🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلودو
پدر خودش دنبال لنا آمد. از روز بعد از آزادی، تا الان او را ندیده بود. لنا ترجیح میداد مدتی تنها باشد تا بتواند با این تغییرات کنار بیاید. حالا با یک چمدان تو لابی برج منتظر بابا بود. با دیدن او پرید در آغوشش. پدر مثل کوه بود برای لنا، حامی، محکم و آرام.
چراغهای روشن خیابان، تند از جلوی چشم لنا رد میشد. با هم رفتند به خانه کودکی لنا. ویلایی دوبلکس تو خیابان روتشیلد یکی از گرانترین محلههای اعیان نشین تلآویو. آنها قبلا سه نفری تو یک آپارتمان بزرگ زندگی میکردند. روانپزشک لنا تو آن دورهی افسردگی دوران نوجوانی، توصیه کرد محل زندگی را عوض کنند تا لنا راحتتر با دوری از مادر کنار بیاید. حالا داشتند میرفتند به محلی که کلی خاطره خوب را تداعی میکرد.
پدر ماشین را برد تو حیاط وسیع. روبروی درب ورودی عمارت نگه داشت. پیاده شد و در را برای لنا باز کرد:« بفرمایید پایین مادمازل.»
لنا پا گذاشت روی زمین چمنکاری شده. از بوی علف تازه و یکدست بودن اندازهی آن، معلوم بود تازه از ماشین چمن زنی استفاده شده. قلبش آرام گرفت. چشم گرداند به اطراف. زیر نور چراغهای عمارت، ردیف درختهای کهنسال سرو با گل کاری کنارشان، تصویری رویایی را تداعی میکرد. یک گوشه، تابی که لنا با دختران عمو آرسن، سر سوار شدن به آن دعوا میکردند هنوز دیده میشد. موج نرمی آب را توی استخر بزرگ وسط حیاط تکان میداد؛ ولی فوارههای وسطش خاموش بودند.
لنا عمیق نفس کشید:« اگر از دیر طلوع کردن خورشید و بیبرگی این چندتا درخت صرفنظر کنیم؛ اصلا معلوم نیست الان اواخر پاییزه.»
پدر چمدان را از صندوق عقب بیرون آورد:« به خونه خوش اومدی دختر قهرمان.»
لنا کمی زانوی راست را خم کرد. کنار دامن فرضی را بالا گرفت:« متشکرم آقا!»
پدر دست برد تو موهای لنا. بهمشان ریخت:« هنوزم دختر کوچولوی خودمی. بفرمایید تو پرنسس!»
در به هال وسیع باز میشد که با دو دست مبل سلطنتی پر شده بود. چندتا تابلوی گرانقیمت روی دیوار با رنگ طلایی مبلها، نمای قصرهای قرن نوزده را به پذیرایی میدادند.
هوای خانه گرم و مطبوع بود. پدر چمدان را گذاشت پای پلهها:« اتاقتو دست نزدم.»
اشاره کرد به آشپزخانه اپن که با کابینتهای خاکستری سفید، نمای مدرنی داشت:« قهوه میخوری؟»
لنا سر را به دو طرف تکان داد:« ترجیح میدم بخوابم.»
پدر چمدان را از پلهها برد بالا.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلوسه
پدر چمدان را از پلهها برد بالا.
لنا از پشت سر به او نگاه کرد. اگر به موهای جو گندمی اش دقت نمیکردی، اصلا بهش نمیآمد در آستانهی پنجاه سالگی باشد. هنوز ورزیده بود و خوش لباس. یک مرد قدبلند با تیپ اروپای شرقی. جوانتر که بود موهای قهوهای را به بالا ژل میزد اما الان به یک طرف شانه میکرد.
طبقه بالا چهار تا اتاق داشت. سالها پیش وقتی به اینجا آمدند، لنا گوشهایترین را انتخاب کرد. اتاق کار و مهمان و اتاق خواب پدر تو همان ردیف بودند.
لنا در را باز کرد. پر بود از حس خوب نوجوانی. لنا چهار، پنج سال از بهترین سالهای عمرش را اینجا گذراند. سال اول دانشگاه از پدر خواست برایش آپارتمانی بخرد تا مثل بقیه همسالان مستقل زندگی کند. حالا بعد از چهار سال دوباره برگشته بود. چشم چرخاند دور اتاق. انگار در همان سال۲۰۱۹ فریز شده بود. اتاق بزرگی که یک طرفش میز تحریر دیده میشد و تو کتابخانه بالایش، چندتا عروسک یادگاری نشسته بودند. یک طرف میز آرایش با تم صورتی سفید. لنا نشست روی تخت. تشک رفت تو و ملافه چین خورد. پدر چمدان را گذاشت گوشهی اتاق. گونهی لنا را بوسید:« دیروقته. من صبح زود میرم بیرون. به خدمتکار میسپرم بیدارت نکنه.» برق را خاموش کرد و رفت.
لنا دراز کشید. روتختی صورتی را تا گردن بالا آورد. بعد از مدتها میتوانست بدون دغدغه بخوابد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلوچهار
یک پرتو موذی آفتاب از کنار پرده افتاده بود پشت پلک و اذیتش میکرد. لنا غلت زد. دیگر نمیتوانست بخوابد. هنوز باور نداشت که تو تخت خودش است. هر لحظه منتظر صدای انفجار بود با لرزش زمین. چشم ها را مالید. به ساعت نگاه کرد، نزدیک ظهر بود.
بلند شد و از تو چمدان تیشرت و شلوار جین برداشت. رفت به حمام چسبیده به اتاق. نیم ساعت بعد سرحال و تمیز بیرون آمد. تا موها را خشک کند، خدمتکار برایش صبحانه روی میز آشپزخانه چید. بعد از خوردن، برگشت تو اتاق.
دلش پر کشید پیش عبدالله. الان چه میکرد؟ آخرین دیدار را به یاد آورد. عبدالله مثل نخلی استوار تنها ایستاده بود وسط آنهمه هیاهو. به عقبتر برگشت. روزی که خبر تبادل را به او داد. لنا تصویر مقداد را گرفت و قول داد که دنبال احمد بگردد.
