💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوچهلوهشت
آخر شب بود و مسافران خسته ی راه، هر کدوم گوشه ای خوابیده بودند.
من و نرگس هم تشکمون رو کنار زندایی اتداختیم.
یکی دو ساعتی میشد که امیر حسین بیرون رفته بود تا شاید بتونه تو خونه ها و موکب های اطراف پیداش کنه.
زندایی نگران بود و نمی تونست بخوابه.
-آذر خانم، یکم استراحت کنید. اگه خبری بشه امیرحسین تماس می گیره
-نمی تونم نرگس جون، دلم شور میزنه. هم برای خودش نگرانم هم می ترسم باز با یکی درگیر بشه مشکلی درست کنه.
-زندایی جون، آخه با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه. حال خودتونم بدتر میشه.
بیاید داروهاتون رو بخورید یکم بخوابید.
قرصهاش رو با لیوان آبی دستش دادم.
همون موقع یکی از زنهای صاحبخونه وارد سالن شد و رو به ما چیزی گفت که نرگس متوجه حرفش شد و پاسخش رو داد.
لبخندی زد و رو به زندایی کرد
-میگه یه آقایی دم در با شما کار داره، حتما پسرتونه. بالاخره برگشت.
زندایی خوشحال از خبری که شنیده گفت
-وای خدا رو شکر، ثمین جان کمکم کن برم بیرون ببینم چی می گه؟
بعد هم رو به نرگس کرد
-تو هم به برادرت زنگ بزن، بگو برگرده.
-چشم الان زنگ میزنم
به زندایی کمک کردم تا بیرون بریم و نرگس هم با برادرش تماس گرفت و اومدن ماهان رو اطلاع داد.
تماس رو قطع کرد و گفت
-امیر حسین همین نزدیکا بود گفت داره میاد
-خدا خیرش بده، خیلی خسته شده حتما.
-مهم اینه که نگرانی شما برطرف شد
-نرگس جان، من زندایی رو میبرم بیرون
-باشه، اگه کمک لازم دارید منم بیام؟
-نه، خودم میبرمش
زندایی رو بیرون بردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوچهلونه
با دیدن ماهان جلوی در، زندایی به اعتراض گفت
-تو معلوم هست کجایی؟ از همه سراغت رو گرفتم میگند نیستی. نمی گی من اینجا نگرانت میشم؟
ماهان که انگار انتظار دیدن من رو نداشت، بی توجه به حرف مادرش چند لحظه نگاهش به من دوخته شد و دوباره اخمی کرد و رو به مادزش گفت
-بگو ساکت رو بیارند می خوایم بریم
زندایی با تعحب گفت
-کجا بریم این وقت شب؟
ماهان کلافه سری تکون داد
-مامان من دیگه خستم شدم، این چجور سفریه دیگه؟ هی از اون چادر به اون خونه. من رو مسخره ی خودت کردی ؟ خب از اول میرفتیم هتل اینقدر سختی نمی کشیدیم.
زندایی که معلوم بود بخاطر رفتار پسرش خیلی اذیت شده، صبرش سر اومده بود و اخمی کرد و را لحن تندی گفت
-مگه من خواستم بیای که همش داری سر من غر میزنی؟ من که خمونجا بهت گفتم برگرد که نه اوقات خودت رو تلخ کنی نه سفر رو به کام من تلخ کنی.
به دستور منصور اومدی، الانم اگه مشکلی داری زنگ به خودش.
ماهان کمی صدلش بالا رفت و گفت
-تو که اینجا منو اسیر و عبیر خودت کردی، منصورم که نشسته تو خونه اش هی راه و بیراه زنگ میزنه و پیام میده که آمار بگیره نکنه تو یوقت فرار کنی.
دویوونم کردیدجفتتون.
زندایی خواست حرفی بزنه که با صدای مردونه ای از پشت سرماهان، حرفش رو خورد
-آخه مرد حسابی این چکاریه تو کردی؟ حالا ما هیچی. تو مراعات حال و روز مادرت رو نکردی آوردیش تو این راه؟
ماهان سمت صدا چرخید و با دیدن امیر حسین شاکی تر شد
-چی دیگه میگی بابا؟
امیر حسین خستگی از سر و روش میریخت و بدش نمیومد کمی ماهان رو توبیخ کنه.
