🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_61⚡️
#سراب_م✍🏻
در عمارت را باز کرد و داخل شد کیف دستی و سویج را روی جا کفشی گذاشت و به سمت آشپزخانه راه کج کرد. دماغش را بالا کشید و لبخندی زد.
- خب تعریف کن!
صدای خنده مردانه ای فضا را پر کرد.
- دمت گرم داداش! خوب می فهمی اومدم ها!
محمد، تنها کسی که حق ورود به حریم خانه اش را داشت. تکخندی زد. هنوز محمد فقط صدا بود. چای ساز را پر از آب کرد و در همان گفت:
- من نفهمم تو اینجایی باید برم بمیرم!
اینبار صدای خندهی محمد بلندتر شد و پشت سر آریا قرار گرفت. آریا چای ساز را روشن کرد و به عقب چرخید. با محمد سینه به سینه شد. او را به عقب هل داد و روی صندلی نشست.
- داداش یه دستی، ماچی، بغلی! هیچی یعنی؟ آدم به بی احساسی تو ندیدم!
با انگشت روی میز ضرب گرفت.
- مزه نریز محمد! صد دفعه گفتم از این طرز صحبت بدم میاد. چیکار کردی؟
با لبخند رو به روی آریا نشست. آریا را فعلا باید همین گونه سرد تحمل می کرد تا بعد!
- اره کار سختی نبود. فهمیدم حمید عاشق یه دختره! الان چند سال که به قول معروف گرفتارشه!
محمد سکوت کرد. با چشمان ریز شده خیره به رفیقش ماند. ذهنش داشت جرقه می خورد خشم پنهان حمید بخاطر توجهاش به دخترک خدمتکار پرسید:
- خب؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺
#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺
@ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