لنا از پشت میز برخاست و از جیب چمدان عکس را درآورد. بهش خیره شد. تصویر کیفیت بالایی نداشت. یکیدوجایش تا خورده و ترک داشت. توی باغ زیتون، مقداد احمد را بغل کرده بود و هر دو رو به دوربین میخندیدند. به تصویر کودک دقت کرد. پوستی گندمگون داشت. با چشمان درشت سیاه. سعی کرد او را در ۱۶سالگی تصور کند. نتوانست. باید از نرم افزارهای هوش مصنوعی کمک میگرفت. لب تاب را برداشت. روشن کرد. اسکنر لازم داشت. رفت به اتاق کار بابا. درش قفل بود. خدمتکار کلید نداشت. مجبور بود صبر کند. برگشت. دوباره خیره شد به عکس. جایی روی مچ طفل یک ماه گرفتگی به شکل هلال دیده میشد. چندبار عکس را بالا و پایین کرد. حیف که به نرمافزارها دسترسی نداشت.
باید به خاطر احمد و عبدالله به این رخوت غلبه میکرد.
نشست پشت میز تحریر. یک برگ برداشت. به عادت زمان تحصیل کارها را لیست کرد. اول باید برای خودش موبایل میخرید. بعد یک سر به بانک میزد. با از دست دادن گوشی قبلی، به حسابهای بانکی دسترسی نداشت. در اولین فرصت باید به دانشگاه میرفت. هنوز چند واحد از درسش مانده بود. به ساعت نگاه کرد. امروز برای کارهای اداری دیر بود. فردا زودتر بیدار میشد.
صدای باز شدن در اتاق آمد. لنا فورا عکس را گذاشت زیر لپ تاپ. اول یک جعبه روبان پیچ شده از در آمد تو و پشت سرش بابا با آغوش باز:« پرنسس من چطوره؟»
لنا بلند شد. پا تند کرد سمت پدر. خود را انداخت در آغوشش:« خیلی بهترم.»
پدر گونهاش را بوسید. کادو را گرفت طرفش:« حدس بزن چیه؟»
کنار چشمهای لنا چین خورد:« گوشی؟»
پدر سر را بالا و پایین کرد. لنا گونه پدر را بوسید:« از کجا میدونستی بابا؟»
پدر لبخند زد:« من همیشه حواسم بهت هست عزیزم!»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلوپنج
لنا دست پدر را گرفت. باید از لبتاب دورش میکرد. رفتند طبقهی پایین. جعبه را باز کرد. آخرین برند گوشی با یک پاکت کوچک کنارش بود. آن را باز کرد. سیمکارت را برداشت و انداخت توی گوشی. روشنش کرد. رو کرد به پدر:« یه سلفی با مهربونترین پدر دنیا بگیرم؟»
پدر دست انداخت دور شانهی لنا. لنا گوشی را گرفت روبرو:« بگو چیز!»
پدر خندید. لنا عکس را نشان بابا داد. گونهاش را بوسید:« خیلی کیفیت تصویرش بالاست. متشکرم.»
:« قابل پرنسس عزیزمو نداره.»
خدمتکار که زنی آفریقایی با هیکلی درشت بود، برایشان چای آورد. وقتی لبخند میزد، دندانها و چشمهایش تنها قسمتهای سپید تو چهرهی ذغالیش بود.
عطر چای سیلان، با بخار تو هوا چرخ میزد. پدر فنجان به دست لم داد به پشتی مبل:« دیشب خوب خوابیدی؟»
لنا همانطور که نرمافزار روی گوشی نصب میکرد گفت:« عالی. دیگه کابوس ندیدم.»
پدر جرعهای چای نوشید. استکان را کنار گذاشت:« این مدت خیلی سختی کشیدی، باید برات وقت روانپزشک بگیرم.»
لنا سر تکان داد:« لازم نیست. فکر کنم تا چندوقت این کابوسا طبیعی باشه. فعلا کارای مهمتری دارم.»
پدر جعبه دارو را از جیب بیرون آورد. دوتا قرص در آورد. گذاشت تو دهان. با جرعهای چای فرو داد. کمی خم شد به جلو:« چه کاری مهمتر از سلامتیته دخترم؟»
لنا سعی کرد با لبخند دل پدر را آرام کند. گوشی را کنار گذاشت تا برنامهها دانلود شود.
فنجان را برداشت:« باید برم دانشگاه، بانک. بازار. یه سر به دوستام بزنم.... خیلی کار دارم.»
پدر استکان خالی را گذاشت روی میز:« باشه! هر طور تو بخوای. اگه دوباره کابوس دیدی به من بگو.»
به خدمتکار اشاره کرد تا چایی بیاورد:« برا دیوید چه فکری داری؟»
لنا صورت را جمع کرد:« اسم اون مردک رو نیار بابا. بهت نگفت چرا من اسیر شدم؟»
خدمتکار با سینی چای آمد. پدر فنجان را برداشت:« تو عصبانیت تصمیم نگیر دخترم. دیو پسر خوبیه. این چند وقت خیلی دنبال آزادیت بود. حرفاشو گوش کن. حتما بهش حق میدی.»
لنا دوست نداشت با پدر مخالفت میکرد. هنوز به نفوذ او احتیاج داشت. شاید میتوانست احمد را پیدا کند:« سعی میکنم؛ اما قول نمیدم.»
رو کرد به خدمتکار:« جِس! این یخ کرده. یه فنجون دیگه بیار!»
پدر شکر ریخت تو چای. با قاشق هم زد:« خوبه! آرسن رو یادته؟»
لنا چشم ریز کرد:« بابا! قرار بود شکر رو محدود کنی.»
پدر لم داد به مبل:« صدبار گفتم، قلب من مثل قلب یه پسر چهارده ساله کار میکنه. نگران نباش. نگفتی! آرسن دوستمو یادته؟»
لنا خندید:« بابا! اسیر شدم. ضربه مغزی که نخوردم. شش، هفت سالی میشه که عمو آرسنو ندیدم.»
