💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #یازدهم
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود،
ڪه اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور ڪه روی زمین نشسته بود، در آغوش ڪشید. سر و صورت خیس از اشڪش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد
_مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!
حالا نوبت زینب و زهرا بود،
ڪه مظلومانه در آغوشش گریه ڪنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر ڪرد
-منم باهات میام.
و حیدر نگران ما هم بود، ڪه آمرانه پاسخ داد
-بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.
نمیتوانستم رفتنش را ببینم،
ڪه زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین ڪشیدم و به اتاق برگشتم. ڪنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشڪ دست و پا میزدم ڪه تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را،
در حلقه دستانم فرو میبردم تا ڪسی گریهام را نشنود ڪه گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس ڪردم. سرم را بالا آوردم،
اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم.
با هر دو دستش شڪوفههای اشڪ را از صورتم چید و عاشقانه تمنا ڪرد
-قربون اشڪات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!
شیشه بغض در گلویم شڪسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد
-تو رو خدا مواظب خودت باش...
و دیگر نتوانستم حرفی بزنم،
ڪه با چشم خودم میدیدم جانم میرود. مردمڪ چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنھان ڪند ڪه به رویم خندید و عاشقانه نجوا ڪرد:
-تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!
و دیگر فرصتی نداشت،
ڪه با نگاهی ڪه از صورتم دل نمیڪَند، از ڪنارم بلند شد. همین ڪه از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شڪست ڪه سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حال جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میڪردم حیدر چند لحظه بیشتر ڪنارم بماند.
به اتاق ڪه آمد،
صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میڪرد. با هر رڪوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر ڪنم ڪه دوباره گریهام
گرفت.
نماز مغرب و عشاء را،
به سرعت و بدون مستحبات تمام ڪرد، با دستپاچگی اشڪهایم را پاڪ ڪردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود ڪه مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را ڪه شنیدم،
پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سھمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود ڪه در تاریڪی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم،
هنگام ورودش به خانه هم، خبر سقوط موصل بوده ڪه دیگر پیگیر موضوع نشد. و خبر نداشت، آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوازدهم
شاید اگر میماند،
برایش میگفتم تا این بار طوری عدنان را ادب ڪند ڪه دیگر مزاحم ناموسش نشود.
اما رفت تا من در ترس تنھایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یڪ تنه تحمل ڪنم
و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر،
دیگر جانی به تنم نمانده بود ونماز مغربم را با گریهای ڪه دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زن عمو و دختر عموها میلرزید و ناگھان صدای عمو را شنیدم ڪه به عباس دستور داد :
_برو زن و بچهات رو بیار اینجا،از امشب همه باید ڪنار هم باشیم.
و خبری ڪه دلم را خالی ڪرد:
_فرمانداری اعلام ڪرده داعش داره میاد سمت آمرلی!
#ڪشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین ڪه قامتم شڪست و ڪنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم درگرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید
و صدای عباس را شنیدم ڪه به عمو میگفت :
_وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم
نتونست مقاومت ڪنه، تڪلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن ڪه به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میڪنن!
تا لحظاتی پیش،
دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر ڪه میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه،
به دست داعش نیفتد و فڪرش را هم نمیڪرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
اصلا با این ولعی ڪه دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد،
ڪه ڪاسه صبرم شڪست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت.
درِ اتاق به ضرب باز شد،
و اولین نفر عباس بود ڪه بدن لرزانم را در آغوش ڪشید، صورتم را نوازش میڪرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :
_نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تڪریت و ڪرڪوڪ هم نرسیدن.
ڪه زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه ڪرد :
_برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم ڪند :
_دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ﴿؏﴾!
و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد ڪه او هم ڪنار جمع ما زنها نشست و #باآرامشیمؤمنانه دنبال حڪایت را
گرفت :
_ما تو این شهر مقام امام حسن ﴿؏﴾رو داریم؛ جایی ڪه حضرت ۱۴۰۰سال پیش توقف ڪردن و نماز خوندن!
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید ڪه به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه ڪرد :
_فڪر میڪنید اون روز....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سیزدهم
_فڪر میڪنید اون روز امام حسن﴿؏﴾ برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا ڪردن؟ ایمان داشته باشید ڪه از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا ڪردن ڪه از شر این جماعت در امان باشیم!شما امروز در پناه #پسرفاطمه﴿؏﴾هستید!
گریههای زن عمو،
رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از ڪرامت ڪریم اهل بیت﴿؏﴾بگوید :
_در جنگ جمل، امام حسن﴿؏﴾ پرچم دشمن رو سرنگون ڪرد و آتش فتنه رو خاموش ڪرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن﴿؏﴾ آتش داعش رو خاموش میڪنن!
روایت عاشقانه عمو،
قدری آراممان ڪرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنھا به موج احساس حیدر نیاز داشتم ڪه با تلفن خانه تماس گرفت.
زینب تا پای تلفن دوید،
و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت ڪند.
