eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی عروسی به کوچه‌های سیل‌زده رسید 🔹«سیل هم شد دلیل لغو مراسم عروسی؟! شما فقط تعداد مهمانان رو اعلام کنید. شام عروسی با ما.» اهالی روستای «سایانی» از توابع چابهار، در روزهای خودنمایی باران و سیلاب، انتظار هر پیشنهادی را داشتند جز تقبل شام مراسم عروسی زوج جوان روستا از طرف جمعیت امام رضایی‌ها. 🔹جهادگران این نهاد مردمی اما پاشنه‌های همتشان را ورکشیدند و مثل همیشه داوطلبانه وسط میدان آمدند؛ این بار برای اینکه نگذارند مراسم ازدواج دو جوان، غریبانه و سوت و کور برگزار شود. 🔹آن‌ها به نیابت از حامیان جمعیت امام رضایی‌ها، به یاد ماندنی‌ترین هدیه را به عروس و دامادی دادند که سیل، عزمش را جزم کرده بود برای خراب‌کردن بهترین شب زندگی‌شان. اینطور بود که در میانۀ مراسم عروسی زوج جوان چابهاری زیر بارش شدید باران، آنچه به گوش می‌رسید، فقط صدای همدلی و شادی بود... 🔗ماجرا را اینجا بخوانید @Farsna
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان تصمیم داریم مثل هر ماه به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عج قربانی انجام بدیم اگر هزینه به حد نصاب برسه گوسفند خریده میشه اگر کمتر باشه گوشت قرمز و توزیع میشه اما چون در ماه مبارک رمضان هستیم وسال جدیدرو پیش رو داریم اگر مبلغ واریزی ها بالا باشه در نظر داریم پک مواد غذایی آماده کنید وبین نیازمندان توزیع کنیم پس دوستان از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام و نوووور به ماه رمضان خوش آمدید😍 خدا رو شکر زنده ایم و به مهمانی خدا رسیدیم🦋 دوستانی‌که واریز میزنن بگن برای قربانی ورسید روبفرستن چون به کمک یه گروه جهادی داریم برای حل مشکل یه بنده خدایی پول جمع میکنیم که اشتباه نشه مطمئن باشید برکت این کمک ها وصدقه ها به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سفره ی شام جمع شد و دختران اون خونه یکی یکی پتو و تشک ها رو برای استراحت مهمونها پهن می کردند. همه خسته بودند و مشتاق خواب، یکی یکی روی تشک ها دراز می کشیدتد. -تو نمی خوابی؟ صبح زود باید راه بیوفتیم نگاهم رو به نرگس که کنارم دراز کشیده بود دادم و آهی کشیدم. -تو بخواب، من فعلا بیدارم -در عوض من خیلی خسته ام، من می خوابم ولی تو هم زود بخواب و تا دیر وقت بیدار نمون -باشه همونجا کنار دیوار زانوهام رو بغل کرده بودم، یکی از خانمها چراغ رو خاموش کرد و حالا توی تاریکی اتاق راحت تر بودم. بلافاصله چشمهام پر آب شد و توی دلم به خدا التماس می کردم که مراقب زندایی باشه و کمک کنه تا زودتر پیداش کنیم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بی صدا اشک می ریختم -ثمین، داری گریه می کنی؟ نرگس که متوجه حالم شده بود، بلند شد و کنارم نشست. تن صداش رو پایین آوردم و کنار گوشم با نگرانی لب زد -خوبی ثمین؟ چرا گریه می کنی؟ درحالی که مراقب بودم صدای صحبتهامون مزاحم استراحت بقیه نشه گفتم -نرگس من خیلی می ترسم. یعنی الان زندایی کجاست؟ کسی پیشش هست؟ شب کجا موندن؟ -ای بابا ثمین، با این فکر و خیالا که چیزی درست نمیشه -آخه تو که تا حدودی ماهان رو می شناسی. می ترسم هیچ توجهی به حال و روز زندایی نکنه. وای اگه یه وقت حالش بد بشه چی؟ -اینقدر نفوذ بد نزن دختر، بسپر دست امام حسین، خود آقا مراقب زائراش هست. چیزی نگفتم و نرگس گفت. -به جای اینکه بشینی گریه کنی بگیر بخواب که صبح زودتر بتونیم بریم پیداشون کنیم. اینجوری که خودتم حالت بد میشه و کاری نمی تونی بکنی. نیم نگاهی بهش انداختم و اشکهام رو پاک کردم و بغضم رو به سختی فرو خوردم. کنار نرگس دراز کشیدم و باز از خدا کمک خواستم تا هر چی زودتر بتونیم زندایی و ماهان رو پیدا کنیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این بار با ماهش اومده 🌙 @DureNajaf
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دیشب از شدت نگرانی نتونستم خوب بخوابم و وقت اذان صبح با کسالت از خواب بیدار شدم. نرگس که کمی زودتر از من بیدار شده بود نگاهم کرد سلامی به هم دادیم و با دلخوری گفت -دیشب بهت گفتم نشین بیخودی گریه کن، ببین چقدر رنگت پریده، چقدر چشمهات پف کرده. دستی به صورتم کشیدم و چیزی نگفتم. حق با نرگس بود، حالم خوب نبود و حتما دلیل رنگ پریدگیم احساس ضعفی بود که داشتم. -باید بری توی حیاط وضو بگیری، پاشو یه آب به صورتت بزن شاید یکم بهتر شدی -باشه از جا بلند شدم و به حیاط رفتم. هوای اون وقت صبح سرد بود و به محض بیرون رفتنم، لرزی توی بدنم حس کردم اما من این حس این سرما رو دوست داشتم. شیر آبی گوشه ی حیاط خونه بود، این خونه اینقدر ساده و محقر بود که از آب گرم هم محروم بودند. تا کنار شیر نشستم صدای زنی عرب زبان رو پشت سرم شنیدم. پارچ قرمز رنگی که ازش بخار بلند میشد، توی دستش بود و در حالی که لبخند به لب چیزی به من می گفت، با عجله جلو میومد. از جا بلند شدم و ایستادم. متوجه حرفهاش نمی شدم و فقط نگاهش می کردم. اما اون سعی می کرد با ایما و اشاره منظورش رو بفهمونه. یکی از خانمهای کاروان که شاهد ماجرا بود و متوجه حرفهای اون زن بود گفت -آب گرم آورده، میگه هوا سرده اگه با آب سرد اذیت میشی با آب گرم وضو بگیر. از وقتی ما بیدار شدیم چند بار این پارچ رو پر کرده آورده برای ما. زن صابخونه پارچ آب رو به سمتم گرفت. مگه میشد این همه مهمان نوازی رو نا دیده گرفت و دستش رو رد کرد؟ پارچ رو از دستش گرفتم و تشکری کردم. و مشغول وضو گرفتن با اون آب گرم شدم. بعد از صبحانه ای که اهل خونه برامون آماده کرده بودند، خداحافظی کردیم و از اون خونه ی با صفا بیرون زدیم. کمی جلو تر امیر حسین رو دیدیم که منتظر ما ایستاده بود. سلام و صبح بخیری به هم گفتیم و همگی راه افتادیم. دوباره در طول مسیر همه ی حواسمون به اطراف بود تا شاید ماهان و زندایی رو پیدا کنیم. در طول مسیر چند جا برای استراحت توقف کردیم و ناهار رو بین راه خوردیم. دوباره داشت شب می شد و مجبور بودیم شب رو توی یکی از خونه های اهل روستا بگذرونیم ولی هنوز خبری از زندایی نداشتیم. خسته از راه وارد خونه شدیم و من دلشوره ام بیشتر از قبل شده بود. هر چه زمان می گذشت بیشتر نا امید می شدم اما سعی می کردم چیزی به روی خودم نیارم. نرگس کوله اش رو کنار گذاشت و گفت -ثمین تو نمی خوای دوش بگیری؟ صابخونه میگه حموم آماده اس. بی حوصله گفتم -نه، تو برو -باشه، پس من رفتم. نرگس لباسهاش رو برداشت و وارد اتاق کناری شد. من هم همونجا نشستم و بغض به گلو توی دلم با خدا حرف می زدم و نذر و نیاز می کردم. همون موقع در سالن باز شد و دوتا زن عراقی در حالی که ویلچری رو به داخل هدایت می کردند، با هم حرف می زدند. با دیدن شخصی که روی اون صندلی چرخدار نشسته، مثل برق از جا پریدم و جلو رفتم و صدا زدم -زندایی! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۱۷_۲۱۶.mp3
18.57M
📌 📒با موضوع: و 📆 ۱۹ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
دعای روز دوم ماه رمضان
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
🌾ذکر روز چهارشنبه🌾
هدایت شده از  حضرت مادر
یــا صــاحــب الزمان در محضر شــمــا و شهدا عهد می بندیم که امروز زبان خویش را محافظت نماییم تا خلاف فرموده خدا عمل نکند و از گناهان زبانی دوری کنیم. آقا جان یاریم کن✋🤝 .
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زندایی که بیحال بنظر می رسید، نگاهش رو سمت من چرخوند و ناباور نگاهم کرد و با بغض لب زد -ثمین، تویی؟ دیگه طاقت نیاوردم، جلو رفتم و محکم بغلش کردم. -آره قربونت برم، منم ثمین.‌کجا بودید شما؟ من که نصف عمر شدم زندایی هم که از،دیدن من خوشحال بود من رو در آغوش فشرد و گفت -ببخشید نگرانتون کردیم. از آغوشش جدا شدم، اون دوتا زن عرب چیزهایی به من و زندایی می گفتند که هیچ کدوم متوجه نمیشدیم. فقط من از اینکه مراقبش بودند از هر دوشون تشکر کردم و جلوی صندلی چرخدار زانو زدم. -کحا بودید شما؟ می دونید چقدر دنبالتون گشتم؟ زندایی بدون اینکه بغضش رو فرو بخوره دستی زیر چشمش کشید و با صدای لرزون گفت -وقتی ماهان من رو برد اصلا فکرش رو هم نمی کردم از کاروانمون جدا شده باشه. فکر می کردم اون چند تفر هم با ما بودند و من متوجه نشدم. ماهان هم گفت امیر حسین گفته چند دسته بشیم و ما باید بااین چند نفر بریم. بین راه بود که متوجه شدم چکار کرده. ولی من که دیگه پای برگشت نداشتم. -ما از دیروز دنبالتون بودیم، تمام مسیر رو با دقت نگاه می گردیم اما پیداتون نکردیم آه عمیقی کشید و گفت -ما خیلی پیاده روی نکردیم، یکم راه که اومدیم ماهان خسته شد و شروع کرد غر زدن. بعدم با یکی که نمیشناختمش درگیر شد و با هم دعوا کردند -ای بابا، آخه چرا؟ -چی بگم؟ رفتارش رو که می دونی. مکثی کرد و گفت من همونجا حالم بد شد، همونوقت یه ماشین رسید من رو سوار کردند آوردند اینجا. اون ماشین هم مال پسر صابخونه بود. از دیروز خیلی بهم رسیدگی کردند و نذاشتند بیرون برم. -یعنی از دیروز اسنجا بودید؟ -آره، حالم خوب نبود. اینقدر که از دست ماهان حرص خوردم -الان چطورید؟ بهترید؟ -الان که تو رو دیدم خیلی خوبم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