پدر قاشق را گذاشت کنار:« آره یه مدت رفته بود آمریکای جنوبی. بعد از هفت اکتبر برگشته. قراره با بچهها بیان اینجا دیدن تو.»
ابروهای لنا بالا رفت. دو دست را به هم کوبید:« آخ جون! دلم برا دختراش تنگ شده. همبازیای خوبی بودند.»
پدر پا روی پا انداخت. چای را نوشید:« با همکارا میاد. چند سال پیش از ماری جدا شد. دخترا هم پیش مادرشون موندند.»
صدای لنا غمگین شد:« حیف شد.»
پدر خیره شد به لنا:« دقت کردی به نسبت قبل خیلی آروم و مهربون شدی؟ حتی صورتت خانمتر شده.»
لنا شکر ریخت تو فنجان. هم زد:« تازه فهمیدم چقدر بهتون نیاز دارم بابا! تو اون همه بمباران و دلهره، وقتی میبینی مرگ چقدر نزدیکه، اولویتات فرق میکنند. اونوقت قدر عزیزاتو میدونی.»
یک جرعه نوشید:« تو اون گور دخمه، دلم برای همه چی تنگ شده بود. شما، مامان، آسمون آبی، دانشکده، سفر....»
انگشت شصت و اشاره را به هم چسباند:« حتی دلم برای عطر این چایی، اینقدر شده بود.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلوشش
پدر با شنیدن نام مادر یک لحظه اخمهایش را کشید تو هم؛ اما بعد لبخند زد.
دست انداخت دور شانه لنا:« تو این دوماه یک شب نشد که من راحت بخوابم. پیش همه رو انداختم. از پایینترین درجه تا رییس ستاد نیروهای مسلح. از حق نگذریم دیوید هم کم نگذاشت.»
لنا با لبخند گفت:« قربون بابا برم که مثل کوه پشتمه.»
برگشت. آرام گونهی پدر را بوسید:« میخوام جبران کنم. دوران دانشکده خیلی از شما دور شدم. تو اون تنهاییا فهمیدم که به جز تفریح، خیلی چیزای دیگه مهمند.»
بعد از ناهار لنا رفت تو اتاق. تصویر را از زیر لب تاب برداشت. با گوشی عکس گرفت. خواست عکس را ویرایش کند، حرف افسر شاباک را به خاطر آورد:« یادت باشه من حواسم به توئه.» تصویر را حذف کرد.
باید میرفت کافی نت. نباید رد پایی تو گوشی یا لپتاپ باقی میگذاشت. به عکس خیره شد. عکسی قدیمی که بوی بهار میداد.
***********
لنا مقابل دروازه اصلی دانشکده پرستاری ایستاد. دستش روی نردههای آهنی لغزید. چقدر خاطره داشت از اینجا!
نگاهی به دور و بر انداخت.
تابلوی رنگ و رو رفته "دانشکده پرستاری دانشگاه تل آویو" که یک گوشهاش سیاه شده بود. باد میپیچید تو درختان نخل محوطه، که چندتاییشان نیمه سوخته بودند. دانشکده آن طراوت قدیم را نداشت.
نگهبان جدید که مردی میانسال با بازوی باندپیچی شده بود، با نگاهی مشکوک به کارت دانشجویی او خیره شد. لنا نفسش را حبس کرد. کارت مال ترم قبل بود. بابا دیشب میگفت خیلی عوض شدی.
:« پرستار لنا لوسادا!» نگهبان ابرو بالا انداخت:« فکر میکردم شما... یعنی شنیدیم که...»
لنا با لبخندی مصنوعی پاسخ داد:« من توی لیست تبادل بودم. چند روز پیش آزاد شدم.»
دستش را به سوی بازوی زخمی نگهبان دراز کرد:« اینو خوب پانسمان نکردند. اگه بخوای وقت رفتن میتونم...»
نگهبان مدام پلک میزد. لنا اندیشید:« بیچاره چه تیک مزخرفی داره.»
نگهبان کارت را پس داد و با حرکتی غیرمنتظره به حالت نظامی ایستاد:« خوش اومدید پرستار. سالن غذاخوری رو بازسازی کردند. ممکنه دوستاتون اونجا باشند.»
لنا به سمت ساختمان اصلی به راه افتاد. دیوارهای راهرو، زخمی از جای ترکشها بود. لنا نگاهی به تابلو اعلانات انداخت. عکس چند دانشجو را به عنوان اسیر زده بودند رویش. لنا توقف کرد. به تصاویر خیره شد. به جز یکی از سال پایینیها، بقیه را نمیشناخت. روی آسانسور برگه سفیدی چسبیده بود که نشان میداد خراب است. لنا از پلهها رفت بالا.
وقتی وارد راهروی بخش پرستاری شد، سکوت عجیبی فضارا فرا گرفته بود. از دریچه پنجرهها میدید که کلاسها نصفه پر هستند. با خود اندیشید:« کشوری که اغلب مردم دو تا گذرنامه داشته باشند همینه. تا چند تا ترقه میزنند، همه فرار میکنند.»
روی بعضی از صندلیها روبان سیاه زده بودند، به یادبود دانشجویانی که در جنگ کشته شدند.
ناگهان صدای فریادی شنید:« لنا؟!» راحیل، هم ترمی قدیمیاش، بشقاب غذا به دست از انتهای راهرو به سویش دوید. بشقاب با صدای بلند افتاد و غذا پخش زمین شد. لنا خودش را برای در آغوش گرفته شدن آماده کرد، اما راحیل ناگهان متوقف شد و دستها را به دهان چسباند. زمزمه کرد:«تو... تو خیلی تغییر کردی!»
لنا میدانست منظورش چیست . دوماه اسارت، چند بار مجروح شدن و حالا که یک تکه از قلبش را جا گذاشته بود.
لنا شانه بالا انداخت. گلو صاف کرد. با لحن استاد درس درمانشناسی گفت:« تغییر نشانه بهبود است.» و چشمک زد.
