eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
412 عکس
182 ویدیو
37 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت تجربه‌گر مرگ از دیدار با امام رضا(ع)
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پنجرۀ متفاوتی به سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب
🔴عارف کامل آیت‌الله معصومی همدانی رحمت‌الله‌علیه می‌فرمودند: 🔸این دعا را زیاد در سجده بخوانید: «أللّهم أخرِج حُبَّ الدّنیا مِن قلوبِنا و زِد فی قلوبِنا مَحَبَّةَ أمیرِالمؤمنین»
🔺اولین برخورد امیرالمومنین علی (ع) با ابن ملجم مرادی و جملات امام به قاتلش🔺 🔺حبیب‌بن منتجب والی شهر یمن بود، وقتی امیرالمؤمنین به خلافت رسید به او نامه‌ای نوشت فرمود : حبیب تو آدم خوبی هستی ، تو برای من هم استاندار آن شهر بمان، من هم تو را ابقا می‌کنم. بعد فرمودند: که از  مردم برای من بیعت بگیر ، از مردم که بیعت گرفتی ده نفر را برای من بفرست تا آنها بعنوان نمایندگان مردم نزد من آیند، 🔺بگذارید من ویژگی‌های آن ده نفر را برایتان بگویم. 🔺می‌فرماید که «وأنفذ اِلَیَ منهم عشرة» ده نفر از اینها را بفرست،  آدم‌های صاحب نظر، عاقل، مطمئن، شجاع، خیلی خوب ده نفر را بفرست. آقای ابن منتجب بعد از اینکه نامه را برای مردم خواند، مردم گریه کردند و با حضرت بیعت کردند و منتجب گفت: حالا ده نفر آدمِ این‌جوری ازتون می‌خوام انتخاب کنید، مردم رفتند صد نفر انتخاب کردند از میان صد نفر هفتاد نفر، از میان هفتاد نفر سی نفر، از میان سی نفر ده نفر که دیگر حسابی بررسی کرده باشند، این ده نفر را فرستادند خدمت حضرت.  🔺وقتی که آمدند پیش امیرالمؤمنین علی‌‌ علیه‌السلام شروع کردند به سخنرانی کردن، یک کسی از بین این ها بلند شد آمد جلو کلماتی را به امیرالمؤمنین گفت می‌خواهم این کلمات را برایتان بخوانم جالب است، «السلام علیک ایها الامام العادل والبدر التمام واللیس الهمام والبطل الزرقام والفارس القمقام و مَن فضله الله علی سائر الانام صلّی الله علیک و علی آلک الکرام و أشهد أنک امیرالمؤمنین صدقاً و حقّاً و أنک وصی رسول الله والخلیفة مِن بعده و وارث علمه لعن الله مَن جهد حقک و مقامک» اینقدر گفت و گفت آقا امیرالمؤمنین ازش خوشش آمد. 🔺فرمود که پسر اسمت چیست؟ گفت من اسمم عبدالرحمن هست، فرمود «وابن مَن» پسر کی هستی؟ گفت پسر ملجم مرادی هستم، آقا فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون، لاحول ولاقوّة الا بالله العلی العظیم» «ویحک أمُرادیٌ أنت؟» تو مرادی هستی؟ گفت آره آقا من مرادی هستم، آقا چرا ناراحت شدی؟ 🔺آقا هی می‌فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» تو مرادی هستی؟ گفت آقا بله من مرادی هستم، گفت آقا مثل اینکه ناراحت شدید اسمِ من را شنیدید. من مگر چه مرگم هست؟ آقا فرمود که تو می‌دانی قاتل من خواهی شد؟ گفت من؟ یا علی به خدا قسم در این عالم هیچ کسی را من به اندازۀ تو دوست ندارم، من تو را ترجیح می‌دهم به همۀ ذرات عالم، من چه‌جوری قاتل تو بشوم؟ 🔺اصرارهای ابن ملجم مرادی را ببینید «ولکنک والله یا امیرالمؤمنین أحبُّ اِلَیَ مِن کُلِ أحدٍ» تو از هر کسی پیش من عزیزتر هستی، آقا می‌فرمود نه، نه آن کسی که به من گفته دروغ نگفته و من هم دروغ نمی‌گویم، تو خونِ سرِ من را بر محاسنم خواهی ریخت و صورتِ من را به خون سرم، ببین به این خون محاسنم را خضاب خواهی کرد، همین تو، «والله یا امیرالمؤمنین انک أحبُّ اِلَیَ مِن کلِ ما طلعت علیه الشمس» آخه من تو را دوست دارم، درد اینجاست امیرالمؤمنین نفرمود دروغ می‌گویی، معلوم می‌شود راست می‌گفته. 🔺گفت آقا من را بکُش! آقا فرمود که خب معلوم است که من این کار را نمی‌کنم، مالک اشتر و دیگران آمدند گفتند یا علی کدام سگی است که قاتل توست بگو ما بکُشیمش، فرمود کسی که هنوز گناه نکرده می‌خواهید بکُشیدش؟ 🔺 تحلیل آقای بهجت را از داستان ابن ملجم مرادی در یک جمله بهتون بگویم. ایشان می‌فرماید که یک کسی یک عمری پروانۀ امامش می‌شود آخر سر امامش را می‌کُشد، تعبیر آقای بهجت این است که ابن ملجم مثل پروانه بود برای امیرالمؤمنین، این کدام عیب پنهان است که یک روزی رو می‌آید، این کدام ضعف ایمان است که یک روزی خودش را نشان می‌دهد، این کدام گناه استغفار نشده است که یک روزی پدر صاحب بچه را در می‌آورد، این کدام خوبی غرور یافته است؟ بحار الأنوار: ج 42 ص 259