اما مراعات حضور زندایی رو کرد و با لبخند نگاهش کرد
-سلام آذر خانم، خوبید؟ اینم شازده پسرتون که نگرانش بودید.
-سلام پسرم، من که خیلی از روی شما شرمندم. می دونم که نمی تونم زحمتهایی که دادیم رو جبران کنیم. فقط دعا می کنم که خود امام حسین اجر این زحمتهایی که می کشی رو بهت بده.
- دشمنتون شرمنده باشه، من که کاری نکردم، الان که خیالتون راحت شده برید استراحت کنید که صبح بتونیم بقیه راه رو بریم.
باید یه چند ساعتی پیاده بریم، بعدش میرسیم به یه جاده ماشین رو شاید اونجا بتونیم بقیه راه رو با ماشین بریم تو جاده ی نجف کربلا و همراه بابا و کاروان خودمون بقیه راه رو بریم.
-بیخودی برای ما برنامه ریزی نکن، من و مامانم امشب داریم میریم. تو هم هر جا خواستی بری به سلامت.
-کجا برید امشب؟...
زندایی وسط حرف امیر حسین پرید و گفت
-پسرم شما خسته ای برو استراحت کن، تا فردا صبحم خدا بزرگه.
امیر حسین متوجه شد که دیگه موندنش اونجا صلاح نیست، با اجازه ای گفت و رفت.
ماهان نگاهش رو به من داد و با تشر گفت
-برو ساکش رو بیار می خوایم بریم.
زندایی برعکس چند دقیقه قبل، با خونسردی گفت
-من جایی نمیام، الان هم می خوام برم بخوابم.
نگاهش رو به من داد و گفت
-بریم ثمین
ماهان کلافه از این حرف زندایی، با مشت ضربه ای به دیوار کنارش زد و بی حرف از اونجا دور شد.
با نگرانی دو به زندایی گفتم
-باز تنهایی نذاره بره؟ خیلی عصبانی بود.
سری بالا انداخت و گفت
-اگه می خواست بره برنمی گشت، هیچ جا نمیره.
وارد سالن شدیم و بعد از دو روز سخت و پر استرس تونستم چند ساعت آروم بخوابم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوپنجاه
صبح آماده ی رفتن شدیم و با کاروانی که ابتدای مسیر پیدا کرده بودیم، هم مسیر شدیم.
از ابتدای راه، ماهان بی توجه به بقیه جلو افتاد و راه خودش رو می رفت.
امیر حسین مدام از دور حواسش به ماهان بود که مبادا راه رو اشتباه بره و دوباره از بقیه جدا بشه.
من و نرگس هم مراقب زندایی بودیم و با خانمهایی که بچه همراهشون بود، همقدم شدیم.
بچه ها سرخوش از این پیاده روی این طرف و اون طرف می دویدند و با هم بازی می کردند.
انگار این سفر بیشتر از همه، به اونها خوش می گذشت.
گاهی بین راه بچه ها خسته می شدند و زندایی برای کمک به مادرهاشون، بچه ها رو به نوبت روی پاش می نشوند تا با صندلی چرخدار کمی از راه رو طی کنند و خستگی راه اذیتشون نکنه.
کنار زندایی حواسم گاهی سمت ماهان می رفت.
هر جا دلش می خواست می نشست و استراحت می کرد و هر جا که خودش مایل بود به راه ادامه میداد.
وقتی بین راه اهالی اونجا خوراکی یا غذا میاوردند، گاهی از سر ناچاری قبول می کرد و چند باری هم با رفتاری دور از شان یک مهمان، دستشون رو رد می کرد.
تو اون مسیر افرادی پارچ و لیوان به دست تشنگی زائران رو برطرف می کردند،
اما هر جا که با لیوان های پلمپ شده ی آب پذیرایی می کردند، ماهان چند تا می گرفت و بی توجه به تشنگی بقیه توی کوله اش می گذاشت.