خبر داده بود ڪرڪوڪ را رد ڪرده،
و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود،از تلاشی ڪه برای رسیدن به تلعفر میڪند و از فاطمه و همسرش ڪه تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را
سنگینتر ڪند ڪه حرفی از حرڪت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینڪه نخواست با من صحبت ڪند، دلم گرفت. دست خودم نبود ڪه هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیڪرد
ڪه گوشی را برداشتم،
تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی ڪه درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشڪم را پاڪ ڪردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :
_حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بھت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش ڪردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت،
و دلم را تا اعماق چاه وحشتناڪی ڪه عدنان برایم تدارڪ دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یڪ ماه، دوباره دورم چنبره زده ڪه این بار تنھا نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم،
و لابد فکر همه جایش را ڪرده بود ڪه اول باید حیدر ڪشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرڪای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم ڪرد.
برای اولین بار در عمرم،
احساس ڪردم ڪسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا ڪَند ڪه هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه
و گریههای ڪودڪانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس ڪشیدن باید به گلویم التماس میڪردم ڪه نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میڪردند،
اما طوری که....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهاردهم
اما طوری ڪه ما زنھا نشنویم
و همین نجواهای پنھان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :
_نرجس! حیدر با تو ڪار داره.
شنیدن نام حیدر نفسم را برگرداند
ڪه پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان ڪردن این ھمه وحشت پیش ڪسی ڪه احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنڪه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :
_چرا گوشیت خاموشه؟
همه توانم را جمع ڪردم تا فقط بتوانم یڪ ڪلمه بگویم :
_نمیدونم...
و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :
_فقط تا فردا صبر ڪن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم ڪه زیر لب تمنا ڪردم :
_فقط زودتر بیا!
و او وحشتم را به خوبی حس ڪرده و دستش به صورتم نمیرسید ڪه با نرمی لحنش نوازشم ڪرد :
_امشب رو تحمل ڪن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!
خاطرش به قدری عزیز بود
ڪه از وحشت حمله داعش و تھدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم.
گوشی را ڪه روشن ڪردم،
پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست #مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند ڪابوس تھدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلڪه خبری شود
و حیدر خبر خوبی نداشت
ڪه با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت ڪند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شھر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا ڪند و با خودش به آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینڪه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیڪه داعش هرلحظه به تلعفر نزدیڪتر میشد و حیدر ازدستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود ڪه سرش فریاد زد :
_نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شھر رفتن!
ولی حیدر مثل اینڪه جزئی از جانش را
در تلعفر گم ڪرده باشد، مقاومت میڪرد و از پاسخهای عمو میفھمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش ڪه تمام شد از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش ڪند ڪه همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :
_میترسم دیگه نتونه برگرده!
وقتی قلب عمو اینطور میترسید،
دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزندڪه گوشی را برداشتم و دور از چشمهمه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریڪی حیاط ڪه تنها نور چراغ ایوان روشنش میڪرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :
_جانم؟
و من نگران همین جانش بودم ڪه بغضم شڪست :
_حیدر ڪجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟
نفس بلندی ڪشید و مأیوسانه پاسخ داد :
_شرمندم عزیزم! بدقولی ڪردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.
و من صدای پای داعش را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پانزدهم
من صدای پای داعش را درنزدیڪی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم ڪه با گریه التماسش ڪردم :
_حیدر تو رو خدا برگرد!
فشار پیدا نڪردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام ڪرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت ڪه با خشمی عاشقانه تشر زد:
_گریه نڪن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه ڪوچیڪ ڪجا آواره شدن، چجوری برگردم؟
و همین نھیب عاشقانه،
شیشه شڪیباییام را شڪست ڪه با بیقراری شڪایت ڪردم :
_داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!
از سڪوت سنگینش نفھمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشھای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب ڪردم :
_اگه من اسیر داعشیها بشم خودمو میڪشم حیدر!
به نظرم جان به لبش رسیده بود،
ڪه حرفی نمیزد و تنھا نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :
_حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم ڪه غرش وحشتناڪی گوشم را ڪر ڪرد.
در تاریڪی و تنھایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور ڪنم
این صدای انفجار بوده ڪه وحشتزده حیدر را صدا میڪردم، اما ارتباط قطع
شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد.
عباس و عمو با هم،
از پلههای ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشڪش زده بود. زبانم به لڪنت افتاده و فقط نام حیدر را تڪرار میڪردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت
تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم ڪه دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرڪت میڪرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود ڪه نقش زمین شدم. درست همان جایی ڪه دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم،
و از سر و صدای اطرافیانم تنھا هیاهویی مبھم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلڪهایم تابید و بیدارم ڪرد. میان اتاق روی تشڪ خوابیده بودم و پنڪه سقفی با ریتم تڪراریاش بادم میزد.
برای لحظاتی گیج گذشته بودم،
و یادم نمیآمد دیشب ڪِی خوابیدم ڪه صدای انفجار نیمه شب مثل پتڪ در ذهنم ڪوبیده شد. سراسیمه روی تشڪ نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلڪه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه ڪشید ڪه با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مھربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سڪوت مظلومانه آخرین لحظاتش،لحظاتی ڪه بیرحمانه به زخمهایش نمڪ پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید ڪه دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشڪ خون میبارید!
از حیاط همھمهای به گوشم میرسید ....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #شانزدهم
از حیاط همھمهای به گوشم میرسید،
و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود.
به سختی پیڪرم را از زمین ڪندم و با قدمهایی ڪه دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی ڪه در حیاط دیدم، میخڪوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
ڪنار حیاط ڪیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی ڪه اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میڪنند. سردستهشان هم عباس بود،
با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود. دستم را به چھارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبھوت معرڪهای بودم ڪه عباس به پا ڪرده و اصلا به فڪر حیدر نبود ڪه صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست
_بھتری دخترم؟
به پشت سر چرخیدم
و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشڪ شستهام، به سمتم آمد و مژده
داد :
_دیشب بعد از اینڪه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.
و همین یڪ جمله ڪافی بود،
تا جان ز تن رفتهام برگردد ڪه ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشڪ از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشڪ شوق!دیگر ڪلمات زن عمو را یڪی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم ڪه خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود،
ڪه بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم ڪه با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :
_واقعاً فڪر ڪردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!
و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم ڪه ڪودڪانه پرسیدم :
_پس اون صدای چی بود؟
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم ڪه پاسخ داد :
_جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممڪنه بیاد!
از آرامش ڪلامش پیدا بود فاطمه را پیدا ڪرده و پیش از آنڪه چیزی بپرسم، خبر داد :
_بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود ڪه حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چڪید :
_نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده
بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنھان ڪند ڪه لحنش لرزید :
_نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محڪم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر ڪنی!
با هر ڪلمهای ڪه میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :
_به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میڪُشی، به مرگ خودم راضی شدم!
و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت ڪه صدایش سینه سپر ڪرد :
_مگه من مرده باشم ڪه تو اسیر دست داعش بشی!
گوشم به عاشقانههای حیدر بود،
و چشمم بیصدا میبارید ڪه عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :
_به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تڪریت برگرده، داعش تڪریت رو گرفته!
و صدای عباس به قدری بلند بود
ڪه حیدر شنید و ساڪت شد. احساس
میڪردم فڪرش به هم ریخته و دیگر نمیداند چه ڪند ڪه برای چند لحظه
فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.انگار سقوط یڪ روزه موصل و تڪریت و جادههایی ڪه یڪی پس از دیگری بسته میشد، حساب ڪار را دستش داده بود ڪه به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب ڪلماتش برای من تپید :
_نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!
و من از همین جمله،
فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده ڪه نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نڪنم ڪه با همه احساسم خیالش را راحت کردم :
_منتظرت میمونم تا بیای!
و هیچڪس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و درحیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
لباس عروسم در ڪمد مانده و حیدر دهها ڪیلومتر آن طرفتر ڪه آخرین راه دسترسی از ڪرڪوڪ هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده ڪامیونی ڪه توانسته بود...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #هفدهم
آخرین راننده ڪامیونی ڪه توانسته بود از جاده ڪرڪوڪ برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند ڪامیون را
متوقف ڪرده و سر رانندگان را ڪنار جاده بریدهاند.
همین ڪیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای ڪه داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت.
از وقتی خبر بسته شدن جاده ڪرڪوڪ را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفھمیدم چه احساس تلخی دارد ڪه حتی نمیتواند با من صحبت ڪند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میڪرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من!
شاید هم حالش بدتر از من بود
ڪه خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود ڪه بلاخره تماس گرفت.
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند ڪه نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :
_ڪجایی نرجس؟
با ڪف دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و زیرلب پاسخ دادم :
_خونه.
و طعم گرم اشڪم را از صدای سردم چشید که بغضش شڪست اما مردانه مقاومت میڪرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه ڪرد :
_عباس میگه مردم میخوان مقاومت ڪنن.
به لباس عروسم نگاه ڪردم،
ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی ڪه از شدت گریه میلرزید، ساڪت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد ڪه صدای پای اشڪش را شنیدم.
شاید اولین بار بود
گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی ڪه به سختی شنیده میشد، پرسید :
_نمیترسی ڪه؟
مگر میشد نترسم وقتی
در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس ڪرده بود ڪه آغوش لحن گرمش
را برایم باز کرد :
_داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!
و حیدر دیگر چطور میتوانست
از من حمایت ڪند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف ڪشیده و برای ڪشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :
_نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظهای ڪه من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم﴿؏﴾داعش رو نابود میڪنیم!
احساس ڪردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :
_آیتالله سیستانی حڪم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام ڪرد! مردم همه دارن میان سمت مراڪز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام ڪنم. به خدازودتر از اونی ڪه فڪر ڪنی، محاصره شهر رو میشڪنیم!
نمیتوانستم وعدههایش را باور ڪنم ڪه سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم ڪرده بود و او پی در پی رجز میخواند :
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #هجدهم
او پی در پی رجز میخواند :
_فقط باید چند روز مقاومت ڪنید، به مدد #امیرالمؤمنین﴿؏﴾ ڪمر داعش رو از پشت میشڪنیم!
ڪلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود
ڪه در آسمان صورت غرق اشڪم حالا لبخند درخشید.نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم ڪرده است ڪه لحنش گرمتر شد وهوای عاشقی به سرش زد :
_فڪر میڪنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!