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
4_5830137501221655830.mp3
38.83M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️ 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ١١٠ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بعد از ظهر صدیقه نوزادی را که مثل نُقل با پارچه پتو پیچ شده بود را برد و گذاشت روی پتوی تا شده کنار دیوار. نشست کنارش. آرام دست کشید به پشتش تا بیدار نشود. پشت سر، صدای یاالله عبدالله گم‌شد تو اونقع اونقع بلند نوزاد که تو تونل اکو می‌شد. به جز چشم‌ها، بقیه سر و صورت عبدالله چفیه پوش بود. لنا از روی صدا، او را شناخت. عبدالله با یک دست عصا و ساک را گرفته بود، با یک دست نوزاد. قلب لنا تند می‌تپید. ذوق‌زده بلند شد. با شتاب رفت پیش او.‌ دست دراز کرد طرفش. روی آستین لباس نظامی‌ عبدالله، رد خیسی با تکه‌های پنیر دیده می‌شد. بوی ترشی استفراغ نوزاد زد تو دماغ لنا. لنا دست دراز کرد و طفل گریان را گرفت. به لطف کارآموزی تو بخش نوزادان، دست‌پاچه نشد. نگاه کرد به کودک. کمتر از نصف صورت بچه، دهان بازی بود که تا ته‌حلقش امتداد داشت. چشم‌هایش دوتا توپ کوچک پف کرده بود که با یک خط سیاه نصف می‌شد. اصلا آن اونقع رسا به هیکل ظریف نوزاد نمی‌آمد. عبدالله وسط آن همه سر و صدا، آرام تشکر کرد. ساک را گذاشت کنار دیوار. پشت کرد به آنها و رفت. هیچ کس به جز لنا حرفش را نشنید. خواست جواب دهد، لرزش صدا نگذاشت. تمام مدت خیره شده بود به عبدالله و داشت این لحظات را ذخیره می‌کرد. تو قاب چشم او مردی نظامی را می‌دیدی که عصازنان دور می‌شد. تازه صدای هانا را شنید:« چه بچه‌ی عرعروییه! گرسنه نیست؟ زیرش خشکه؟» لنا به خود آمد. همانطور که کودک را تکان می‌داد، پوشک و دور ناف را وارسی کرد:« بعید می‌دونم گرسنه باشه. شکمشو ببین.مثل غبغب قورباغه پف کرده، احتمالا نفخ داره.» دست گذاشت زیر دل نوزاد. چرخاندش. سر کوچک را روی بازوی خود جابجا کرد. با دست دیگر آرام ضربه می‌زد روی پشت. آروغ بچه را گرفت. کم‌کم جیغ کودک آرام شد. ده دقیقه بعد طفل خواب بود. لنا آهسته او را گذاشت روی پتو کنار نوزاد دیگر که فارغ از غوغای جهان، تو این چند دقیقه چشم باز نکرد. چهار زن نشستند بالای سر بچه‌ها. سارا هیجان زده به آن‌دو نگاه می‌کرد. دستش را برد روی صورت نوزاد و با پشت شصت، گونه‌ را نوازش کرد. گوشه‌ی لب طفل بالا رفت. رو کرد به هانا:« وای! خیلی گوگولیه.» مشت کوچک نوزاد تو دست‌های ظریف سارا گم شد:« مامان نیگا! انگشتاش مثل همستره. چه ابروهای بوری داره! وای لپاشو! صورتش چقدر قرمزه! اسمش چیه؟» با پرسش سارا، همه صدیقه را سوالی نگاه کردند. صدیقه شانه بالا انداخت. نگاهش خیس شد. با بغض گفت:« اینا کسی رو نداشتند تا براشون اسم انتخاب کنه.» هانا پرسید:« دخترند یا پسر؟» چشم‌های سارا برق زد:« شرط می‌بندم اون که صدای گریه‌ش از ته تونل میومد پسره. این که آرومه دختر.» رو به صدیقه چشمک زد:« درسته؟» صدیقه سر را بالا و پایین کرد:« آفرین.» لنا رو کرد به او:« بیاین خودمون براشون اسم انتخاب کنیم. مثلاً سلیمه اسم دختره باشه. زن مهربونی بود. اسم پسرو هم تو بذار.» صدیقه دست گذاشت زیر چانه. محو صورت نوزاد شد. لبخند، نرم نرم صورت خسته‌اش را شاداب کرد:« اسم پسرمو می‌ذاریم رو این یکی. سعید.» لنا کف زد:« عالیه. شما این‌طور وقت‌ها چی‌گید؟» لبخند صدیقه واقعی‌تر شد:« می‌گیم مبارکه.» لنا دست صدیقه را توی دست گرفت. گونه‌اش را بوسید:« مبارکه!» هانا و سارا با چشم‌های گرد خیره شدند به آن‌ها. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا