❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوپنج
وقتی وارد اتاق شدم، دکتر به همراه دوتا پرستار دوباره بالای سر زندایی بودند.
نگران جلو رفتم و گفتم
-چیزی شده آقای دکتر؟
در حالی که روی برگه ای که توی دستش بود چیزی می نوشت از بالای چشم نگاهی به من کرد و گفت
-اون آقایی که همراهتون بودند کجاند؟
نگاهم بین دکتر و دوتا پرستار جابجا شد و گفتم
-رفت اورژانس، باید سرم می زد
سری به تایید حرفم تکون داد و گفت
-ببینید خانم من قبلا هم بهتون گفتم، خانم درخشان باید جراحی بشند.
الان که دیگه به هیچ وجه فوت وقت جایز نیست. فعلا سطح هوشیاریشون در حد قابل قبوله و می تونیم عملش کنیم.
من یک سری آزمایش برای قبل از عمل نوشتم که اورژانسی باید انجام بشه و همین امروز عمل جراحی رو انجام بدیم.
به پسرشون بگید هر چه زودتر کارهاش رو انجام بده و برگه ی رضایت نامه برای عمل رو امضا کنه.
دلهره ی عجیبی گرفتم و گفتم
-آ...آقای دکتر...همین امروز؟
محکم و قاطع جواب داد
-بله، حال بیمارتون اصلا خوب نیست، اوضاع خیلی بدتر از قبل شده.
با قدمهای سست، یکی دو قدم جلو رفتم و گفتم
-یعنی...بعد از عمل خوب می شند؟
دکتر نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
-عملشون خیلی حساس و خطر ناکه، بخصوص اینکه الان حالشون وخیم تر هم شده. نمی تونم بگم حتما نتیجه ی بعد از عمل خوبه ولی خب تنها کاریه که با این شرایط می تونیم انجام بدیم.
اگه عمل بشه احتمال بهبودی هست، ولی اگه عمل نشه قطعا اوضاعشون خطرناک میشه.
با شنیدن این حرفها، تپش قلبم سنگین شده بود. انگار تمام بدنم قفل شده بود و توان حرکت نداشتم.
با کمترین سرعت ممکن سر چرخوندم و نگاهم رو به زندایی دادم.
چشمهاش نیمه باز بود.
اینقدر بی حال بود که به زور پلکهاش رو کنترل می کرد که روی هم نیوفته.
آروم قدم برداشتم و نزدیکش رفتم.
نگاهم رو به صورت رنگ پریده اش دادم و بغض گلوم رو گرفت.
به زحمت بغضم رو مهار کرده بودم.
دست سردش رو گرفتم و با صدایی ضعیفی که به زور از گلوم بیرون میومد لب زدم
-شما...خوب میشید...
و دیگه نتونستم ادامه بدم، لبم رو به دندون گرفتم و تلاشم این بود بالای سر بیمار اشک نریزم.
نگاه بی جون و مهربونش رو به صورتم داد.
صدای زندایی هم در نمیومد، وقتی به زحمت لب زد
-ماهان...ماهان کجاست؟...حالش...خوبه؟
از ترس طغیان بغضم، لب باز نکردم و فقط با تکون سرم جوابش رو دادم.
-می خوام...ببینمش...بگو بیاد...اینجا...
باز هم چیزی نگفتم، آروم دستش رو رها کردم.
با قدمهای لرزون از اتاق بیرون رفتم و بالاخره قطرات اشک روی گونه ام نشست
لحظه ای مغزم مورد هجوم بی رحمانه ای قرار گرفت.
فضای بیمارستان،
دم و دستگاه های اون اتاق،
رفت و آمد پرستارها،
صدای بلندگویی که مدام در حال پیج کردن بود...
همه ی این صحنه ها و صدا ها توی سرم دوری زد تا به تلخ ترین خاطرات عمرم برسه.
من این صحنه ها رو قبلا هم دیده بودم.
و تمام اینها به بدترین شکل گوشه ی ذهنم جا گرفته بود و حالا یکی یکی داشت نمود می کرد.