و من قسم خورده بودم،
نگذارم از تھدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نڪشد. فرصت هم صحبتیمان چندان طولانی نشد ڪه حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن﴿؏﴾میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر ڪه گفتم
خواست برایش دو رڪعت نماز حاجت بخوانم و همین ڪه قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی ڪه عقد ڪردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیڪ اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمڪ میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالیڪه میدانستیم داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینڪ ما تنها در پناه امام حسن﴿؏﴾ هستیم.
همین بود ڪه بعد از نماز عشاء قرائت
دعای فرج با زمزمه گریه مردم یڪی شده و به روشنی حس میڪردیم #صاحبی جز #صاحبالزمان﴿عج﴾ نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامهای ڪه به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی ڪرد :
_ما همیشه خطاب به امام حسین﴿؏﴾ میگفتیم ای ڪاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میڪردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما
امروز با اهلبیت﴿؏﴾هستیم و از حرم شون دفاع میڪنیم! ما به اون چیزی
ڪه آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت﴿؏﴾هست و ما باید از اون دفاع ڪنیم!
گریه جمعیت به وضوح شنیده میشد و
او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود :
_جایی از اینجا به بهشت نزدیڪتر نیست! #دفاع از حرم اهل بیت﴿؏﴾ بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن﴿؏﴾حمله ڪردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میڪنیم!
شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود ڪه شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میڪرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :
_داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد عراق شد، با #خیانت همین خائنین موصل و تڪریت رو اشغال ڪرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تڪریت قتلعام ڪرد! حدود ۴۰ روستای اطراف آمرلی رو اشغال ڪرده و الان پشت دیوارهای آمرلی رسیده.
اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میڪرد اما ما در پناه امام مجتبی﴿؏﴾بودیم ڪه قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #نوزدهم
او همچنان میگفت :
_یا باید مثل مردم موصل و تڪریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا﴿؏﴾ مقاومت ڪنیم! اگه مقاومت ڪنیم یا #پیروز میشیم یا #شھید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛مقدساتمون رو تخریب میڪنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت یڪی رو انتخاب ڪنیم!
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد "هیھات منالذله" در فضا پیچید و نه تنها دل من ڪه در و دیوار مقام را به لرزه انداخت.
دیگر این اشک شوق شهادت بود
ڪه از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای ڪه با #اشڪمردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه
شهادت #دفاع کنند.
شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میڪرد ڪه بغضش را فروخورد و صدا رساند :
_ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید ڪه بعد از اشغال عراق، آمریڪاییها دست ما رو از اسلحه خالی ڪردن! ڪل سلاحی ڪه الان داریم سه تا خمپاره، چندتا ڪلاشینڪف و چندتا آرپیجی.
و مردم عزم مقاومت ڪرده بودند ڪه پیرمردی پاسخ داد :
_من تفنگ شڪاری دارم، میارم!
و جوانی صدا بلند کرد :
_من لودر دارم، میتونم یڪی دو روزه دور شهر خاڪریز و خندق درست ڪنم تا داعش نتونه وارد بشه.
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میڪردند و دل من پیش حیدرم بود ڪه اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعانشهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها ڪیلومتر دورتر جا مانده بود.
شیخ مصطفی خیالش ڪه از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :
_تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی ڪنیم تا بتونیم در شرایط محاصره دووم بیاریم.
صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود ڪه گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود ڪه با شمارهای دیگر
تھدیدم ڪرده و اینبار نه فقط برای من ڪه خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :
-خبر دارم امشب عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شڪ نڪن سھم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!
شاید اگر این پیام را
جایی غیر از مقام امام حسن﴿؏﴾خوانده بودم، قالب تھی میڪردم و تنها پناه امام مهربانم﴿؏﴾جانم را به ڪالبدم برگرداند. هرچند برای دل ڪوچڪ
این دختر جوان، تھدید ترسناڪی بود و تا لحظهای ڪه خوابم برد، در بیداری هر لحظه ڪابوسش را میدیدم ڪه ازصدای وحشتناڪی از خواب پریدم.
رگبار گلوله و جیغ چند زن
پرده گوشم را پاره ڪرد و تاریڪی اتاق ڪافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میڪردم روانداز و ملحفه تشڪ به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول ڪشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم
و نمیدانم با چه حالی.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیستم
نمیدانم با چه حالی خودم را
به در اتاق رساندم. در را ڪه باز ڪردم،
آتش تیراندازی در تاریڪی شب چشمم را ڪور ڪرد. تنها چیزی ڪه میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به حیاط خانه بود و عباس ڪه تنها با یڪ میله آهنی میخواست از ما دفاع ڪند. زن عمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و ڪار دیگری از دستشان برنمیآمد ڪه فقط جیغ میڪشیدند. از شدت وحشت احساس میڪردم جانم
به گلویم رسیده ڪه حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی ڪه به زمین
قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره ڪرده و یڪی با اسلحه به سرعمو میڪوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند ڪه عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به ڪمرش او را با صورت به زمین ڪوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود ڪه حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان ڪنم دست از سر برادرم بردارند.
گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است
و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت ڪه با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند،
فریادهای عمو را با شلیڪ گلولهای
به سرش ساڪت ڪردند و دیگر مانعی بین آنھا و ما زنها نبود.