آغوش باز کرد و او را در بغل گرفت.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلوهفت
لنا نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستگیره در فلزی اتاق سرور دانشگاه لغزاند. سه روز بود که برای این لحظه برنامهریزی میکرد.
اتاق سرور، توی طبقه دوم ساختمان فنی بود. لنا سر ظهر رفت آنجا وقتی بیشتر دانشجویان و مسئول IT میرفتند ناهار.
در به آرامی باز شد. بوی گرد و خاک و دستگاههای الکترونیکی به مشام رسید.
توی اتاقی حدودا سیمتری، دهتا رایانه منظم دیده میشد. نور سبزرنگ چراغهای اضطراری روی زمین افتاده بود و صدای وزوز ممتد دستگاه سرور اعصاب را میخراشید.
.
پشت یکی از رایانهها، پسر دانشجویی نشسته بود. موهای ویزویزیاش زیر نور صفحهنمایش برق میزد و انگشتانش با سرعتی باورنکردنی روی کیبورد میچرخید.
لنا دورترین فاصله را از او انتخاب کرد.
صدای جیرجیر صندلی بلند شد. لنا کوله را آرام گذاشت کنار مانیتور. عینک آفتابی را داد بالا.
سایههای نوساندار از نور صفحات نمایش، چشم را اذیت میکرد.
لنا با انگشتانی لرزان، فلش را وصل کرد به سرور. دستهای خیس را با شلوار خشک کرد. عکس قدیمی را از کوله بیرون کشید و گذاشت روی صفحه اسکنر.
تصویر احمد تو بغل مقداد افتاد روی صفحه نمایشگر. لنا تپش قلب را توی گوشش میشنید. فورا صفحه را کوچک کرد.
از روی فلش مموری، نرم افزار تغییر چهره را راه اندازی کرد. انگشتانش روی موس سرگردان بودند. اضطراب نمیگذاشت آیکون درست را انتخاب کند.
صفحه نمایش آبی شد. پیغام خطای "دسترسی غیرمجاز"
لنا دندانها را به هم فشرد. دکمهی ریست را فشرد. سیستم، دوباره راهاندازی شد. انگشتانش با سرعت روی صفحه کلید حرکت کرد.
این بار برنامهای که از اینترنت گرفت، بدون مشکل بارگذاری شد. عکس قدیمی احمد و مقداد آمد روی صفحه. لنا گزینه "پروژه رشد" را انتخاب کرد. پردازش شروع شد. نوار پیشرفت با سرعت نگرانکنندهای کند حرکت میکرد. سیستم هر چند ثانیه هشدار ذخیره خودکار میداد. لنا توی دل دعا میکرد.
وقتی تصویر نهایی ظاهر شد، لنا بیاختیار به جلو خم شد. با مردمک های لرزان چشم دوخت به آن. چهرهی مقداد حالا در قالب نوجوانی با چشمهای کنجکاو به او خیره شده بود. انگشتش دکمه پرینت اسکرین را فشرد.
لنا به سرعت کل تاریخچه و حافظهی پنهان را از سیستم حذف کرد. یک فایل بیمعنی به نام پروژهی ترمیم زخمها را ساخت و روی دسکتاپ گذاشت. فلش را کشید و گذاشت داخل سوتین. کف دستها را که از شدت اضطراب خیس بود مالید به شلوار. بلند شد و کوله را برداشت. بدون نگاه کردن به عقب به سرعت از در پشتی خارج شد. یک لحظه مکث کرد:« ای وای!» عکس را جا گذاشته بود. برگشت. پسرک مو ویزویزی سر بلند کرد و به او خیره شد. قلب لنا چنان میتپید که فکر میکرد صدایش را توی راهرو میشنوند. تصویر را از روی اسکنر برداشت و انداخت توی کوله.
یک لحظه ایستاد. نفس عمیقی کشید. سر را بالا گرفت. عینک آفتابی را زد و رفت تو حیاط.
نوبت بازار رفتن بود. باید برای مهمانی پدر آماده میشد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلوهشت
خیلی زود آخر هفته رسید. لنا نگاهی به آینه انداخت. بلوز سفید با شلوار جین و موهای مرتب. رنگ و رویش دیگر پریده و نزار نبود. رژ صورتی ملایمی به لبها زد. چقدر جای عبدالله خالی بود. سعی کرد خود را از تونل خاطرات بیرون بیاورد.
مثل یک پرنسس از پلهها رفت پایین. پدر با لباس رسمی نشسته بود روی مبل سه نفره. عطر سنگین و مسحور کنندهاش حتی از آن بالا هم استشمام میشد.
چشمش که به لنا افتاد لبخند زد. با دست زد روی مبل:« ماه شدی دخترم. خوشحالم که پیش منی. تا مهمونا میان، بیا اینجا.»
لنا نشست کنارش. سر را گذاشت روی شانهی بابا:« دلم میخواد مثل بچگیها؛ خودمو برات لوس کنم.»
لبهای پدر رو به بالا کش آمد. چشمهایش خندید:« تو تا ابد دختر کوچولوی نازنین منی.»
دیوید اولین نفری بود که عکسش افتاد روی دربازکن تصویری. تو هفتهی گذشته، هر روز تماس میگرفت؛ اما لنا پاسخ نمیداد.
امشب دیوید به دعوت پدر آمد. لنا به بابا قول داده بود آبروداری کند؛ اما حالا که با کت و شلوار آبی آسمانی و کروات قرمز و آن کلاه کیپای سفید میدیدش، دلشوره گرفت. تا دو ماه پیش او خوشتیپترین مرد روی زمین بود؛ حالا حتی نمیتوانست به چشمانش نگاه کند.
پدر به استقبال رفت و دست دیوید را گرفت. لنا با بیحوصلگی، زیر لب سلام داد. بابا با چشم اشاره کرد بهش. لنا آمد جلو. با دیوید دست داد. حس کرد مقداری لجن سیاه لزج چسبید به آنها. دستها را چندبار مالید به شلوار. دیوید سر خم کرد تا گونهاش را ببوسد:« خوبی عزیزم؟»
لنا عقب کشید.