دیگه قدرت کنترل ذهنم رو نداشتم.
بایاد اوری روزهایی که مامان توی بیمارستان بود و تمام امیدمون برای داشتنش نا امید شده بود، تمام قلبم فرو ریخت.
انگار دوباره تو همون موقعیت بودم و باید منتظر می موندم تا....
نه!
من دیگه تحملش رو ندارم!
من مهربونی های مامان رو تو گرمای دستهای زتدایی حس کرده بودم.
من با وجود زندایی، سایه ی مامان رو روی سرم حس می کردم.
اگه اتفاقی برای زندایی بیوفته قلبم نابود میشه.
هنوز چند قدم از در اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای پرستار رو پشت سرم شنیدم
-خانم؟
برگشتم و بدون اینکه ریزش اشکهام رو مهار کنم فقط نگاهش کردم
-این فرمها رو باید پر کتید و امضا کنید، باید خانم درخشان رو برای عمل آماده کنیم.
بی حرف نگاه خیسم رو ازش برداشتم و از سالن خارج شدم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوشش
به محض خروجم از سالن، گوشیم توی دستم زنگ خورد
تماس رو که وصل کردم صدای مهربون و سرحال بابا توی گوشم پیچید
-سلام زائر کربلا! کجایی تو؟ محبوبه خانم سراغت رو از من میگیره. منتظرتند
با شنیدن صدای بابا، تمام تلاشم برای کنترل بغضم با شکست سختی مواجه شد و صدای هق هقم بلند شد و نالیدم
-بابا!
بابا که شوکه شده بود، لحنش تغییر کرد و نگران گفت
-ثمین، چی شده بابا؟
هق هقی زدم و گفتم
-بابا زندایی حالش خوب نیست، اگه طوریش بشه من میمیرم. بابا من دیگه طاقت ندارم.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم،
مکثی کرد و سعی در آروم کردن من داشت
-ثمین، یکم آروم باش من بفهمم چی می گی، آذر خانم چی شده؟ شما مگه با هم نبودید؟
کنترل گریه هام که از دستم خارج بود
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و همه چیز رو برای بابا تعریف کردم و اونم در سکوت به حرفهام گوش داد.
-بابا، من خیلی می ترسم.
از وقتی دکتر اون حرفها رو زده یاد مامان افتادم، دارم دیوونه میشم.
من باید چکار کنم؟
بابا با لحن پر از تاسفی گفت
-اینجوری نگو دخترم، توکلت به خدا باشه
-بابا..
-جانم؟
-زندایی باید عمل بشه.
اصلا تقصیر پسرش بود که تا الان عمل نشده.
اگه همون اول ماهان همراهیش کرده بود، زندایی هم راضی می شد.
ولی الان باید عمل بشه.
من نمی دونم هزینه ی عملش چقدره ولی من هر کاری لازم باشه می کنم...
با حرصی که از دست ماهان داشتم لحنم تغییر کرد و ادامه دادم
-اصلا الان میرم خودم تمام فرمهاش رو پر می کنم تا زودتر دکترش دست بکار بشه، شما تو هزینه ی عملش کمکم می کنید مگه نه بابا؟
مکثی کرد و گفت
-یکم آروم باش ، من هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.
ولی دخترم، تو که نمی تونی آذر خانم رو بفرستی اتاق عمل. حداقل پسرش باید رضایت بده.
کلافه با گریه گفتم
-منطورتون ماهانه؟ اون اگه بفکر مادرش بود که الان اوضاعش اینجوری نبود...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت
-ثمین جان، هر چی باشه و هر کاری هم کرده باشه پسرشه.
من ناراحتی تو رو می فهمم
می دونم زنداییت رو چقدر دوسش داری
می دونم سلامتیش چقدر برات مهمه
ولی دخترم باید واقع بین باشی.
بدون اطلاع و تصمیم خونواده اش نمی تونی کاری بکنی.
