eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نفس راحتی کشیدم و لب زدم -خدا رو شکر که حالتون خوبه خیلی نگرانتون بودم. همراهاتون کجاند؟ تنها موندین اینجا؟ -نه، چند تا خانم جوون همراهمون بودند وقتی من حالم بد شد اونا هم اومدن اینجا ازم مراقبت می کردند. دیشب که یکم حالم بهتر شد بهشون گفتم برند و به راهشون ادامه بدند. ولی قبول نکردند من رو تنها بذارند. نگاهی به اطراف اتداختم و گفتم -پس الان کجاند؟ لبخندی زد و گفت -بعد از،ظهری اینجا یکم شلوغ شد. همه هم از راه رسیده بودند می خواستند دوش بگیرند. صاحبخونه اومد گفت اینجا یه حمام بیشتر نداره ولی دوتا از همسایه ها گفتند می تونید از حمام خونه هاشون استفاده کنید. اون چند تا خانم که همراه من بودند همه آماده شدند منم بردند خونه همسایه حمام کردیم. من زودتر اومدم اونا هنوز اونجا بودند. -خدا خیرشون بده، دستشون درد نکنه. -خیلی از روشون خجالت می کشم، خیلی برام زحمت کشیدند. لبخندی زدم و گفتم -اشکال نداره، خودتون اذیت نکنید. این سفر همینجوریه. هر کسی هر کاری ازش بربیاد برای زائرا انجام میده. نفس عمیقی کشید و گفت -آره، واقعا همه چیزش با همه ی سفر ها فرق می کنه. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و گفت -ثمین -جانم؟ -من نگران ماهان هستم، نمی دونم کجاست و چکار می کنه؟ -ما که اومدیم اینجا گفتند آقایون میرن خونه ی همسایه، همین کنار. مگه اونجا نرفتند؟ -قرار بود برن اونجا. ولی من از وقتی اومدم دیگه خبری از ماهان ندارم. تلفنش که خط نمیده، به همراهمون گفتم از شوهراشون سراغش رو بگیرند اونا هم گفتند رفته بیرون هنوز برنگشته. -ای بابا، شما حرص نخور. من و نرگس و برادرش با هم اومدیم. مطمئن باشید تا آقا ماهان رو پیدا نکنیم نمیریم. الان زنگ میزنم به برادر نرگس ببینم آقا ماهان رو دیده یا نه. -دستت درد نکنه تشکی براش پهن کردم و کمکش کردم تا بشینه -فعلا شما استراحت کنید نگران هیچی هم نباشید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۲۱_۲۱۸.mp3
16.36M
📌 📒با موضوع: حسادت ، طمع ، سوء ظن ، ظلم و و و 📆 ۲۰ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چند دقیقه ای منتظر نرگس موندم اما نیومد. گوشیم رو برداشتم و شماره ی امیر حسین رو گرفتم. چند بار زنگ خورد اما اون هم جواب نداد. چادرم رو برداشتم و رو به زندایی گفتم -من میرم ببینم کسی از آقا ماهان خبر داره یا نه؟ زود برمی گردم -باشه عزیزم چادر روی سرم انداختم و بیرون رفتم. جلوی در خونه از یکی از آقایون خواستم تا امیر حسین رو صدا بزنه و منتظرش موندم. چند دقیقه بعد امیر حسین رو توی چهار چوب در دیدم و جلو رفتم. -سلام وارد کوچه شد و نگاهی به اطراف انداخت -سلام، نرگس کو؟ -نرگس داخل خونه است، من با شما کار داشتم اومدم. -خب تماس می گرفتید، شماره ام رو که داشتید -زنگ زدم ولی جواب ندادید گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و نگاهی روی صفحه اش کرد. سری تکون داد و گفت -بله ببخشید، نشنیدم. حالا چی شده اومدید بیرون؟ -زندایی رو پیدا کردم، اینجاست. متعجب نگاهم کرد -واقعا؟ -بله، ظاهرا همون دیروز بین راه حالش بد شده، همون موقع پسر صاحبخونه با ماشین میرسه و همه شون رو میاره خونه شون. -پس ماهان کجاست؟ من که ندیدمش -نمی دونم، زندایی هم خیلی نگرانشه. میگه چند ساعتیه رفته بیرون هنوز برنگشته. شما می تونید پیداش کنید؟ نفسش رو سنگین بیرون داد -امان از دست این پسره، واقعا مادرش چی می کشه از دست این؟ مکثی کرد و گفت -من یکم این اطراف می گردم شاید بتونم پیداش کنم -ممنونم، اینجوری خیال زندایی هم راحت میشه. -خیلی خب، شما دیگه برید داخل اینجا نمونید. کاری داشتید تماس بگیرید. -چشم، پس من میرم دیگه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۲۷_۲۲۵_2024_01_13_06_30_04_054.mp3