آمدن آرسن، حواس پدر و دیوید را پرت کرد. لباسی رسمی به تن داشت و و کیپایی که تاسی سر را پوشانده بود. تا عمو آمد، دستها را باز کرد و لنا را به آغوش کشید. گونهاش را بوسید:« دختر قهرمان. خوشحالم که میبینمت.»
لنا لبخند زد. خانم و موقر:« عمو آرسن! دلم برای شما و دوقلوها تنگ شده بود.»
آرسن زد به پشت لنا:« اونا هم مثل تو بزرگ شدند. دیگه با من جایی نمیان.»
رو کرد به پدر:« سلام مایک! تبریک میگم.»
پدر او را درآغوش گرفت:« خوش اومدی.»
لنا عمو را راهنمایی کرد تا پذیرایی. مهمانهای بعدی رافائل و یوناتان از همکارهای بابا بودند. هردو مثل پدر قد بلند و ورزیده.
همه نشستند روی مبلهای سلطنتی رو به شومینه روشن. بوی عود ملایمی با صدای جرق جرق سوختن چوبها میآمد. شعلهی زرد از ذغالهای سرخ جدا میشد و میرفت بالا. لنا روی صندلی میزبان، تنها نشست.
خدمتکار قهوه آورد. عمو آرسن رو کرد به پدر:« قهوه همه جا پیدا میشه. به مناسبت آزادی لنا، بگو نوشیدنی برامون بیارند.»
پدر چشمک زد:« تو از همون بچگی نکتهسنج بودی.»
یوناتان یک تای ابرو را بالا انداخت. دست کشید به ته ریش:« آویزون جیب بقیه کلمهی بهتریه. مگه نه؟»
زد روی ران رافائل:« تو دوران دبیرستان، آرسن همیشه زنگ تفریح یا مهمون من بود...»
رو کرد به پدر:« یا مایک.»
پدر خندید. اشاره کرد به جس تا جامها را پر کند.
لنا رو کرد به بابا. موها را زد پشت گوش:« البته شما به خاطر وضعیت کبد و قلب، باید رعایت کنید.»
رافائل خم شد و جامی برداشت. سینه را داد جلو. سر را بالا برد. صدا را صاف کرد:« به قول انگلیسی ها، یه شب به معنی آخر عمر من نیست.»
پیمانه را گرفت طرف پدر:« مایک! بزن به سلامتی لنا.»
پدر جامی برداشت:« به سلامتی لنای عزیزم.»
رو به لنا چشمک زد. آرام گفت:« کم میخورم.»
یوناتان دست دراز کرد طرف سینی:« باور نکنید. کم کم میخوره.»
دیوید از آنطرف جام را آورد جلو:« به سلامتی زیباترین پرنسس دنیا.» و دست دیگر را مشت کرد و زد روی قلب.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهلونه
ابروهای لنا به هم نزدیک شد. از دیوید رو برگرداند. بلند شد و رفت آشپزخانه. دیس شیرینی را آورد و تعارف کرد. جس میوه را گذاشت روی میز.
پدر اشاره کرد بهش:« نذار جامها خالی بمونه.»
آرسن کت را از تن درآورد. انداخت کنار. کروات را شل کرد. رو کرد به خدمتکار:« اینجا خیلی گرمه. درجهی اسپلیت رو کم کن.»
یک ور لب رافائل رفت بالا:« تو سرت گرم شده. زیادهروی نکن!»
لنا سینی را که خدمتکار گرفته بود جلویش با دست کمی به عقب داد:« من مشروب نمیخورم.»
آرسن چند جرعه نوشید. چهره را جمع کرد:« عالیه... دختر.... چرا برنداشتی؟»
لنا لبخند زد:« شما میل کنید.»
یوناتان اشاره کرد به جس تا پیمانه را دوباره پر کند:« نکنه راهبه شدی؟» و قهقهه زد.
آرسن با جام اشاره کرد طرفش:« از من... که چندتا بهار رو... بیشتر از تو دیدم.... یه نصیحت رو... گوش کن.»
لنا تکیه داد به پشتی مبل، پا روی پا انداخت:« بفرمایید.»
صورت پف کردهی آرسن گل انداخته بود. با چشمان سرخ، قهقهه زد. خندهاش کشدار بود. اشاره کرد به پدر:« معلوم نیست... کی دوباره مَننننشه... اینطور ولخرجی... کنه. بخور دختر، بخور... دیگه ویسکی به این خوبی رو... جایی پیدا نمیکنی.»
لنا یک لحظه جا خورد. مَنِشه. این واژهی پلشت. رنگ از صورتش پرید. کلمهی منشه مثل خنجری به قلبش فرو رفت. نه امکان نداشت.
رافائل جام را آورد طرف دهان. حرکاتش نامتعادل بود:« بی انصافی نکن. منشه اونقدرام خسیس نبود. تو بچه پررو بودی.»
یوناتان بلند شد. تلوتلو خوران رفت طرف پدر. زد روی شانه اش:« این هم بخیله. هم تک خور.»
چشمک زد:« اگه خسیس نبود الان چند تا دختر خوشگل باید تو دست و بالمون بود.»
اشاره کرد به جس. صورتش را جمع کرد:« نه این سیاسوخته.»
رو کرد به لنا. دست گذاشت روی سینه. کمی خم شد:« با عرض معذرت از لنااااای عزیزم.».
صدای آروغ بلندش آمد:« هی! سیاه زنگی!»
جام را گرفت طرف جس:« اینو پر کن!»
آرسن کف زد. خندید. بلند و تکه تکه:« براووو. مشروب... بدون ساقی پریرو ....فاااایده نداره.»
زد زیر آواز. شانهها را میلرزاند. دستها را به دو طرف باز کرده بود و کف آنها را میچرخاند:« فایده نداره. نداره. نداره.»
رافائل جام را سرکشید:« ساقی فقط پسر بچه.»
سر کمموی یوناتان به سرخی میزد:« منشه هر دو مدل رو تو دست و بالش داره فقط....»
رافائل بشکن زد:« فقط تک خوره.»
پدر جام نصفه تو دستش بود. لبخند زد:« دیگه پررو نشید.»
