eitaa logo
روزنگار
845 دنبال‌کننده
73.2هزار عکس
43.2هزار ویدیو
1.7هزار فایل
مجله روزنگار ، حاوی مطالب مفید در موضوعات مختلف مرتبط با حال و هوای روز و کاربردی است. قدمت چندین ساله این کانال آنرا به مرجعی قابل جستجو تبدیل کرده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 و مورچه عاشق 💎 روزی حضرت مورچه‌‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌‌شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌‌خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی‌‌‌توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی‌‌ام را می‌‌کنم!! حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌‌آورد... ✅ تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @Roznegaar
🌺 اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم 🌺 «وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ ۚ كُلًّا هَدَيْنَا ۚ وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ ۖ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَىٰ وَهَارُونَ ۚ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ» و و را به او [= ابراهیم] بخشیدیم. و همه را هدایت کردیم. و را (نیز) پیش از آن هدایت نمودیم. و از فرزندان او، و و و و و را (هدایت کردیم). این گونه نیکوکاران را پاداش مى‌دهیم. آیه ۸۴ @Roznegaar
🔻پیرمردی در دامنه‌ی کوه‌های دمشق هیزم جمع می‌کرد ودر بازار می‌فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند. یک روز (ع) پیرمرد را درحالت جمع‌آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت. تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا زندگی‌اش بهبود یابد پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکر کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود. زن همسایه نمک نیاز داشت به خانه‌ی آنها رفت و زن نمکدان را به او داد زن همسایه همینکه چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد. پیرمرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی و خانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم. چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین را به حضرت سلیمان (ع) گفت. حضرت سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را گم نکنی! پیرمرد از حضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر راه نگین را از جیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد. در این وقت ناگهان پرنده‌ای نگین را در نوکش گرفت و پرید. پیرمرد هرچه که دوید و هیاهو کرد فایده نداشت. پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی. پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع‌آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می‌نگرد. پیرمرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) گفت میدانم که تو به من دروغ نمی‌گویی این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حال زندگیت تغییری آید. پیرمرد وعده کرد که به قیمت خوب می‌فروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد. هرچه که کوشش کرد و شنا کرد، چیزی بدستش نیآمد. با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی‌رفت همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید. پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع‌آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت . حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حال بنده مرا تغییر دهی ومرا فراموش کرده‌ای ! (ع) با سرعت به سجده رفت و از اشتباه خود مغفرت خواست. خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم . پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد ماهی گیر به او گفت ای پیرمرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم پیرمرد ماهی‌ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد و به خانه رفت همسرش شکم ماهی‌ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی‌ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد شوهرش با خوشحالی به او گفت تو ماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذرخواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد. پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده خورد. نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی‌ها را خوردند. فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت. حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد به خداوند یقین و باور داشته باشید. 🌼 مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا (3) ☘ و هر کس بر خدا کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می‌رساند. ( آیه۳) 🌹حق غنّی است، برو پیش غنی 🌹نزد مخلوق، گدایی بس کن @Roznegaar