زن عمو تلاش میڪرد
زینب و زهرا را در آغوشش پنھان ڪند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود ڪه یڪی دست زهرا، را گرفت و دیگری بازوی زینب را، با همه قدرت میڪشید تا از آغوش زن عمو جدایشان ڪند. زن عمو دخترها را رها نمیڪرد و دنبالشان روی زمین ڪشیده میشد ڪه نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند.
با آخرین نوری ڪه به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند ڪه زیر پایم خالی شد
و زمین خوردم. همانطور ڪه نقش زمین بودم خودم را عقب میڪشیدم و با نفسھای بریدهام جان میڪَندم ڪه هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد.
در تاریڪی اتاق
تنھا سایه وحشتناڪی را میدیدم ڪه به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم
و او درست بالای سرم رسیده بود.
به سمت صورتم خم شد طوری ڪه گرمای نفسھای جهنمیاش را حس ڪردم و میخواست بازویم را بگیرد ڪه فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :
_گمشو ڪنار!
داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض ڪرد :
_این سهم منه!
چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حڪم ڪرد :
_از اون دوتایی ڪه تو حیاط هستن هر
ڪدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!
و بلافاصله نور را به صورتم انداخت
تا چشمانم را ڪور ڪند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را ڪشید ڪه نالهام بلند شد. با ڪشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :
_بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!
صدای نحس عدنان بود....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#درددلاعضا
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون پام گرفت به لبهی فرش خوردم زمین. انقدر پام درد گرفت که نمیتونستمتکون بخورم. به زور و گریه خودمو رسوندم به تلفن همون موقع شوهرم زنگ زد گفتم فقط بیا خونه
تا اون روز فکر نمیکردم شوهرم انقدر دوستم داره
فوری خودشو رسوند خونه بردم بیمارستان.
پاممو برداشته بود. گچ گرفتیم و برگشتیم. انقدر دلم از خودم گرفته بود که همه چیز رو براش گفتم.اولش از دستم عصبانی شد ولی بعدش بخشیدم.
از اون روز خیلی رفتارش باهام بهتر شده. یکم محدودم کرد ولی خیلی مهربون شده.
خدا رو شکر میکنم که اون روز خوردم زمین و پام شکست و نرفتمسر قرار
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ویکم
صدای نحس عدنان بود
و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم ڪه باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی خیره تماشایم ڪرد، سپس با قدرت از جا بلند شد
و هنوز موهایم در چنگش بود ڪه مرا هم از جا ڪَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند ڪرد و من احساس ڪردم
سرم آتش گرفته ڪه از اعماق جانم جیغ ڪشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میڪشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای ڪه روی پلههای ایوان باصورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را ڪشید تا بلندم ڪند و من دیگر دردی حس نمیڪردم
که تازه پیکر بیسر عباس را
میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را ڪجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس ڪشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود
ڪه دیدم در کوچه کربلا شده است.
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را ڪنار دیوار جمع ڪرده بودند.
اما عدنان مرا برای خودش میخواست ڪه جسم تقریباً بیجانم را تا ڪنار اتومبیلش ڪشید و همین ڪه یقهام را رها ڪرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاڪ گرم ڪوچه بود و از همان روی
زمین به پیڪرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میڪردم
ڪه دوباره سرم آتش گرفت.
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم ڪرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم ڪه از شدت درد، چشمانم در هم ڪشیده شد و او بر سرم فریاد زد :
_چشماتو وا ڪن! ببین! بھت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!
پلڪھایم را به سختی از هم گشودم
و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالیڪه رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود ڪه تمام تنم رعشه گرفت.
عدنان با یک دست موهای مرا میڪشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی ڪه روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز ڪند ڪه بلاخره از چشمه خشڪ
چشمم قطره اشڪی چڪید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا ڪردم :
_گفتی مگه مرده باشی ڪه دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،
آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن﴿؏﴾فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید
و حالا حس میڪردم
#همهشهرمقامحضرتشده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا ڪه از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریڪی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید ڪه چلچراغ اشڪم در هم شڪست و همین ڪه موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به #حضرت التماس میڪردم تا نجاتم دهد
که صدای مردانهای در گوشم شڪست. با دستهایش بازوهایم را گرفته....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ودوم
با دستهایش بازوهایم را گرفته
و با تمام قدرت تڪانم میداد تا مرا از ڪابوس وحشتناڪم بیرون بڪشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
چشمانم نیمه باز بود
و همین ڪه فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میڪردم ڪه چشمانم را با ترس و تردید باز ڪردم.
عباس بود ڪه بیدارم ڪرده
و حلیه ڪنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین ڪه دیدم سرعباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند ڪه هر دو با غصه نگاهم میڪردند و عباس رو به حلیه خواهش ڪرد :
_یه لیوان آب براش میاری؟
و چه آبی میتوانست
حرارت اینهمه وحشت را خنڪ ڪند ڪه دوباره در بستر افتادم و به خنڪای بالشت خیس از اشڪم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید،
دل من برای حیدرم
در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید ڪه تماس گرفت.
حلیه آب آورده بود
و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت ڪنم ڪه از ڪنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :
_سلام!
جای پای گریه در صدایم مانده بود ڪه آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساڪت شد، سپس نفس بلندی ڪشید و زمزمه کرد :
_پس درست حس ڪردم!
منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی
لبریز غم ادامه داد :
_از صدای اذان ڪه بیدار شدم حس ڪردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از
دلش بردارم ڪه همه غمهایم را پشت یڪ عاشقانه پنھان کردم :
_حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!
به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد ڪه به تلخی خندید و پاسخ داد :
_دل من ڪه دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!
اشڪی ڪه تا زیر چانهام رسیده بود پاڪ ڪردم و با همین چانهای ڪه هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :
_حیدر ڪِی میای؟
آهی ڪشید ڪه از حرارتش سوختم و ڪلماتی ڪه آتشم زد :
_اگه به من باشه، همین الان! از دیروز ڪه #حڪم_جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم #عملیات ڪِی شروع میشه.
و من میترسیدم تا آغاز عملیات ڪابوسم تعبیر شود ڪه صحنه سربریده حیدر از مقابل چشمانم ڪنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت
و خبری جز خمپارههای داعش نبود ڪه هر از گاهی اطراف شهر را میڪوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیڪ به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وچهارم
و تا خواستم به ڪمڪشان بروم
غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد.
در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای
نگران عمو را شنیدم :
_حالتون خوبه؟
به گمانم چشمان او هم
چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد :
_من خوبم، ببین حلیه چطوره!
ضجههای یوسف
و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه را جان به لب ڪرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که
حتی جرأت نمیڪردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میڪرد
و من در شعاع نور دنبالش میگشتم ڪه خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم رادر هم ڪوبید و شیشه جیغم در گلو شڪست.
در فضای تاریڪ و خاڪی اتاق و با نور اندڪ موبایل، بلاخره حلیه را دیدم ڪه با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم
بیرمق شده وبه نظرم نفسش بند آمده بود ڪه موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین ڪه سر و شانه حلیه را از زمین بلند ڪردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون ڪشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه ڪنم.
زن عمو میان گریه حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تڪان
میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود ڪه نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را
رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه
التماسش میڪردم تا چشمانش را باز ڪند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :
_نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.
ولی آبی در خانه نبود
ڪه همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به "یاحسین" بلند ڪرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای ڪه بیامان شهر را میڪوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید
و اولین روزهمان را
با #خاک و #خمپاره افطار ڪردیم. نمیدانم چقدر طول ڪشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد
و پیش از هر حرفی....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وپنجم
پیش از هر حرفی
سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین ڪه یوسف را در آغوش ڪشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع ڪرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم،
اما آتشبازی تازه شروع شده بود
ڪه رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته محاصره،
هر از گاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود ڪه بیوقفه تمام شهر را میڪوبیدند.
بعد از یک روز روزهداری
آنهم با سحری مختصری ڪه حلیه خورده بود، شیرش خشڪ شده و با همان اندڪ آبی ڪه مانده بود برای
یوسف شیرخشک درست ڪردم.
همین امروز زن عمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود ڪه عمو مدام با یک لقمه نان بازی میڪرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه ڪرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت.
اما گلوی من پیش عباس بود
ڪه نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشڪ سپری میڪند. اصالا با این باران آتشی ڪه از سمت داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاڪریزها چه خبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار ڪند!
از شارژ موبایلم
چیزی نمانده و به خدا التماس میڪردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا
اینهمه وحشت را با عشقم قسمت ڪنم و قسمت نبود ڪه پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه،
گوشی من بود ڪه این چند روز در مصرف باتری قناعت ڪرده بودم بلڪه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود ڪه آن هم تمام شد و خانه در تاریڪی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر ڪه ما زنها هر یڪ گوشهای ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪردیم.
در تاریڪی خانهای ڪه از خاڪ پر شده بود، تعداد راڪتھا و خمپارههایی ڪه شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در ڪوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای ڪوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان﴿عج﴾ را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و ڪوالڪ گلوله، نیت روزه ماه مبارڪ رمضان ڪردیم.
آفتاب ڪه بالا آمد
تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شڪسته، کف حیاط از تڪههای آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنڪ ڪردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود
ڪه حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدمدافعان شڪسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وششم
اما نمیدانستم داغ شھادت عباس
و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما غیرت عمو
اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد :
_بیاید برید تو ڪمد!
چهارچوب فلزی پنجرههای خانه
مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر
آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر
زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :
_اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!
اما من میدانستم این ڪمد
آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشھای قلب عاشقش را در قفسه سینهام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست
و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند.
دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_بیاید دعای توسل بخونیم!
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، ڪلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد.
صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید
و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد
ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :
_جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میڪنن!
داعش ڪه هواپیما نداشت
و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد
بیرون آمدیم.
تحمل اینھمه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم.
حلیه هم مثل من نگران عباس بود
ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛
حلیه حیرتزده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وهفتم
میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد :
_قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته!
و عمو با تعجب پرسید :
_حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟
عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید،
با لحنی مردد پاسخ داد :
_نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪهاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن.
از تصور حملهای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :
_نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن ڪار دولته.