دیگه دکتر هرچی لازم بوده گفته
حالا دیگه ماهان باید مقدمات عمل مادرش رو اماده کنه
از دست تو کاری برنمیاد.
با یه دنیا درموندگی گفتم
-بابا پس من چکار کنم؟
بشینم نگاه کنم زندایی هم مثل مامانم جلو چشمم پرپر بشه؟
-خدا نکنه.
ما فقط می تونیم دعا کنیم.
بسپر به خدا دخترم
هرچی خدا بخواد همون میشه
بابا سعی در آروم کردنم داشت و من هنوز در تب و تاب بودم.
بعد از چند دقیقه، از هم خداحافظی کردیم.
چاره ای نبود، باید هرچه زودتر ماهان رو خبر می کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊🎉عجب شعر زیبا و پرمغزی!!
🌺🌺دوم اردیبهشت سال ۱۳۵۷ سالروز فرمان تاریخی امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مبارکباد.🌸
#وعده_صادق
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوهفت
وارد قسمت اورژانس شدم.
تابلوی کوچک بالای در، اتاق تزریقات آقایون رو نشون میداد.
جلو رفتم و سرکی کشیدم اما ماهان اونجا نبود.
جلوی پیشخوان پرستار ایستادم
اشکم رو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم
-ببخشید خانم، این آقایی که سرم داشتند کجاند؟
-آقای درخشان؟
-بله
-سرمشون تموم شد رفتند
نگاه گنگی به اطرافم کردم.
اگه کارش تموم شده پس چرا نیومد پیش مادرش؟
پس کجا رفته؟
پوزخندی به سوالات خودم زدم
چه انتظار بیجایی داشتم، مگه اصلا حال زندایی براش مهم بود؟
از اونجا بیرون اومدم و وارد محوطه شدم.
نگاهی به اطراف کردم و کمی اونجا قدم زدم.
خواستم به اتاق زندایی برگردم که ماهان رو دیدم.
زیر سایه ی درخت، لب جدول محوطه ی بیمارستان نشسته بود.
سرش پایین بود و با تلفن همراهش حرف نی زد.
چند قدم جلو رفتم اما اون متوجه من نشد.
می خواستم حرفهای دکتر رو بهش بگم تا شاید راضی بشه اقدامی انجام بده
ولی با حرفهایی که شنیدم فقط حرصم رو بیشتر کرد
با مخاطبی که برام خیلی هم نا آشنا نبود حرف می زد و کلافه گفت
-خیلی خب، فعلا که حالش خوب نیست. اگه بهتر شد میایم.
با حرص دندونهام رو روی هم فشردم.
تو این موقعیت به جای ابنکه ببفکر مادرش باشه، دنبال اجرایی کردن نقشه های منصوره.
دیگه تحمل شنیدن حرفهاش رو نداشتم
چند قدم جلو رفتم و دقیقا روبروش ایستادم و با حرص نگاهش کردم.
متعجب از حضورم، نگاهش رو تا بالا کشید و اخمی کرد و به مخاطبش گفت
-من بهت زنگ میزنم
گوشی رو از گوشش فاصله داد و قطع کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوهشت
حالم خیلی بد بود
ذهنم بهم ریخته بود
استرس داشتم
ترسیده بودم
و کنار این همه حس بد
حرصی که نسبت به مرد روبروم داشتم قابل انکار نبود.
حالا فقط دلم می خواست تمام این فشارها رو بروز بدم و سر ماهان خالی کنم
لب باز کردم، ولی خودم هم نمیفهمیدم چی دارم می گم.
-بیخودی به منصور خان وعده دادی، چون زندابی حالا حالاها نمی تونه بیاد تو اون جهنمی که شماها براش ساختید
دوباره اشکهام باریدن گرفت
-اونی که داشتید برای شکنجه اش نقشه می کشیدید، الان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.
دکترش گفت بیام خبرتون کنم یا باید عمل بشه یا معلوم نیست زنده از اینجا بیرون بره
درمونده شده بودم، حال خودم رو نمی فهمیدم.