با تکونی که ویلچر خورد، نگاه از ماهان گرفتم و سعی کردم چرخهای صندلی رو از نا همواری های جاده ی خاکی عبور بدم.
-خسته شدی عزیزم، حلال کن تو رو خدا
همینجور که با تمام توانم به دسته های صندلی فشار میاوردم و صندلی رو کنار جاده هدایت می کردم، گفتم
-نه زندایی خسته نشدم، جاده خرابه چرخها گیر می کنه...
هنوز حرفم تموم نشده بود که نفهمیدم چطور چادرم زیر پام گیر کرد و همونجور که دستم به صندلی بود، تعادلم رو از دست دادم و افتادم.
بخاطر فشار دستم، یک لحظه ویلچر سمت من برگشت.
چیزی نمونده بود بیوفته که زتدایی دستش رو تکیه گاه کرد و به درخت نخل کنار جاده تکیه داد.
صدای نرگس و بقیه رو شنیدم که به سمت ما اومدتد.
زانوم بخاطر برخورد با زمین درد گرفته بود ولی بخاطر زندایی ترسیده بودم.
نمی دونم ماهان کی متوجه این اتفاق شد.
ولی دیدم که با اخم سنگین و قدمهای بلندش از دور به ما نزدیک شد و صدای فریاد گونه اش رو تو فضا پیچید
-تو داری چکار می کنی؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های۲۳۴_۲۲۹_2024_01_15_06_54_15_745.mp3
15.06M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: 👇
قناعت ، حسن خلق ، مشارکت مالی ، عدل و انصاف ، احسان و تفضل ، دعوت به جنگ ، بهترین خصلت های بانوان
#حکمت۲۲۹ و #حکمت۲۳۰ و #حکمت۲۳۱ و #حکمت۲۳۲ و #حکمت۲۳۳ و #حکمت۲۳۴
📆 ۲۵ دی ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت229
#حکمت230
#حکمت231
#حکمت232
#حکمت233
#حکمت234
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوپنجاهویک
جلو اومد و بقیه کنار رفتند.
ویلچر زندایی که با کمک درخت نخل هنوز نیوفتاده بود رو با غیظ صاف کرد و باز ر به من صداش و بالا برد.
-هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ اگه نزدیک درخت نبود که الان افتاده بود.
هم نگران زندایی بودم، هم از کار ماهان ترسیده بودم.
علیرغم دردی که توی پام پیجیده بود، اما سعی کردم از جام بلتد شم.
یکی از زنها به طرفداری از من جلو اومد و با لحن آرومی گفت
-الان که خدا رو شکر چیزی نشده، این طفلک هم خیلی مراقب بود یه دفعه اینجوری شد.
-لازم نکرده شما نظر بدید.
ماهان با همون لحن عصبانی این رو به زن گفت و نگاه خشمگینش رو به من داد.
-وقتی نمی تونی مراقبش باشی بیخود می کنی دنبالش راه میوفتی.
ماهان می گفت و هیچ توجهی به تهدید های مادرش نداشت و هر چه زندایی صداش میزد، اهمیتی نمی داد.
به سختی از جا بلند شدم و تکیه ام رو به صتدلی دادم.
پشت سر زندایی ایستادم و نگران و بغض دار گفتم
-زندایی خوبید؟ طوریتون نشد؟
و قبل از اینکه زندایی جوابم رو بده، نگاهم به زخم پشت دستش افتاد.
زخمش عمیق نبود و ظاهرا دستش به درخت کشیده شده بود ولی برای من بزرگ می نمود و بی اختیار اشکم سرازیر شد.
-ای وای دستتون، خدا مرگم بده ببخشید نفهمیدم چی شد پام گیر کرد.
زندایی نیم نگاهی به زخم دستش کرد و خواست چیزی بگه که ماهان اجازه نداد.
انگار بدش نمیوند دق و دلی که از سختی راه و زفتار امیر حسین دیده رو سر من خالی کته.
با یکی دو قدم جلو اومد و ناخوداگاه از این فاصله ی کم با مرد عصبی روبروم ترسیدم و یکی دو قدم عقب گرد کردم.
باز صداش بلند کرد و سرم فریاد کشید
-به تو ربطی نداره حالش چطوره؟
وقتی نمی تونی مراقب خودت باشی چرا مادر من رو دنبال خودت راه انداختی؟
-چه خبرته مرد حسابی؟ همه دارند نگاه می کنن.
اینبار صدای پر غیظ و تشر امیر حسین، نگاه ها رو سمت خودش برد.
از پشت سر به ماهان نزدیک می شد و با اخم نگاهش می کرد.
ماهان برگشت و نگاهش کرد
-تو چی میگی دیگه.
امیر حسین، با امیرحسین قبل فرق داشت.
دیگه ملاحظه ی ماهان رو نکرد و با فاصله ی خیلی کمی روبروش ایستاد با غیظ گفت
-میگم چه خبره صدات رو انداختی توی سرت؟ همه دارن نگاه می کنن
-برو بابا، خب به درک که نگاه می کنند.برداشتی ما رو آوردی تو این بیغوله کور بودی؟ نمیدیدی که مادر من نمتونه این راه رو بیاد؟
امیر حسین با حرص نگاهش،کرد و گفت
-اولا درست صحبت کن. هرچی هیچی بهت نمی گم دور برداشتی
دوما مگه من آوردمت اینجا؟
تو خودت تنهایی تصمیم گرفتی بیای اینجا.
از روزی اول هم هر کار دلت خواسته کردی الان دو قورت نیمت هم باقیه؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوپنجاهودو
ماهان که قصد نداشت صداش رو پایین بیاره باز فریاد زد
-همه ی این آتیشا از گور این دختره بلتد میشه، این آشغال فکر این سفر رو انداخت تو سر مامان من...
-مراقب حرف زدنت باش
ماهان بی توجه به اخطار محکم امیر حسین سمت من چرخید و باز نزدیک شد.
لحظه ای از نزدیکی بیش از حدش ترسیدم و بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم.
-همش تقصیر توئه، توی عوضی نشستی کنار گوشش...
-دارم بهت میگم مراقب حرف زدنت باش، بفهم داری با کی حرف میزنی.
نفهمیدم امیر حسین چجوری جلو اومد فقط یک لحظه حضورش رو بین خودم و ماهان حس کردم و یقه ی ماهان رو توی مشتش دیدم.
حالا هر دو عصبی و پر از حرص بهم خیره بودند.
ماهان که کمی جا خورده بود، با حرص دندونها رو روی هم فشار داد و اون هم چنگی به یقه ی امیر حسین زد و به سمت خودش کشیند.
-اگه نفهمم چه غلطی می خوای بکنی؟
با دیدن صحنه ی روبروم، هین بلتدی کشیدم و زندایی هم که بد تر از من ترسیده بود، ملتمس و نگران گفت
-بس کنید تو رو خدا، دیگه ادامه ندید.
اما گوش این دو مرد عصبی بدهکار این حرفها نبود و با نگاهشون برای هم خط،و نشون می کشیدند.
امیر حسین که قصد کوتاه اومدن نداشت، با همون عصبانیت گفت
-خیلی مراعاتت رو کردم ولی تو انگار احترام حالیت نیست. از هیکلت خجالت نمی کشی جلوی یه خانم وایسادی قلدر بازی در میاری؟ فکر کردی خیلی مردی؟
ماهان هم که حرصش،کمتر از امیر حسین نبود جوابش رو با تن صدای بالایی داد
-همین تو یکی که مردی کافیه، این که من با هرکی هر جور دلم بخواد حرف بزنم به تو هیچ ربطی نداره.
-اتفاقا خیلی ربط داره، الان هم راهت رو بگیر و برو تا مجبور نشدم ربطش رو بهت حالی کنم
-مثلا می خوای...
-آقا بسه دیگه، صلوات بفرستید تمومش کنید. نا سلامتی ما تو راه کربلاییم زشته این کارها.
با وساطت یکی دو تا از آقا یون همراهمون، خط،و نشون کشیدنهای لفظی تمام شد و امیر خسین بدون اینکه نگاه پر اخمش رو از ناهان برداره، یقه اش رو رها کرد و پر قاطع و محکم گفت
-نرگس، بیا آذر خانم رو ببر اونطرف. دیگه هم نمی خوام حتی یه لحظه ازش دور بشی. هر جا رفتیم با هم میریم. هر کی هم دلش می خواد تنها بره، از همین جا به سلامت.
ولی فقط اختیار خودش رو داره، حق نداره کس دیگه ای رو با خودش ببره.
ماهان که از این حرف امیر حسین بیشتر عصبی شده بود، تهدید وار به نیت درگیری قدمی جلو گذاشت
-آخه تو کی هستی که واسه من...
-آقا...آقا کوتاه بیاید. خوبیت نداره تمومش کنید دیگه
مرد همسفرمون حالا کاملا بین امیر حسین و ماهان قرار گرفته بود و دست روی سینه ی ماهان، سعی داشت از درگیری این دو نفر جلو گیری کنه.
نرگس با کمک یکی از خانمها، ویلچر زندایی رو به حرکت دادند و چند متری از ما دور شدند
با وساطت اون آقایون، ماهان بالاخره کوتاه اومد و با غیظ از ما دور شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۲۳۷_۲۳۵.mp3
16.59M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع:
تعریف عاقل و جاهل ، تشبیه تعلق دل به دنیا ، نیت عبادت
#حکمت۲۳۵ و #حکمت۲۳۶ و #حکمت۲۳۷
📆 ۲۶ دی ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت235
#حکمت236
#حکمت237
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوپنجاهوسه
دوباره نگاهم سمت زندایی کشیده شد.
نرگس سعی می کرد آرومش کنه
و بطری آبی رو باز کرد و روی لبهای زندایی گذاشت و باهاش حرف می زد.
زندایی در حالی که رنگ به رو نداشت، جرعه از آب خورد.
نگاهم روی زخم دستش ثابت موند و حس شرمندگی بدی سراغم اومد.
چرا نتونستم مراقبش باشم؟!
نزگس هم متوجه زخمش شد و آروم با دستمال خون دستش رو پاک می کرد
مردهای همراهمون کمی با امیر حسین حرف زدند و قدم زنان کمی از ما فاصله گرفتند.
خسته بودم،
نه خسته از راه!
خسته از اون همه نگرانی و استرسی که از اول مسیر کشیده بودم.
فکر می کردم زندایی رو میارم و حالش بهتر میشه ولی برعکس، از همون اول بهش سخت گذشته بود.
و شاید به قول ماهان مقصرش من بودم.
کمی جلو تر، جای خلوتی کنار درخت نشستم و اروم و بی صدا اشک میریختم.
-خوبید شما؟
با صدای مردونه ای سر بلند کردم و امیر حسین رو روبروی خودم دیدم.
بدون اینکه اشکهام رو پاک کنم سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
نفسش رو سنگین رها کرد و قدمی جلوتر برداشت
-از حرفهای ماهان ناراحت شدید؟ شما که خوب میشناسیدش. می دونید هر حرفی سر زبونش میاد میزنه دیگه ناراحتی نداره.
سربه زیر با صدای لرزونی گفتم
-خیلیم بی ربط نگفت، این چند روز زندایی خیلی اذیت شد.
قرار نبود اینجوری بشه، ولی همش به استرس و نگرانی گذشت.
شاید واقعا تقصیر من بود که...
-به قول بابام، هیچ چیز این سفر دست ما نیست.
شما بیخودی خودتون رو مقصر می دونید.اونی که دعوت کرده، خودش آذر خانم رو تا اینجا کشونده. من و شما هم یه وسیله ایم.
جوابی ندادم و گفت
-یکم از این بخورید حالتون بهتر بشه، الان وقت نشستن و جا زدن نیست. باید پا به پای آذر خانم برید و مراقبش باشید تا دوباره ماهان به سرش نزنه تنهایی بزنه به جاده.
دوباره سر بلند کردم و بطری آبی رو جلوی صورتم دیدم.
نگاهم بین نگاه امیر حسین و بطری آب جابجا شد و بطری رو از دستش گرفتم و زیر لب تشکری کردم
-نوش جان، حالتون که بهتر شد بگید راه بیوفتیم.
گفت و از من دور شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