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود
چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :
_بچهها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم!
اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لبهای خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود
و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم،
۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :
_نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!
از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید :
_تو ڪه منو ڪشتی دختر!
در این قحط آب،
چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :
_گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم.
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم :
_تقصیر من نبود!
و او دلش در هوای دیگری میپرید
و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد :
_دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم
ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفسهایش نم زده است.
قصه غمهایم ڪه تمام شد،
نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید :
_نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت :
_والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال...
و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر
ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید :
_دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!
از توسل و توڪل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد :
_نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! #خودآقامراقبتونه تا من بیام و #امانتم رو ازش بگیرم!
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم.
از اتاق ڪه بیرون آمدم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وهشتم
از اتاق ڪه بیرون آمدم
دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود ڪه عباس یوسف را در آغوش ڪشید و به اتاق دیگری برد.
لبهای روزهدار عباس از خشڪی تَرڪ خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یڪ قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف ڪند ڪه دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :
_پس هلیڪوپترها کی میان؟
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام ڪند ڪه من دوباره پرسیدم :
_آب هم میارن؟
از نگاهش نگرانی میبارید،
مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنڪش ڪند و یڪ ڪلمه پاسخ داد :
_نمیدونم.
و از همین یڪ ڪلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی ڪه بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از ڪف فرش جمع میڪردند.
من و زن عمو هم حیران حال یوسف
شده بودیم ڪه عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید :
_کجا میری؟
دمپایی هایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :
_بچه داره هلاڪ میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.
از روز نخست محاصره،
خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام
شود، خانههای دیگر هم کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت
ڪه از خانه فرار ڪرد.
میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای تشنهاش ڪافی بود تا حال حلیه به هم بریزد ڪه رو به زن عمو با بیقراری ناله زد :
_بچهام داره ازدستم میره! چیکار کنم؟
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده،
غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیڪ شده بود ڪه چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
از ترس حمله دوباره،
زینب و زهرا با وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میڪردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد ڪه عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها ڪرد و همانطور ڪه به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :
_هلیکوپترها اومدن!
چشمان بیحال حلیه
مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیڪوپتر پیدا بود ڪه به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند.
عباس بانگرانی پایین آمدن هلیڪوپترها را تعقیب میڪرد و زیر لب میگفت :
_خدا ڪنه داعش نزنه!
به محض فرود هلیڪوپترها،
عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید ڪه عباس و عمو درحالیڪه تنها یڪ بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یڪ عمر گذشت.
هنوز عباس پای ایوان نرسیده،
زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دختر عموها مات این سهم اندڪ مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :
_همین؟
عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی ڪه به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :
_باید به همه برسه!
انگار هول حال یوسف
جان عباس را گرفته بود ڪه پیڪرش را رویپله ایوان رها ڪرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :
_خب اینڪه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ونهم
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :
_انشاءالله بازم میان.
و عباس یال و ڪوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود ڪه جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :
_این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تڪریت جمع ڪردن ڪه امروزم خدا رحم ڪرد هلیڪوپترها سالم نشستن!
عمو ڪنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :
_با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت ڪردن با هلیڪوپتر بیان اینجا؟
و عباس هنوز باورش نمیشد ڪه باهیجان جواب داد :
_اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یڪی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من ڪه نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردارسلیمانیِ !
لبخند معناداری صورت عمو را پُر ڪرد و رو به ما دخترها مژده داد :
_ #رهبرایران فرماندههاشو برای #کمک به ما فرستاده آمرلی!
تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد #ایرانیها به خاطر ما خطر ڪرده و با پرواز برفراز جهنم
داعش خود را به ما رساندهاند ڪه از عباس پرسیدم :
_برامون اسلحه اوردن؟
حال عباس هنوز از خمپارهای ڪه دیشب ممڪن بود جان ما را بگیرد، خراب بود ڪه با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره درحیاط خیره شد و پاسخ داد :
_نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم ڪه خبر آوردند #حاج_قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم ڪلام این #فرمانده_ایرانی #معجزه میڪند ڪه ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا
لولهها را سر هم ڪردند.
غریبهها ڪه رفتند،
بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی ڪه حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :
_این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میڪوبیمشون!
سپس از بار تویوتا پایین پرید،
چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان ڪه رسید با رشادتی عجیب وعده داد :
_از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیڪ شده، فقط دعا ڪن!
احساس ڪردم حاج قاسم
در همین یڪ ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین ڪاشته ڪه دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میڪشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و ڪابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی ڪه سرعباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت،
هر شب با دهها خمپاره و راڪتی ڪه رویسر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلولههای تانڪ را میشنیدیم ڪه به قصد حمله به شهر، خاڪریز رزمندگان را میڪوبید،
اما دلمان به #حضورحاجقاسم گرم بود ڪه به نشانه مقاومت بر بام همه خانهها "پرچمهای سبز و سرخ یاحسین" نصب ڪرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن﴿؏﴾ پرچم سرخ {یا قمر بنی هاشم﴿؏﴾}افراشته شده بود
و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم ڪه دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم ڪنج همین مقام بود،
جایی ڪه عصرروزعقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید ڪه نیت ڪردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را "حسن" بگذاریم.