هم دلم می خواست حرصم رو سرماهان خالی کنم
هم دلم می خواست التماسش کنم برای امضای برگه های عمل زودتر کاری بکنه.
کلافه دور خودم چرخی زدم و باز نگاهم رو به ماهان دادم
اینبار لحنم ملتمس بود و هق هقی زدم
-حال زندایی بدتر از چیزیه که شما فکرش رو بکنید.
تو رو خدا
تو رو به هر کی و هر چی که می پرستید یه کاری بکنید.
نذارید دیر بشه
زحمتش برای شما امضا کردن چندتا برگه اس
حتی شده پولش رو هم خودم جور می کنم، همه کاری می کنم تا زندایی حالش خوب بشه.
لبهام رو روی هم فشار دادم و به قطرات اشک، اجازه ی سر ریز شدن دادم و آخرین حرفهام رو هم زدم
-یه روز مادرم رو تخت بیمارستان بود و هیچ کاری از دستم برنیومد، حالا باید تا آخر عمرم حسرت یبار شنیدن صداش بسوزم چون اون روز نتونستم کاری براش بکنم.
اما امروز برای بهبود حال زندایی هر کاری لازم باشه می کنم.
زندایی تو این مدت مثل مامانم محبت خرجم کرده، نمی خوام دیدنش و شنیدن صداش برام حسرت بشه.
اصلا نمی دونستم چرا دارم این حرفها رو به ماهان می زنم؟
مگه اون چیزی از این احساسات سرش میشد؟
اون الان تو فکر این بود که چجوری جلوی پدرش خوش خدمتی کنه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدونه
راهم رو سمت پله ها کج کردم و وارد سالن شدم.
مستقیم پشت در اتاق زندایی رفتم.
اما لحظه ای منصرف شدم
حالا که حریف گریه هام نمی شدم، نباید اینجوری پیش زندایی می رفتم.
اون الان به یکی نیاز داره که بهش روحیه بده
این چهره ی ماتم زده ی من ممکنه حالش رو بدتر کنه
روی نیمکت نشستم دستهام رو روی پاهام تکیه گاه کردم و سرم رو بین دستهام گرفتم.
چشم بسته بودم و بی صدا اشک میریختم و خدا و امام حسین و حضرت ابالفضل رو قسم می دادم.
گاهی با خودم می گفتم کاش همون موقع که دکتر مشکلش رو تشخیص داد و گفته بود باید عمل کنه، راضیش می کردم که کار به اینجا نرسه.
نمی دونم اصرارم برای رفتن به این سفر کار درستی بود یا نه؟
من فقط،می خواستم حال زندایی خوب باشه.
اصلا مگه میشه امام حسین زائرش رو نا امید برگردونه؟
اونم زائری که با اون همه سختی رفته بود؟
اینها را می گفتم و دوباره دلم شور می افتاد
پس چرا اینجوری شد؟
من که توی حرم تمام دعام این بود که زندایی شفا پیدا کنه،
پس چرا دعاهام مستجاب نشده بود؟
با افکار خودم درگیر بودم و هر لحظه فکرم به سمتی می رفت
نمی دونم چقدر گذشت، با صدای قدمهایی که خیلی بهم نزدیک شده بود چشم باز کردم.
نگاهم غرق اشکم، از کفشهای مشکی رنگ مردونه تا بالا کشیده شد و به صورتش و نگاه جدیش رسید و بی اختیار بلند شدم.
ماهان بود
با صدای گرفته ای لب زد
-باید چکار کنم؟
چند لحظه طول کشید تا سیگنالهای مغزم پیام رو دریافت کنه،
انگار خدا صدام رو شنیده بود و دل ماهان بالاخره نرم شده بود.
کمی هول و دستپاچه گفتم
-باید...باید برید ایستگاه پرستاری...اونجا خودشون میگن...
مهلتی برای اتمام حرفم نداد و راهش رو سمت ایستگاه پرستاری کج کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوده
زمان می گذشت تا بالاخره زندایی برای عمل آماده شد و پرستارهای بخش، زندایی رو با تخت روانی از اتاق بیرون آوردند.