12.52M
📌 📒با موضوع: حسادت ، طمع ، ابعاد ایمان و و 📆 ۲۳ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
دعای روز چهارم ماه رمضان🤲
Joze04.mp3
4.37M
جزءخوانی "جز ۴ " قرآن کریم
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# آخر شب بود و مسافران خسته ی راه، هر کدوم گوشه ای خوابیده بودند. من و نرگس هم تشکمون رو کنار زندایی اتداختیم. یکی دو ساعتی میشد که امیر حسین بیرون رفته بود تا شاید بتونه تو خونه ها و موکب های اطراف پیداش کنه. زندایی نگران بود و نمی تونست بخوابه. -آذر خانم، یکم استراحت کنید. اگه خبری بشه امیرحسین تماس می گیره -نمی تونم نرگس جون، دلم شور میزنه.‌ هم برای خودش نگرانم هم می ترسم باز با یکی درگیر بشه مشکلی درست کنه. -زندایی جون، آخه با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه.‌ حال خودتونم بدتر میشه. بیاید داروهاتون رو بخورید یکم بخوابید. قرصهاش رو با لیوان آبی دستش دادم. همون موقع یکی از زنهای صاحبخونه وارد سالن شد و رو به ما چیزی گفت که نرگس متوجه حرفش شد و پاسخش رو داد. لبخندی زد و رو به زندایی کرد -میگه یه آقایی دم در با شما کار داره، حتما پسرتونه.‌ بالاخره برگشت. زندایی خوشحال از خبری که شنیده گفت -وای خدا رو شکر، ثمین جان کمکم کن برم بیرون ببینم چی می گه؟ بعد هم رو به نرگس کرد -تو هم به برادرت زنگ بزن، بگو برگرده. -چشم الان زنگ میزنم به زندایی کمک کردم تا بیرون بریم و نرگس هم با برادرش تماس گرفت و اومدن ماهان رو اطلاع داد. تماس رو قطع کرد و گفت -امیر حسین همین نزدیکا بود گفت داره میاد -خدا خیرش بده، خیلی خسته شده حتما. -مهم اینه که نگرانی شما برطرف شد -نرگس جان، من زندایی رو میبرم بیرون -باشه، اگه کمک لازم دارید منم بیام؟ -نه، خودم میبرمش زندایی رو بیرون بردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با دیدن ماهان جلوی در، زندایی به اعتراض گفت -تو معلوم هست کجایی؟ از همه سراغت رو گرفتم میگند نیستی. نمی گی من اینجا نگرانت میشم؟ ماهان که انگار انتظار دیدن من رو نداشت، بی توجه به حرف مادرش چند لحظه نگاهش به من دوخته شد و دوباره اخمی کرد و رو به مادزش گفت -بگو ساکت رو بیارند می خوایم بریم زندایی با تعحب گفت -کجا بریم این وقت شب؟ ماهان کلافه سری تکون داد -مامان من دیگه خستم شدم، این چجور سفریه دیگه؟ هی از اون چادر به اون خونه. من رو مسخره ی خودت کردی ؟ خب از اول میرفتیم هتل اینقدر سختی نمی کشیدیم. زندایی که معلوم بود بخاطر رفتار پسرش خیلی اذیت شده، صبرش سر اومده بود و اخمی کرد و را لحن تندی گفت -مگه من خواستم بیای که همش داری سر من غر میزنی؟ من که خمونجا بهت گفتم برگرد که نه اوقات خودت رو تلخ کنی نه سفر رو به کام من تلخ کنی. به دستور منصور اومدی، الانم اگه مشکلی داری زنگ به خودش. ماهان کمی صدلش بالا رفت و گفت -تو که اینجا منو اسیر و عبیر خودت کردی، منصورم که نشسته تو خونه اش هی راه و بیراه زنگ میزنه و پیام میده که آمار بگیره نکنه تو یوقت فرار کنی. دویوونم کردیدجفتتون. زندایی خواست حرفی بزنه که با صدای مردونه ای از پشت سرماهان، حرفش رو خورد -آخه مرد حسابی این چکاریه تو کردی؟ حالا ما هیچی. تو مراعات حال و روز مادرت رو نکردی آوردیش تو این راه؟ ماهان سمت صدا چرخید و با دیدن امیر حسین شاکی تر شد -چی دیگه میگی بابا؟ امیر حسین خستگی از سر و روش میریخت و بدش نمیومد کمی ماهان رو توبیخ کنه. اما مراعات حضور زندایی رو کرد و با لبخند نگاهش کرد -سلام آذر خانم، خوبید؟ اینم شازده پسرتون که نگرانش بودید. -سلام پسرم، من که خیلی از روی شما شرمندم. می دونم که نمی تونم زحمتهایی که دادیم رو جبران کنیم. فقط دعا می کنم که خود امام حسین اجر این زحمتهایی که می کشی رو بهت بده. - دشمنتون شرمنده باشه، من که کاری نکردم، الان که خیالتون راحت شده برید استراحت کنید که صبح بتونیم بقیه راه رو بریم. باید یه چند ساعتی پیاده بریم، بعدش میرسیم به یه جاده ماشین رو شاید اونجا بتونیم بقیه راه رو با ماشین بریم تو جاده ی نجف کربلا و همراه بابا و کاروان خودمون بقیه راه رو بریم. -بیخودی برای ما برنامه ریزی نکن، من و مامانم امشب داریم میریم. تو هم هر جا خواستی بری به سلامت. -کجا برید امشب؟... زندایی وسط حرف امیر حسین پرید و گفت -پسرم شما خسته ای برو استراحت کن، تا فردا صبحم خدا بزرگه. امیر حسین متوجه شد که دیگه موندنش اونجا صلاح نیست، با اجازه ای گفت و رفت. ماهان نگاهش رو به من داد و با تشر گفت -برو ساکش رو بیار می خوایم بریم. زندایی برعکس چند دقیقه قبل، با خونسردی گفت -من جایی نمیام، الان هم می خوام برم بخوابم. نگاهش رو به من داد و گفت -بریم ثمین ماهان کلافه از این حرف زندایی، با مشت ضربه ای به دیوار کنارش زد و بی حرف از اونجا دور شد. با نگرانی دو به زندایی گفتم -باز تنهایی نذاره بره؟ خیلی عصبانی بود. سری بالا انداخت و گفت -اگه می خواست بره برنمی گشت، هیچ جا نمیره. وارد سالن شدیم و بعد از دو روز سخت و پر استرس تونستم چند ساعت آروم بخوابم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# صبح آماده ی رفتن شدیم و با کاروانی که ابتدای مسیر پیدا کرده بودیم، هم مسیر شدیم. از ابتدای راه، ماهان بی توجه به بقیه جلو افتاد و راه خودش رو می رفت. امیر حسین مدام از دور حواسش به ماهان بود که مبادا راه رو اشتباه بره و دوباره از بقیه جدا بشه. من و نرگس هم مراقب زندایی بودیم و با خانمهایی که بچه همراهشون بود، همقدم شدیم. بچه ها سرخوش از این پیاده روی این طرف و اون طرف می دویدند و با هم بازی می کردند. انگار این سفر بیشتر از همه، به اونها خوش می گذشت. گاهی بین راه بچه ها خسته می شدند و زندایی برای کمک به مادرهاشون، بچه ها رو به نوبت روی پاش می نشوند تا با صندلی چرخدار کمی از راه رو طی کنند و خستگی راه اذیتشون نکنه. کنار زندایی حواسم گاهی سمت ماهان می رفت. هر جا دلش می خواست می نشست و استراحت می کرد و هر جا که خودش مایل بود به راه ادامه میداد. وقتی بین راه اهالی اونجا خوراکی یا غذا میاوردند، گاهی از سر ناچاری قبول می کرد و چند باری هم با رفتاری دور از شان یک مهمان، دستشون رو رد می کرد. تو اون مسیر افرادی پارچ و لیوان به دست تشنگی زائران رو برطرف می کردند، اما هر جا که با لیوان های پلمپ شده ی آب پذیرایی می کردند، ماهان چند تا می گرفت و بی توجه به تشنگی بقیه توی کوله اش می گذاشت. با تکونی که ویلچر خورد، نگاه از ماهان گرفتم و سعی کردم چرخهای صندلی رو از نا همواری های جاده ی خاکی عبور بدم. -خسته شدی عزیزم، حلال کن تو رو خدا همینجور که با تمام توانم به دسته های صندلی فشار میاوردم و صندلی رو کنار جاده هدایت می کردم، گفتم -نه زندایی خسته نشدم، جاده خرابه چرخها گیر می کنه... هنوز حرفم تموم نشده بود که نفهمیدم چطور چادرم زیر پام گیر کرد و همونجور که دستم به صندلی بود، تعادلم رو از دست دادم و افتادم. بخاطر فشار دستم، یک لحظه ویلچر سمت من برگشت. چیزی نمونده بود بیوفته که زتدایی دستش رو تکیه گاه کرد و به درخت نخل کنار جاده تکیه داد. صدای نرگس و بقیه رو شنیدم که به سمت ما اومدتد. زانوم بخاطر برخورد با زمین درد گرفته بود ولی بخاطر زندایی ترسیده بودم. نمی دونم ماهان کی متوجه این اتفاق شد. ولی دیدم که با اخم سنگین و قدمهای بلندش از دور به ما نزدیک شد و صدای فریاد گونه اش رو تو فضا پیچید -تو داری چکار می کنی؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های۲۳۴_۲۲۹_2024_01_15_06_54_15_745.mp3