دیوید با صورت سرخ ویسکی را برد طرف دهان:« برااای ممنن هیییچ دخترییییی لناااا نمیشه!» و سکسکه زد.
لنا بلند شد. رو کرد به مهمانها:« ببخشید من سردرد دارم. میرم استراحت کنم.»
یوناتان لم داد روی مبل. یک پا را گذاشت رو میز:« آو! پرنسس اژدها میشود. هار هار هار.»
لنا پا تند کرد به طرف پلهها. پدر صدا بلند کرد:« لنا چند وقته کابوس میبینه. افسردهست. بهتره بره استراحت.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوپنجاه
صدای عمو آرسن آمد:« چرا نبردیش دکتر.... میدونی که لنا چقدر برام عزیزه.»
لنا گیج میزد. خواست از پلهها بالا رود، پاها گیر کرد به لبه، سکندری خورد. سریع دست را گرفت به میله محافظ تا نیفتد. انگار یکی با پتک میکوفت تو سرش. مَنِشه. مَنِشه.
صدای زخمی مقداد را شنید؛ انگار از اعماق تاریخ میآمد:« روز سوم، بازجو که منشه صداش میزدند اومد تو. چونهمو بالا گرفت. دوباره سوال کرد. وقتی دید حرفی نمیزنم، چنان سیلی زد تو صورتم که حس کردم، مغزم تکون خورد.»
چند لحظه ساکت شد:« بعد با کابل افتاد به جونم. خسته که شد، دستور داد دستامو از سقف باز کردند و نشوندنم رو صندلی. گوشت دستام از ضرب شلاق زده بود بیرون، با طناب که بستنش، تا مغز استخونم سوخت. گیج و منگ بودم. نمیتونستم سرمو رو گردن نگه دارم.»
صدای زخمیاش خشنتر شد:« مردک دورم چرخید. با دست زد رو شونهم. لبخند پلشتی زد و گفت:« خوب به من نگاه کن! تا حالا کسی نتونسته زیر دستم دووم بیاره. بیا شرط ببندیم چقدر میتونی زبون به کام بگیری؟»
لنا به دیوار تکیه داد. به نفس نفس افتاده بود. نگاه انداخت به جمع مهمانها. پدر را دید.
مردی خوشتیپ با قیافهی اروپای شرقی. داشت لبخند میزد.
منشه پوزخند زد:« البته... از الان معلومه بازنده کیه. پنج دقیقه بهت فرصت میدم تا خودت اعتراف کنی؛ و گرنه...»
نفهمیدم زمان چطور گذشت، مردک وقتی امتناع منو دید اشاره کرد به همکارش.»
مقداد سرش را پایین انداخت. نالید:« دیدم در باز شد. ازهار رو آوردند. مات میدیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اونجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانهم رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ میدیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاهمهرهی من....»
یکور لبش رفت پایین:« آخ آخ، حواسم نبود که نمیتونی عشقتو ببینی!»
پدر جام را گذاشت روی میز. دستمال کاغذی را برداشت. مثل یک جنتلمن لبها را پاک کرد.
:« منشه دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمیآمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده میشد. رو پیراهنش جابهجا خون پاشیده بود.
ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من میدزدید.
منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. رو کرد به من:« مادر بچتو میبینی؟ حتما خیلی دوستش داری؟... ها! هر چند شما جنتیلها چه میدونید عشق چیه؟»
موها رو چرخوند دور دست. صورت ازهار رفت تو هم؛ ولی آخ نگفت.
کاش میتونستم دستای کثیفشو قلم کنم. منشه چشمای کریهشو دوخت بهم:« بهتره دهن لجنتو باز کنی؛ و الا اونی که نباید رو میبینی.»»
مقداد غمگین نالید:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله میکشید که میتونست جهنم رو هم خاکستر کنه...»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوپنجاهویک
لنا به اتاقش خزید. دست گذاشت روی قلب. داشت میسوخت. صدای تپش آن، مثل گُرگُر آتش بود. روی تخت افتاد. تشک کمی تو رفت. سر را بین دستهای لرزانش گرفت. صدای خشدار مقداد جانش را میخراشید:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو میسوزونه.»
صدای نحس منشه اومد:« تا ده میشمرم، بهتره خفه خون نگیری... یک... دو...»
مقداد نالید:« جرات نداشتم سر بالا کنم و ازهارو ببینم. وقتی منشه جوابی نشنید، وحشی شد. لباس زنمو از یقه به پایین درید و جلوی روی من و اون دوتا بازجوی دیگه، به اون....»
لنا دستها را جلوی صورت گرفت. با هر هقهق، شانهها میلرزید.
مقداد دست کشید به زیر چشم. رد اشک رو صورت خاکیاش دیده میشد. صدای خشنش حالا دورگه هم شده بود:« کاش میمردم. ازهار جیغ میکشید. من هوار میزدم. دست و پاهام بسته بود. تو تمام عمرم تا این حد مستأصل نبودم. اونقدر تکون خوردم که همونطور بسته به صندلی، افتادم روی اون هیولای وحشی.
تموم نفرتم رو ریختم تو دندونا و گازش گرفتم. یه تیکه از گوشت دستشو کندم. دهنم پر شد از خون نجس اون جونور. تف کردم تو صورتش. صدای نفیر منشه به آسمون رسید. ازهارو ول کرد. منو هل داد به اونطرف. صدای شکستن پایهی صندلی اومد. بلند شد. لگد زد تو شکمم. حس کردم رودههام پاره شد. همکارش طناب انداخت دور گلوم. اون یکی، میز کوچیک کنارو برداشت و خرد کرد رو سرم.»
دست خاکی را کشید روی زخم پیشانی:« این یادگار اون روز نحسه. هربار که تو آینه صورتمو میبینم داغش برام تازه میشه ....
میدونی! مدتهاست که هر شب تا پلکام رو هم میره، صورت اون ملعون میاد جلوی چشمم. نمیخوام فراموشش کنم. میخوام یادم بمونه تا یه روز، با دستای خودم چشماشو از کاسه دربیارم.»