چشمهاش بسته بود و اینقدر بی حال روی تخت افتاده بود که انگار ساعتهاست خوابیده.
پرستارها پشت در آسانسور، ایستادند و یکی از اونها صدا زد
-آقای درخشان
ماهان با قدمهای بلند جلو رفت،
اصلا رفتارهاش مثل قبل نبود
خیلی آروم بود و بی صدا
مثل کسی که توی شوک بزرگی باشه.
با همون صدای گرفته جواب داد
-بله؟
پرستار کاغذی رو به دستش داد
-اینا رو سریع از پایین تهیه کنید و بیارید طبقه ی بالا
ماهان نگاهش رو به نوشته های کاغذ داد و چیزی نگفت
زندایی که تازه متوجه حضور پسرش شده بود، آروم چشم باز کرد و از،بین پلکهای سنگینش نگاهش رو به پسرش داد و بی حال صداش زد
-ماهان!
نگاه ماهان سمت مادرش رفت.
زندایی لبخند بی جونی زد و دستش رو کمی بالا آورد.
ماهان یکی دو قدم جلو رفت و فاصله اش رو با تخت پر کرد، زندایی دستش رو گرفت و نگاه بی رمقش رو به چشمهاش پسرش داد و با همون بیحالی که داشت لب زد
-حلالم کن مادر...این چند روز...بخاطر من...خیلی اذیت شدی....
بدون اینکه نگاه از نگاه پسرش بگیره، مکثی کرد و گفت
-الهی که...عاقبت بخیر بشی...عزیز دلم...
اینجور حرف زدن زندایی دلم رو آتیش می زد و غده های اشکیم رو دوباره فعال کرده بود.
ماهان فقط،در سکوت نگاهش می کرد و لحن زندایی عوض شد.
درمونده و ملمتس یه بار دیگه صداش زد
-ماهان!
من نمی دونم...زنده از اتاق عمل بیرون میام نه...
اگه مردم که هیچ...اما...اگه زنده موندم...منو...منو خونه ی منصور نبر...
این زن از اون خونه چی دیده بود که حالا تو این حال هم فکر رفتن به اونجا اینقدر عذابش می داد؟
مردن براش راحت تر بود از اینکه بخواد اونجا زندگی کنه.
نگاه ماهان به نگاه ملتمس مادرش گره خورده بود و انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
در آسانسور باز شد و پرستار گفت
-لطفا کنار بایستید،
و تا خواست تخت رو به حرکت در بیاره، دوباره صدای زندایی، رو شنیدم
که باز درمونده بود
-ماهان!
این دختر ... گناه داره...خسته اس...راهیش کن بره...
و با حرکت تخت، آروم دست ماهان از دست زندایی بیرون کشیده شد و تخت وارد اتاقک آسانسور شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدویازده
زمان به کندی می گذشت و دل من آروم و قرار نداشت.
نه طاقت موندن پشت در اتاق عمل رو داشتم، نه می تونستم توی محوطه بمونم.
مدام توی این راه در رفت و آمد بودم و بی قرار.
دکتر گفته بود که عملش حساس هست و زمان بر، ولی تحمل هر ثانیه اش برای من به سختی می گذشت.
دوباره احساس تنگی نفس می کردم و به هوای آزاد نیاز داشتم.
تحمل فضای بسته ی آسانسور رو نداشتم و پله ها رو یکی یکی پایین اومدم.
ماهان رو دیدم که، روی نیمکت نشسته بود و بی توجه به اطرافش توی فکر بود.
قلبم به شدت در تلاطم بود و از شدت دلشوره حالت تهوع گرفته بودم.
راهم رو سمت حیاط گرفتم تا از هوای آزاد استفاده کنم شاید کمی حالم بهتر بشه.
هنوز از در خارج نشده بودم که از انتهای سالن صدای جیغ و فریاد و شیونی بلند شد و من چند قدم راه رفته رو بر گشتم و نگاهم سمت منبع صدا رفت.