15.06M
📌 📒با موضوع: 👇 قناعت ، حسن خلق ، مشارکت مالی ، عدل و انصاف ، احسان و تفضل ، دعوت به جنگ ، بهترین خصلت های بانوان و و و و و 📆 ۲۵ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
هدایت شده از دُرنـجف
☝️دعای روز «ششم» ماه مبارک رمضان 🤲 🌹اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلٖیِکَ الفَرَجَ بِحَقِّ هٰذَا الشَّهْرِ الرَّمَضَانَ الَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرآنَ🌹
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جلو اومد و بقیه کنار رفتند. ویلچر زندایی که با کمک درخت نخل هنوز نیوفتاده بود رو با غیظ صاف کرد و باز ر به من صداش و بالا برد. -هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ اگه نزدیک درخت نبود که الان افتاده بود. هم نگران زندایی بودم، هم از کار ماهان ترسیده بودم. علیرغم دردی که توی پام پیجیده بود، اما سعی کردم از جام بلتد شم. یکی از زنها به طرفداری از من جلو اومد و با لحن آرومی گفت -الان که خدا رو شکر چیزی نشده، این طفلک هم خیلی مراقب بود یه دفعه اینجوری شد. -لازم نکرده شما نظر بدید. ماهان با همون لحن عصبانی این رو به زن گفت و نگاه خشمگینش رو به من داد. -وقتی نمی تونی مراقبش باشی بیخود می کنی دنبالش راه میوفتی. ماهان می گفت و هیچ توجهی به تهدید های مادرش نداشت و هر چه زندایی صداش میزد، اهمیتی نمی داد. به سختی از جا بلند شدم و تکیه ام رو به صتدلی دادم. پشت سر زندایی ایستادم و نگران و بغض دار گفتم -زندایی خوبید؟ طوریتون نشد؟ و قبل از اینکه زندایی جوابم رو بده، نگاهم به زخم پشت دستش افتاد. زخمش عمیق نبود و ظاهرا دستش به درخت کشیده شده بود ولی برای من بزرگ می نمود و بی اختیار اشکم سرازیر شد. -ای وای دستتون، خدا مرگم بده ببخشید نفهمیدم چی شد پام گیر کرد. زندایی نیم نگاهی به زخم دستش کرد و خواست چیزی بگه که ماهان اجازه نداد. انگار بدش نمیوند دق و دلی که از سختی راه و زفتار امیر حسین دیده رو سر من خالی کته. با یکی دو قدم جلو اومد و ناخوداگاه از این فاصله ی کم با مرد عصبی روبروم ترسیدم و یکی دو قدم عقب گرد کردم. باز صداش بلند کرد و سرم فریاد کشید -به تو ربطی نداره حالش چطوره؟ وقتی نمی تونی مراقب خودت باشی چرا مادر من رو دنبال خودت راه انداختی؟ -چه خبرته مرد حسابی؟ همه دارند نگاه می کنن. اینبار صدای پر غیظ و تشر امیر حسین، نگاه ها رو سمت خودش برد. از پشت سر به ماهان نزدیک می شد و با اخم نگاهش می کرد. ماهان برگشت و نگاهش کرد -تو چی میگی دیگه. امیر حسین، با امیرحسین قبل فرق داشت. دیگه ملاحظه ی ماهان رو نکرد و با فاصله ی خیلی کمی روبروش ایستاد با غیظ گفت -میگم چه خبره صدات رو انداختی توی سرت؟ همه دارن نگاه می کنن -برو بابا، خب به درک که نگاه می کنند.‌برداشتی ما رو آوردی تو این بیغوله کور بودی؟ نمیدیدی که مادر من نمتونه این راه رو بیاد؟ امیر حسین با حرص نگاهش،کرد و گفت -اولا درست صحبت کن. هرچی هیچی بهت نمی گم دور برداشتی دوما مگه من آوردمت اینجا؟ تو خودت تنهایی تصمیم گرفتی بیای اینجا. از روزی اول هم هر کار دلت خواسته کردی الان دو قورت نیمت هم باقیه؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