مسیر دادم گوشی رو برداشتم و از سالن بیرون زدم.
صدای ماهان نزدیک تر می شد و مگر با این پای لنگ چقدر می تونستم از اونجا دور بشم؟!
هنوز به در حیاط نرسیده بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
_داری کجا فرار می کنی کثافت؟ من آتیشت می زنم
و همزمان فریادهای ملتمسانه ی زن دایی که راه به جایی نبرد
_ماهان ولش کن، کاری بهش نداشته باش بذار بره
از شدت ترس جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم و تلاش داشتم خودم رو به در حیاط برسونم که دستم اسیر پنجه ی دست پر قدرت و مردونه ای شد.
وحشت زده برگشتم و همون لحظه با ضربه ی محکم و بی رحمانه ای که روی صورتم نشست، تعادلم رواز دست دادم و نقش زمین شدم.
اینبار ترسم بر بغضم غلبه کرد و جرات گریه کردن رو هم ازم گرفت.
تاب اوردن زیر نگاه خشمگین این آدم جرات زیادی می طلبید و داشت قلبم رو از جا می کند.
وسط این معرکه هنوز صدای زن دایی رومی شنیدم ولی حرفهاش رو نمیفهمیدم.
فقط صدای مرد عصبی روبروم رو می شنیدم که از بین دندونهای کلید شدش می غرید
_گفته بودم اینجا میای هوس غلط زیادی به سرت نزنه وگرنه خودم جونتو می گیرم
و جمله اش رو با ضربه ی لگدی که به پام زد، تموم کردو با وجود دردی که تا مغز استخوانم پیچید، من جرات هیچعکس العملی نداشتم.
به سمتم خم شد و تهدید وار نگاهم می کرد و خواست حرف دیگه ای بزنه که با صدای سقوط چیزی مسیر نگاهش تغییر کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سی
ماهان بدون معطلی سمت صندلی واژگون شده ی مادرش رفت.
هنوز وجودم پر از ترس بود و آروم از جام بلند شدم.
صدای ناله های آروم زندایی رو می شنیدم اما جرات جلو رفتن نداشتم.
ماهان صندلی رو بلند کرد و دست زیر بازوهای مادرش انداخت.
الان بهترین فرصت بود. نگاهم به ماهان بود و چند قدم به عقب برداشتم.
از پشت با در برخورد کردم و بلافاصله برگشتم. زبانه قفل روکشیدم و بیرون رفتم.
درد بدی رو روی پای مجروحم حس می کردم ولی باید از اونجا دور می شدم.
به زحمت تا سر کوچه رفتم.
صدای کوبیده شدن در رو از پشت سرم شنیدم. ماهان از خونه خارج شد و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که خودم رو پشت ماشینی که کنار کوچه پارک بود، پنهان کنم.
بخت با من یار بود وماهان من روندید وبه سرعت با ماشینش کوچه رو رد کرد.
اشک از چشمهام سرازیر بود و حال بدی داشتم.
من، یه دختر تنها، تو یه شهر غریب وشلوغ، کجا باید میرفتم؟
مسیرم روبه سمت خیابون گرفتم و بی هدف قدم می زدم.
نگاه های دیگران روی صورت خیس و پای مجروح و دمپایی های مردونه ای که از گوشه ی حسینیه برداشته بودم خیلی آزارم می داد.
برای فرار از زیر بار نگاه های عابران، وارد پارک شدم وجایی بین درختهای شلوغ روی چمن ها نشستم و سوالی رو صدها وهزار بار از خودم پرسیدم
چکار باید بکنم؟ کجا برم؟ به کی پناه ببرم؟
شاید بهترین کار برگشتن به شهر خودم بود. اما چجوری؟ با کدوم پول؟
گوشی موبایلم را جیب مانتوم بیرون آوردم. به محض روشن شدن صفحه اش پیامی حاکی از چند تماس بی پاسخ نمایان شد.
همه ی تماس ها از بابا بود.
شب گذشته تو شرایط خوبی باهاش حرف نزده بودم و حتما الان نگران شده.
دلم به نگرانیش راضی نبود.
شماره اش روگرفتم و در طول یه مکالمه ی کوتاه تلاش کردم خودم رو کنترل کنم و نذارم از شرایطم چیزی متوجه بشه.
کمی که خیالش راحت شد، از هم خدا حافظی کردیم.
شارژ گوشیم رو به اتمام بود و لیست مخاطبینم رو بی هدف بالا وپایین می کردم که با دیدن نام آشنایی امیدوارانه شماره اش روگرفتم.
چند بار بوق خورد و بالاخره
با صدای خواب آلود پاسخ داد
_الو ثمین
_سلام خوبی؟
_سلام، قربونت، چه عجب یادی از ما کردی؟
بی مقدمه لب باز کردم
_مهسا.... من... من...
چقدر سخته که بخوای از سر بی کسی، بد بختی هات رو برای غریبه ای واگویه کنی. من و مهسا چند ماهی بود که با هم آشنا شدیم. تو همون روزهای سخت و جهنمی. خیلی زود بهش اعتماد کردم و شد سنگ صبورم و برای مشکلاتم راهکار داشت.
اون همه چیز زندگی من رو میدونست و دیده بود.
واطلاعات من در مورد زندگی اون، در حد حرفهای خودش بود.
_چی شدی ثمین، چرا حرفتو میخوری؟
_راستش... میخاستم... اگه میشه ببینمت،
نگران پرسید
_چرا؟ چی شده؟
بغض گلوم رو گرفت و با صدایی گرفته پاسخش رو دادم
_از خونه ی زنداییم اومدم بیرون، دیگه نمیتونم برگردم اونجا. الانم حالم خوب نیست.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و اینبار لحنش طلبکارانه بود
_من نمیفهمم، تو قرار بود بری تو زندگی داییت تا بتونی حق خودت و خونوادت رو از داییت بگیری چی شد رفتی کلفت زنش شدی
بی حوصله بودم و کلافه سری تکون دادم
_ول کن توروخدا مهسا، من بارها گفتم زن داییم با شوهرش هیچخط و ربطی جز بچه هاشون با هم ندارن. من خودم کنارش احساس آرامش و امنیت داشتم.
_خب پس الان چی شده
باز لحنم غمدار شد
_ماجراش مفصله، باید حضوری ببینمت. الان من... توپارکم...نمیدونم کجا برم... خواستم اگه اشکالی نداره ... مزاحمت بشم.
حس کردم تا این حرف رو زدم مهسا هول شد
_این چه حرفیه عزیزم... مزاحم چیه... خودت می دونی که چقدر برام عزیزی... از خدامه بیای پیش هم باشیم... ولی ...شرمنده ثمین جان... امشب مهمونی دعوتیم ... اگه زود تر میدونستم میای قول نمی دادم.
نمی دونم حق داشتم یا نه. ولی یک لحظه خیلی ازش دلمگرفت.
مغموم و بیچاره پاسخش رو دادم
_باشه عزیزم... خوش بگذره... ببخش مزاحمت شدم
مهسا همچنان عذر خواهی می کرد و من بی حوصله تر از این بودم که پاسخ تعارفاتش رو بدم.
بعد از خداحافظ گوشی رو قطع کردم و به حال تنهایی خودم اشک ریختم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیویک
ساعت از ظهر گذشته بود و من هنوز آواره ی پارک بودم.
حال خراب واعصاب داغون، درد پای سوخته و ضعف و گرسنگی داشت تموم توانم رو ازم می گرفت و هنوز نمی دونستم چکار باید بکنم؟
گاهی فکرِ برگشت به خونه ی زندایی به سرم می زد و تا می خواستم خودم رو مُجاب کنم، با تصور برخورد عصبی و بی رحم ماهان این جرات ازم گرفته می شد.
بی هدف دور پارک قدم می زدم و هر لحظه ناتوان تر از قبل می شدم.
از شب گذشته غذایی نخورده بودم و کم کم چشمهام سیاهی میرفت. دیگه توانی برای راه رفتن هم نداشتم.
از شیر آب وسط پارک لبی تر کردم و توسایه ی درختی نشستم.
بغضِ گلوم توی این وانفسا هم دست بردار نبود و مُصرانه هوای باریدن داشت. اما من دیگه توان گریه هم نداشتم.
دقیقه ها وساعت ها می گذشت و من بلاتکلیف خودم رو به گذر زمان سپرده بودم.
حوالی عصر، پارک شلوغ تر از قبل شد. گوشه ی دنجی بین درختها پیدا کردم و همونجا نشستم.
رفت و آمدها و سر صداهای اطرافم زیاد بود و چقدر نیازمند آرامش بودم.
از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته بودم و راه به جایی نمی بردم.
چشم بستم و تکیه ی تن خسته ام را به درخت دادم و صحنه های چند ساعت اخیر توی ذهنم مرور می شد.
توی حالم خودم بودم که صدایی خلوتم رو به هم زد.
_خانم! بفرمایید.
چشم باز کردم. زن چادری با سبد بزرگ سفید رنگ جلوم ایستاده بود و چیزی رو به طرفم گرفتم
_بفرمایید
اصلا مغزم قدرت تحلیل نداشت. هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط نگاهش کردم.
لبخندی روی لبهاش نشست و دستش رو جلو تر آورد
_بفرمایید عزیزم، لقمه نذر حضرت رقیه اس
آروم لقمه ی توی دستش رو روی پام گذاشت.
_حالتون خوبه خانم؟
نمی دونم روی چه حسابی سرم رو آروم به حالت تایید تکون دادم!
اما مگه خوب بودم؟!
لبخند دیگری زد و با کمی تعلل رفت.
نگاه گنگم روی زن مونده بود و دنبالش میکرد. به هر کسی که می رسید لقمه ای از سبدش می داد.
کمی اون طرف تر مرد جوانی هم مشغول همون کار بود.
نگاهم رو از زن ومرد جوان گرفتم و به لقمه ی روی پام دادم.
برداشتم و آروم پلاستیکش رو باز کردم. طبیعتا بعد از تحمل چند ساعت گرسنگی باید اشتهای زیادی برای خوردنش داشته باشم ولی از شدت ضعف اشتهام کور شده بود و میلی به خوردنش نبود.
با بی میلی لقمه رو بالا آرودم و گاز کوچکی زدم.
خشکی دهانم جوییدن همون تکه نان کوچک رو برام سخت کرده بود.
اما کم کم مزه اش به دهانم نشست و اشتهام باز شد. با ولع به لقمه گاز می زدم و انگار هر ذره اش به تک تک سلولهای بدنم جون تازه ای می داد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