چند تا پرستار با عجله سمت یکی از اتاقها دویدند و سعی در آروم کردن زن و مردی داشتند که صدا به شیون بلند کرده بودند.
چیزی نگذشت که دو نفر از خدمه، تخت روانی رو از اتاق بیرون اوردند که روی اون با ملحفه ی سفیدی پوشیده شده بود و اون زن و مرد در حالی که به سر و صورتشون می زدند دنبال اون تخت می دویدند.
قلبم از تپش ایستاد و نفسم بند اومد.
این صحنه هم...
انگار زیر پاهام خالی شد و دیگه تحمل ایستادن نداشتم
وسط سالن بدون هیچ مقاومتی روی زانوهام فرود اومدم.
تمام قوه ی شنواییم از صدای شیون اون زن و مرد پر شده بود و نگاهم به اون صحنه خیره مونده بود.
متوجه حضور پرستاری شدم که کنارم نشست ،
یه دستش رو دور کمرم انداخته بود و با دست دیگه اش آروم توی صورتم ضربه می زد و پشت سر هم چیزی می گفت که اصلا نمی شنیدم.
مانع سختی توی راه نفسم احساس می کردم،
چنگی به لباسم روی سینه ام زدم و سعی می کردم نفس بگیرم اما نمی شد...!
با حس خنکای قطرات آب روی صورتم انگار راه نفسم باز شد و دَمی پر صدا از هوای بسته ی اونجا گرفتم.
-خوبی خانم؟ چی شد یه دفعه؟
توی قفسه ی سینه ام احساس درد می کردم و نفسهام تند و عمیق شده بود.
پرستار دست دراز کرد و گفت
-آقا اون لیوان رو بده به من
ماهان که تاحالا متوجه حضورش نشده بودم، مات و متعجب نگاهم می کرد و قدمی جلو اومد و لیوان یکبار مصرف توی دستش رو به پرستار داد.
پرستار لیوان رو روی لبم گذاشت و گفت
-یکم آب بخور... اگه حالت خوب نیست دکتر رو خبر کنم
خنکای آب رو روی لبهام احساس کردم و جرعه ی کوچکی به زور خوردم.
انگار همون چند قطره آب، بلافاصله اشک شد و از چشمهام فرو ریخت.
با صدای آروم و لرزونی گفتم
-نه...خوبم...
با کمک پرستار از جا بلند شدم و ماهان هنوز مات و متحیر نگاهم می کرد.
-بیا بریم تو اون اتاق دراز بکش باید فشارت رو بگیرم
آروم دستم رو از دست پرستار بیرون کشیدم و گفتم
-نه، می خوام برم بیرون. اینجا نفسم میگیره
پرستار کمی نگاهم کرد و گفت
-خیلی خب، بیا بریم بیرون
به محض باز شدن در و برخورد هوای تازه با صورتم دوباره نفسم بالا اومد
وارد حیاط،شدم و کنار پله ها روی سکویی نشستم.
-بهتری؟
نگاه خیسم رو به پرستار دادم و گفتم
-بله، ممنون
سری تکون داد و گفت
-من فعلا شیفتم، اگه نیاز به کمک داشتی خبرم کن.
تشکری کردم و پرستار داخل سالن برگشت.
نگاهم رو به آسمون دادم و با تموم قلبم خدا رو صدا می زدم و توی دلم باهاش نجوا می کردم.
التماسش می کردم تا اینبار نا امیدم نکنه و حال زتدایی خوب بشه
-اینجا بمونی کاری ازت برنمیاد
نگاه خیسم رو از آسمون گرفتم و سمت صاحب صدا هدایت کردم
ماهان در حالی که لیوان کاغذی توی دستش بود با فاصله ی کمی از من ایستاده بود.
نگاهش رو به بخار غلیظ لیوان داد و گفت
-پاشو برو
بدون اینکه جوابی بدم نگاهم رو ازش گرفتم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
*♦️سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
آمدنت نزدیک است...
و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته!
سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
🌼