لنا رفت جلوی میز آرایش. خیره شد به چشمهایش توی آینه. چقدر شبیه بابا بود.
صدای عبدالله از تاریک خانهی ذهنش بلند شد:« مقداد! به نظرت با این دختر، خشن رفتار نمیکنی؟ یادت باشه، اون اسیر ماست.»
مرد با عصا خاکها را میکند:« نمیدونم چرا اینقدر ازش بدم میاد.... شاید...»
دم عمیقی گرفت:« شاید چون چشمهاش شبیه کسیه که همهی این سالها مثل کابوس جلوی چشممه.»
لنا عطر را برداشت. با تمام نیرو کوبید به آینه. هزار تا چشم شکسته خیره شدند بهش. سر را تکان داد. عقب عقب رفت و افتاد روی تخت. لپتاپ جابجا شد. گوشهی تصویر زد بیرون. لنا عکس قدیمی را برداشت. از چهرهی مقداد خجالت میکشید. سر را تکان داد. عکس را قایم کرد زیر تشک.
آن سال لنا هشت ساله بود. تنها خاطره محوی از جشن تولد داشت. وقتی بابا آمد، لنا را با یک دست بغل کرد. لنا دست باندپیچی شدهی پدر را دید. آرام ناز کرد. غمگین پرسید:« چیشده بابا؟»
بابا دست دیگر را کشید رو موهای لخت لنا:« یه حیوون وحشی گاز گرفته دخترم.»
مامان تو یخچال خم شده بود. داشت کیک را بیرون میآورد:« مگه تو محل کارت حیوون پیدا میشه؟» آن را آورد گذاشت روی میز.
پدر با فندک شمع را روشن کرد:« کم نه.»
لنا داشت دیوانه میشد. میخواست هوار بزند. نمیتوانست. مثل آتشفشان قبل از انفجار بود. درونش در تلاطم گدازهها میسوخت.
تمام ذهنیتش راجع به پدر به هم ریخت. سر را تکان داد. امکان نداشت. او بهترین پدر دنیا بود. نمیتوانست منشه باشد. همان هیولایی که مقداد را شکنجه کرده بود.
پدر دست کشید روی تیغهی گیوتین:« این ابزارها زمان خودشون خلاقانه بودند. الان روشهای تمیزتری وجود داره.»
یوناتان تلوتلوخوران رفت طرف پدر. دست گذاشت رو شانهاش:« این هم بخیله. هم تک خوری میکنه.»
حال لنا خوب نبود. قلبش داشت میترکید. شده بود بیمارستان المعمدانی بعد از هجده اکتبر. همانقدر ویران، همانقدر ترحم برانگیز.
چشمانش سیاهی رفت. اتاق دور سرش میچرخید. دهانش خشک شد. دست و پا یخ کرد. خود را انداخت روی تخت. مثل جنین مچاله شد و خود را تسلیم تاریکی کرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوپنجاهودو
لنا با سوزشی تیز توی مچ دست چشمها را باز کرد. از پشت پرده مه چیزی واضح دیده نمیشد. صدای پدر از دور میآمد. هیجان زده و لرزان:« بهوش اومد. دخترم بهوش اومد.»
صدای غریبهای پاسخ داد:« یه شوک عصبی بوده. نگران نباشید.»
وسط رقص نور و سیاهی، به تدریج صورت پدر که خم شده بود رویش، واضح شد. لنا پلک زد. دلش نمیخواست پدر را ببیند. چرا؟
چیزی به خاطر نمیآورد. کم کم نور برگشت به چشمهایش. لبها را تکان داد:« با...با.»
پدر سر را آورد پایینتر:« چی میخوای دخترم؟»
لنا چیزی نگفت. با دست سالمش به تخت فشار آورد و خود را بالاتر کشید. به اطراف نگاه انداخت. پدر نشست کنارش روی تخت. مردی با کت و شلوار تیره و کروات آبی، فشار سنج را پیچید دور دست لنا. همانطور که باد آن را خالی میکرد گفت:« فشارت خوبه. چت شده بود دخترم؟»
لنا سرش را تکان داد:« نمیدونم.»
پدر دست لنا را نوازش کرد:« چندساعت پیش گفتی سردرد داری و اومدی بالا. وقتی مهمونا رفتند دیدم اوضاع اینجا رو.» با دست به میز آرایش اشاره کرد.
لنا چشم ریز کرد. آینه شکسته بود و تکههایش همهجا دیده میشد.
لنا سر تکان داد:« چیزی یادم نمیاد.»
پدر دست لنا را گرفت و رو کرد به دکتر:« نظرتون چیه؟»
دکتر آمد جلوتر. پلک چشم لنا را پایین کشید. دست گذاشت روی پیشانیاش:« یک فراموشی موقته. زود خوب میشه.»
کیف را برداشت. وسائل را تویش گذاشت. با پدر دست داد:« مایک! به نظرم لنا خوبه. من میرم. خودت میتونی سرم رو بکشی؟»
پدر لبخند زد:« منو دست کم گرفتی؟ هنوز درسای طب رزم یادمه.»
صدا بلند کرد:« جس! دکتر رو بدرقه کن.»
برگشت. نشست روی تخت کنار لنا. تخت زیر وزنش رفت تو. نگاهش غمگین بود:« اون پست فطرتا تو این دوماه چی به سرت آوردند عزیزم؟»
دست لنا را گرفت:« برات نوبت روانپزشک میگیرم.»
لنا پلک زد:« چرا چیزی یادم نمیاد؟ دیشب چی شد؟»
پدر بلند شد:« مهم نیست عزیزم.»
رفت نزدیک در:« خدمتکار! بیا این دور و برو تمیز کن.»
تا سرم تمام شود لنا تمام ذهن را کاوید. چیزی نیافت.
نزدیک ظهر بود که لنا با سردرد بلند شد. رفت جلوی میز آرایش تا موها را مرتب کند، آینه نبود. دور و بر را نگاه کرد. یک لحظه صدها چشم را دید که به او خیره شدهاند. تمام خاطرات دیشب پا کوبیدند توی ذهنش. مثل عبور گلهی گاوهای وحشی تو فصل مهاجرت:« وای خدایا! چطور تونست با مقداد این کارو بکنه؟»
لنا یاد لبخند پدر افتاد تو موزه؛ وقتی ابزار شکنجه را میدید:« حکومت داری با ناز و ادای دخترانه جور درنمیاد عزیزم.»
حالا پردهها کنار رفت. بابا مامور موساد بود و آن همه سفر و تجارت، پوششی بود برای فعالیتهای سیاهش.
بازجو گفت که به خاطر پدر و نامزدت، تخفیف گرفتی. دیوید اعتراف کرد که مامور موساد است.
به احتمال زیاد مردک به خاطر بابا و نفوذ و ثروت زیادش، به او نزدیک شده بود. حالش از اینهمه دورویی و فریب بهم خورد. چطور اینهمه سال، مثل کبک سر فرو کرده بود توی برف و حقایق را نمیدید؟
نه! لنا ساده نبود؛ زیادی به همه اعتماد داشت. دلش میخواست تنها باشد، بنشیند و سوگواری کند. برای مقداد، ازهار، سلیمه، عبدالله... بیشتر از همه برای خودش.
برای اعتماد از دست رفته، برای احساس گناه از وابستگی به دو انسان پست فطرت، برای اینهمه بیخبری از آنچه دور و برش میگذشت.
حس میکرد در قتل انسانها شریک است. به دستها نگاه کرد. هنوز رد خون مقداد را میشد رویش دید.
زد زیر گریه. اشک میجوشید و راه میافتاد روی صورتش. با دست پاک کرد. مالید به لباس. تمام نمیشد. چشمها، گونهها و نوک دماغش سرخ بود.
گریه فایده نداشت. باید کاری میکرد. تا ابد فرصت برای سوگواری داشت. بلند شد. برای جبران باید احمد را پیدا میکرد.
عکس را از زیر تشک درآورد. با نگاه تار، شرمنده، خیره شد بهش. چکار از دستش برمیآمد؟ کجا را میگشت؟ چطور دسترسی به اسناد موساد پیدا میکرد؟
یک لحظه فکری تو ذهنش رنگ گرفت. میتوانست از همینجا پی احمد را بگیرد. حتما بابا خبر داشت. میان اینهمه سیاهی، نور کمی به قلبش تابید. عکس را دوباره جاساز کرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوپنجاهوسه
پایین پلهها، خدمتکار داشت صبحانه را آماده میکرد. لنا نشست پشت میز و چای ریخت. دستها را دور فنجان حلقه کرد. داغی مطبوعی داشت:« بابا خونهست؟»
جس سر تکان داد:« نه خانم! مثل همیشه صبح زود رفتند.»
لنا اشاره کرد بهش:« بیا بشین صبحونه بخور.»
خدمتکار سینی را چسباند به سینه:« من جسارت نمیکنم.»
لما فنجان را برد به دهان:« بابا نیست. نگران نباش.»
جس با ابرو اشاره کرد به سقف:« همهجا دوربین داره خانم.»
دوربین؟ لنا این موضوع را نمیدانست. نگرانی وجودش را پر کرد. اگر تو اتاق خوابش دوربین داشت چه؟
بلند شد و دوباره نشست. نباید سریع عکس العمل نشان میداد.
جس پرسید:« کاری دارید خانم؟»
لنا سر تکان داد:« مهم نیست.»
لقمهای برداشت:« اهل کجایی؟»
جس سعی کرد لبخند بزند:« اتیوپی خانم. پدر و مادرم سال۱۹۸۵ مهاجرت کردند اینجا. من یکسال بعد، تو اسرائیل به دنیا اومدم.»
لنا کره را کشید روی نان:« چه جالب. زبان مادریتون چیه؟»
جس ظرف عسل را گذاشت جلویش:« فلاشا خانم.»
پس اینها هم از یهودیهای بیخانمانی بودند که به قیمت آواره کردن افرادی مثل عبدالله و مقداد آمدهاند به « سرزمین موعود.»
اگر دوماه پیش بود لنا با آنها احساس همدردی میکرد؛ اما الان، حس خوبی نداشت.
غذا برایش زهر شد. آب دهان را قورت داد. چشم دوخت به قاب عکس روی دیوار. چندتا اسب اصیل عربی، میتاختند توی دشت. آزاد و رها. یالهایشان توی هوا پریشان بود.
لنا سر تکان داد. او کار مهمتری داشت. سعی کرد از طعم عسل لذت ببرد:« خوبه. میتونی بری!»
صبحانه را که خورد، برگشت به اتاق. پردهها را کشید. همهجا تاریک شد. دوربین موبایل را روشن کرد و گرفت دورتادور اتاق. خوشبختانه اینجا رصد نمیشد. اما مطمئن نبود. پرده را کنار زد. صندلی را گذاشت زیرپا و تمام دیوارها و سقف را اینچ به اینچ، وارسی کرد. دوربینی نیافت. نفس راحتی کشید.
نشست پشت میز تحریر. به دنبال خودکار کشو را باز کرد. پر بود از یادگاریهای جورواجور از دوران کودکی به اینور. گل سر، لوازم تحریر و گوشواره و ...
هر کدام را که بر میداشت کلی خاطره تلخ و شیرین توی ذهنش چرخ میزد.
چشمش افتاد به دستبندی که دوستان تو دوران دبیرستان روز جشن حانوکا، بهش هدیه دادند. به پاس هک کردن سیستم امتحانات و بالا بردن نمرات درس زیستشناسی، همه روی هم پول گذاشتند و این و گردنبند شبیهش را برای لنا خریدند.
دستبند استیلی که از آن یک قلب و مکعبی کوچک، آویزان بود. اگر دو تکه آن را جدا میکردی، تویش فلش میدیدی با حافظهی بالا.
لنا دنبال گردنبند گشت. نبود. کمی فکر کرد. تمام کشوها را بیرون کشید. پیدا نکرد. با انگشت چانه را خاراند. یادش نیامد که کجا آنرا گذاشته است. ناامید دراز کشید روی تخت.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH🍀
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