ساعتی به افطار مانده،
از دامن امن امام دل ڪَندم و بیرون آمدم ڪه حس ڪردم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی
بیرون آمدم ڪه حس ڪردم
قدرتی مرا بر زمین ڪوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میڪردم از زمین بلند شوم ڪه صدای انفجار بعدی در سرم ڪوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یڪی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد ڪشید :
_نمیبینید دارن با تانڪ اینجا رو میزنن؟ پخش شید!
بدن لمسم را به سختی از زمین ڪَندم و پیش از آنڪه به ڪنار حیاط برسم،گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم ڪه دیدم تویوتای عمو از انتهای ڪوچه به سمت مقام میآید.
عباس پشت فرمان بود
و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از ڪنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز ڪشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود ڪه سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمندهای ڪنار در ایستاده
و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من
میترسیدم عباس در برابر گلوله تانڪ ارباً ارباً شود ڪه با نگاه نگرانم التماسش میڪردم برگردد
و او در یڪ چشم به هم زدن،
گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد "لبیڪ یا حسین" شلیڪ ڪرد. در انتقام سه گلوله تانڪ ڪه به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم ڪوبید،
دوباره پشت فرمان پرید
و به سرعت برگشت. چشمش ڪه به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف ڪرد و همزمان ڪه پیاده میشد،اعتراض کرد :
_تو اینجا چیڪار میکنی؟
تڪیهام را به دیوار داده بودم
تا بتوانم سرپا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شڪسته است. با انگشتش خط خون را از ڪنار پیشانی تا زیر گونهام پاڪ ڪرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید ڪه سد صبرم شڪست و اشڪ از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیدهام،به رزمندهای ڪه پشت بار تویوتا بود اشاره ڪرد ماشین را به خط مقدم ببرد
و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت ڪنند ڪه همانجا ڪنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :
_داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بھمون ندارن.
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند ڪرد :
_واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی ڪه از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :
_خبر دارین با روستای بشیر چیڪار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام ڪرد!
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی ڪه سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد :
_میدونین با دخترای بشیر چیڪار ڪردن؟ تو بازار موصل حراجشون ڪردن!
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود
ڪه همانجا پای دیوار زانو زدم، ڪابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تڪان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد :
_این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشڪنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و ڪبیرمون رحم نمیڪنن!
شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد ڪه مردانه اعتراض ڪرد :
_ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما #تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش ڪنیم؟
اصلا فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع ڪند و دوباره خروشید :
_همین غذا و دارویی ڪه برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ ڪه دولت رو راضی میڪنه تو این جهنم هلیڪوپتر بفرسته!
و دیگر نفس ڪم آورد ڪه روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس ڪرد :
_ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت ڪنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع ڪردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!
عمو تڪیهاش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
41.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون محلی ....
💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_ویکم
عمو تڪیهاش را از پشتی برداشت،
ڪمی جلو آمد و با غیرتی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، سوال ڪرد :
_فڪر ڪردی من تسلیم میشم؟
و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :
_اگه هیچڪس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!
ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود ڪه بدون هیچ ڪلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله
گرفت و دلش نیامد حرفی نزند ڪه به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته
خدا را گواه گرفت :
_والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاڪریزها رد بشه.
و دیگر منتظر جواب عمو نشد
ڪه به سرعت طول حیاط را طی ڪرد
و از در بیرون رفت. در را ڪه پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد
و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود،
افطار امشب فقط چند تڪه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود ڪه یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشڪ زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به ڪار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه،
تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود ڪه حداقل یوسف ڪمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرڪه برمیگشت.
سر سفره افطار حواسم بود
زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا ڪسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشڪ از چشمانم چڪه ڪند ڪه به آشپزخانه رفتم. پس از یڪ روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی ڪه از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود
تا ڪام دلم را از ڪلام شیرینشتَر ڪنم ڪه با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما بازهم موبایلش خاموش بود.
گوشی دردستم ماند و وقتی ڪنارم نبود باید با عڪسش درددل میڪردم ڪه قطرات اشڪم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچڪید.
چند روز از شروع عملیات میگذشت
و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملا از دست رفته بود. عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ ڪند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به ڪابینت بود، لیز خوردم و ڪف آشپزخانه روی زمین نشستم ڪه صدای زنگ گوشی بلند شد.
حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی ڪرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته ڪه مشتاقانه جواب دادم :
_بله؟
اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد ڪه دلم از جا ڪنده شد :
_پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟
صدایی غریبه ڪه نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود ڪه نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، ڪار دلم را ساخت :
_البته فڪر نڪنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!
لحظهای سڪوت، صدای ضربهای و نالهای ڪه از درد فریاد ڪشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره ڪرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده ڪه با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :
_شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب ڪن چی دوست داری برات بیارم!
احساس نمیڪردم،
یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاڪستر از گلویم بالا میآمد ڪه به حالت خفگی افتادم. ناله حیدرهمچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میڪشید و
ڪاری از دستم برنمیآمد ڪه با هر نفس جانم به گلو میرسید
و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج