انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نودم ✍: ح.جعفری اصلا هیچبار درست فکر
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و یکم
✍: ح.جعفری
یکساعت و ربع بعد، وقتی بالاخره هر دو به این نتیجه رسیدند که حرفی برای گفتن نمانده، با کمی تعارف تکه و پاره کردن سمت پذیرایی رفتند. با پخش شدن صدای در آهنی که باز میشد، ناگهان بگو و بخندها فورا قطع و سر همه سمت آنها چرخید.
با تعارف بفرمایید بیبی، هر دو سرجای قبلی خودشان رفتند و نشستند. همینکه ریحانه نشست، حکیمه دهانش را نزدیک گوش او برد. ریحانه حالا اما اصلا حوصله سوال و جواب شرح مختصر نداشت... ولی با شنیدن حرف حکیمه از قضاوتش پشیمان شد.
- اگه چیزی پرسیدن بگو باید فکرامو بکنم بعد بگم.
ریحانه با شیطنت او را نگاه کرد. سعی کرد خندهاش را بخورد. با همان صدای آرام، مثل خود حکیمه کاملا جدی گفت:
- چی فکرامو بکنم؟! جوابم منفیه. بزار عمه بدونه، حداقل تا قبل از اعزام آقا حامد بتونه یه خواستگاری دیگه بره...
حکیمه سرش را برگرداند و با چشمان گرد به او نگاه کرد. چشمانی که اول از تعجب گرد بود و بعد با دیدن چهرهٔ پر از خنده ریحانه، بخاطر چشم غره گرد تر شد!
همانموقع عباس با یک نگاه به آقایعقوب و یک نگاه به ریحانه و لحنی کشیده که نشان میداد در حال دیکته کردن جملهایست که گفتنهاند بگوید، پرسید:
- میتونیم بهتون بگیم زندایی ریحانه دیگه؟
همه جمع با ذوق و خنده نگاهشان را به او دوختند. ریحانه سرش را جلو آورد. با لبخندی او را نگاه کرد و گفت:
- مگه خاله ریحانه که قبلا میگفتی چشه؟
عباس همانطور انگشت اشارهاش را به دهانش قلاب کرده بود، به آقایعقوب نگاه کرد و منتظر جواب شد. وقتی از او جز خنده چیزی ندید، بیخیال سمت ریحانه دوید. میخواست دوباره همان خواسته همیشگیاش را تکرار کند!
- میشه عینکتونو بدید من بزنم یه کم؟
ریحانه با دو دست صورت کوچک عباس را قاب کرد. لبهایش غنچه شد و بیرون زد. آرام گفت:
- شب قبل از خواب بهت میدم بزنی باشه؟
عباس فورا با ذوق قبول کرد و سمت پدرش دوید. هنوز به وسط پذیرایی نرسیده، ناگهان سمت ریحانه برگشت. با چشمانی که پر از تردید بود و تیلههای مشکیاش میلرزید، او را نگاه کرد. بعد از کمی من و من، بالاخره سوالش را پرسید:
- اگه.. اگه عروس دایی بشی، با خودت میبریش؟ میشه نبریش که باشه خونه عزیز با ما بازی کنه؟
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و یکم ✍: ح.جعفری یکساعت و ربع بع
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و دوم
✍: ح.جعفری
ریحانه برخلاف میلش پقی زیر خنده زد. بلافاصله با خجالت سرش را پایین انداخت. همانموقع گوشهایش پر از صدای قهقهه حکیمه و سوالهای چیه؟ و چی گفتِ جمع شد.
بالاخره عمه، عباس را صدا زد و او هم به هوای لواشک سمتش دوید. ریحانه حدس میزد همان لواشکهای مامان زهراست که بالاخره خشک و طبق معمول چندتایی هم پیشکش خانه عمه شده. دلش برای حال و هوای این موقع تهران تنگ شد.
و درست همانموقع ذهنش رفت سمت خانه...
دقایق بمباران که در مغازه بود و لحظه انفجار در خرمشهر...
مامان!
وای! وای! وای!
همه اینها مثل تکههای پازل، تند تند کنار هم چیده و مرتب میشد و تصویر شومی را میساخت که یادآوریاش اوج درد بود. تصویری که ریحانه میدانست هنوز کلی قطعههای مجهول دارد، اما اینکه دیگر چه دردی و کجا انتظارش را میکشد هرگز برایش متصوّر نبود!
امشب جای مامان از همه خالیتر بود. دلش میخواست برای فرار از هجمهٔ این بغض و دردی که قلبش را میفشرد، مثل تمام بارهای قبل سرش را روی سینه عمه بگذارد و در آغوشش گریه کند. عمهای که امشب بیشتر مادر خواستگارش بود!
با صدای حکیمه به خودش آمد. وقتی دست گره کرده او دور شانههای خود را دید، تازه فهمید در تناتنگ همان درگیریهای ذهنی، چند قطره اشک هم با لجبازی از گوشه چشمش بیرون زدهاند. همراه دو سه تا هق هق پشت هم و ناخواسته، عذر خواست. دستش را زیر چادرش برد و با پر چادر نم اشک را از صورتش گرفت. سعی کرد لبخندی بزند و با صدای لرزان گفت:
- یه لحظه.. یادِ.. مامان و خونهمون افتادم.
حکیمه آغوشش را سفتتر و سر ریحانه را به خودش نزدیکتر کرد. لبخندی تلخ زد و با آه گفت:
- انصافا جای زندایی امشب خیلی خالیه...
با اعلام آقایعقوب همه صلوات فرستادند. نگاه ریحانه از همان اول دنبال صورت آقاجان رفت. عزیزترین مرد زندگیاش که سر به زیر انداخته و دنبالهٔ ریشهای جوگندمیاش روی لباسش خم شده بود. تازه فهمید چقدر در عرض همین دو هفته ریشهای آقاجان با لباسش همرنگتر شده... حقیقتا او از این سفیدی میترسید!
یاد بیبی افتاد که چند روز پیش با دیدن آقاجان، دستش را به سینه کوفت و همانطور که یکدسته از موهای طوسی رنگش را از زیر چارقد بیرون میآورد با بغض گفت:
- الهی برات بمیره مادر که تو چهل سال از من کوچیکتری و ریش و موی سفیدت بیشتر از منِ مادرته... نباشم که این سفیدیا آینه دِقّم باشه... به خودت رحم کن حسینآقا! نکنه زنده باشم و مرگ تو رم ببینم؟
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و یکم ✍: ح.جعفری یکساعت و ربع بع
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و دوم
✍: ح.جعفری
ریحانه برخلاف میلش پقی زیر خنده زد. بلافاصله با خجالت سرش را پایین انداخت. همانموقع گوشهایش پر از صدای قهقهه حکیمه و سوالهای چیه؟ و چی گفتِ جمع شد.
بالاخره عمه، عباس را صدا زد و او هم به هوای لواشک سمتش دوید. ریحانه حدس میزد همان لواشکهای مامان زهراست که بالاخره خشک و طبق معمول چندتایی هم پیشکش خانه عمه شده. دلش برای حال و هوای این موقع تهران تنگ شد.
و درست همانموقع ذهنش رفت سمت خانه...
دقایق بمباران که در مغازه بود و لحظه انفجار در خرمشهر...
مامان!
وای! وای! وای!
همه اینها مثل تکههای پازل، تند تند کنار هم چیده و مرتب میشد و تصویر شومی را میساخت که یادآوریاش اوج درد بود. تصویری که ریحانه میدانست هنوز کلی قطعههای مجهول دارد، اما اینکه دیگر چه دردی و کجا انتظارش را میکشد هرگز برایش متصوّر نبود!
امشب جای مامان از همه خالیتر بود. دلش میخواست برای فرار از هجمهٔ این بغض و دردی که قلبش را میفشرد، مثل تمام بارهای قبل سرش را روی سینه عمه بگذارد و در آغوشش گریه کند. عمهای که امشب بیشتر مادر خواستگارش بود!
با صدای حکیمه به خودش آمد. وقتی دست گره کرده او دور شانههای خود را دید، تازه فهمید در تناتنگ همان درگیریهای ذهنی، چند قطره اشک هم با لجبازی از گوشه چشمش بیرون زدهاند. همراه دو سه تا هق هق پشت هم و ناخواسته، عذر خواست. دستش را زیر چادرش برد و با پر چادر نم اشک را از صورتش گرفت. سعی کرد لبخندی بزند و با صدای لرزان گفت:
- یه لحظه.. یادِ.. مامان و خونهمون افتادم.
حکیمه آغوشش را سفتتر و سر ریحانه را به خودش نزدیکتر کرد. لبخندی تلخ زد و با آه گفت:
- انصافا جای زندایی امشب خیلی خالیه...
با اعلام آقایعقوب همه صلوات فرستادند. نگاه ریحانه از همان اول دنبال صورت آقاجان رفت. عزیزترین مرد زندگیاش که سر به زیر انداخته و دنبالهٔ ریشهای جوگندمیاش روی لباسش خم شده بود. تازه فهمید چقدر در عرض همین دو هفته ریشهای آقاجان با لباسش همرنگتر شده... حقیقتا او از این سفیدی میترسید!
یاد بیبی افتاد که چند روز پیش با دیدن آقاجان، دستش را به سینه کوفت و همانطور که یکدسته از موهای طوسی رنگش را از زیر چارقد بیرون میآورد با بغض گفت:
- الهی برات بمیره مادر که تو چهل سال از من کوچیکتری و ریش و موی سفیدت بیشتر از منِ مادرته... نباشم که این سفیدیا آینه دِقّم باشه... به خودت رحم کن حسینآقا! نکنه زنده باشم و مرگ تو رم ببینم؟
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و دوم ✍: ح.جعفری ریحانه برخلاف می
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و سوم
✍: ح.جعفری
دوباره اشک داغ به چشمانش هجوم آورد. سر خودش فریاد کشید که دختر مجلس خواستگاری است نه روضه! خودت را جمع کن!
ولی امان از درد عظیمی که تا عمق جان آدمی ریشه بدواند...
باز حس کرد از خودش بدش میآید. از این ضعیف بودن و هرجا و در هر شرایط زیر گریه زدن... داشت حالش از این ضعف به هم میخورد.
حتی از اینکه حالا کنار هق هق، داشت خودخوری هم میکرد!
«خودت را جمع کن!»
دوباره کسی این را محکم توی مغزش فریاد زد. حس کرد هنوز چقدر بچه است... پس آن خانم خانمی که همه میگفتند، چی بود؟ کجا بود؟ به قول مامان، رفتارهایش بیشتر شبیه ریحانه کوچولوها شده بود تا ریحانه خانمها...
اینبار با صدای عمه به خودش آمد. سرش را بالا آورد. عمه همانطور که لبخندش گوش تا گوش کش آمده بود، گفت:
- خب ریحانه جان..نظر نهایی شما چیه؟
ریحانه لبش را تر کرد. نگاهی به حکیمه کرد تا جملهٔ پیشنهادی او را دقیقا یادش بیاید. بعد ببخشیدی گفت و شقیقههایش را فشرد. نفسی عمیق کشید و با لبخندی آرام گفت:
- با اجازهتون با توجه به صحبتهای امشب، من فکرامو بکنم و اطلاع بدم.
همه جمع سری به نشانه تحسین تکان دادند و لبخند به لب هم را نگریستند. با تعارف بیبی مجلس از حالت رسمی درآمد و مقدمات سفره شام آماده شد. شام را خوردند و دست به دست سفره جمع شد. پاک کردن سفره طبق معمول با حامد بود. البته طبق معمول قبلا با آقاجان بوده ولی کمکم حامد که پای آقاجان اصولش را آموخت، از او جلو زد و ضمام کار را به دست گرفت! ریحانه بیآنکه حواسش باشد دقایقی از پشت اپن باریک و سنگی آشپزخانه، با لبخندی کمرنگ ناشی از یادآوری خاطراتی که در ذهنش میگذشت به حامد و سفرهای که پاک میکرد زل زده بود.
وقتی حکیمه روی شانهاش کوبید، دو متر از جا پرید! با چشمان درشت شده او را نگاه کرد و هراسان پرسید:
- ها؟ چیشده؟
حکیمه با خنده نیشگونی از بازویش گرفت. دستش را روی لبش گذاشت تا باز خندهاش را بخورد. سری تکان داد و گفت:
- هیچی فقط خواستم یادآوری کنم هنوز واسه این نگاها زوده دختر حاجآقا کشتکار!
ریحانه که انگار تازه دو ریالیاش افتاد در چه حالتی بوده، جوری رنگش سرخ و سفید شد که فکر میکردی داشت هرلحظه ممکن است پس بیافتد! حکیمه توانست خیسی ناگهانی بالای پیشانیاش را بخاطر روسری و چادر لیزی که عقب رفته بودند تشخیص دهد. یکبار دیگر دستمال نخی را روی بشقاب پلوخوری گلسرخیای که در دست داشت کشید و با خنده عقب رفت تا آن را سر جایش بگذارد.
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و سوم ✍: ح.جعفری دوباره اشک داغ ب
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و چهارم
✍: ح.جعفری
ریحانه چند قدم عقبگرد کرد. زیر چشمی، نگاهی به حامد انداخت. گردنش، از آنتکه که از زیر دکمههای تا بالا بستهی لباس به بیرون تجاوز کرده بود تا نزدیک ابرویش سرخ سرخ بود! لب گزید و ناخواسته سری از تأسف برای خودش تکان داد. با این حال نتوانست در برابر خنده ریزی که گوشه لبش نشسته بود مقاومت کند.
اینبار که سرش را بالا آورد، با دیدن قیافه بیبی و عمه فهمید آنها هم از این حرکتش غافل نماندهاند. منتهی حکیمه خیرخواهی کرده و از هپروت درش آورده بود! دوست داشت جلو برود و به تکتکشان توضیح دهد اصلا فکرش جای دیگری بوده و صرفا نگاهش ناخواسته روی آن نقطه متمرکز بوده است ولی قید حرف زدن با آن جماعتی که از زیر نگاه کردن به او در میرفتند تا خندهشان نگیرد را زد. دوباره پیشانیاش داغ شد. اینبار خودش هم حس کرد یک قطره سرد، از کنار شقیقهاش سر خورد و تا نزدیک گوشش آمد...
علی رغم همه اصرارهای بیبی، عمه گفت که فردا شنبه است، آقایعقوب کار دارد و باید بروند. حکیمه و شوهرش هم که با ماشین آنها آمده بودند، همراهشان به تهران برگشتند. ریحانه با خودش فکر کرد اگر همینجور عادی، قرار بود عمه اینهفته برود تهران و باز چهارشنبه هفته بعد برگردد، حتما او هم همراهشان میرفت و چندروزی مهمانشان میشد. حالا اما فرق کرده بود! دم در حکیمه را در آغوش گرفت و لپ عباس را کشید. بعد آرام عینکش را از روی صورت او برداشت و به چشم زد.
با رفتن آنها، فورا به اتاق و رفت و خودش را از شر آن چادر و روسری لیز با شلوار کتان زمخت، خلاص کرد. تشکش را روی زمین پهن و لای در حیاط را هم باز کرد. موهای فرفریاش را که پشت سر گوجهای بسته بود، آزاد کرد. چندبار سرش را در هوا تکان تکان داد تا قشنگ پوست سرش باد بخورد!
بیرون رفت و رو به بیبی که داشت بساط نماز شبش را از پذیرایی به ایوان میبرد، شب بخیر گفت. با چشم دنبال آقاجان گشت و چراغ روشن دستشویی را که دید، از خداخواسته سفارش شببخیرش را به بیبی کرد و رفت توی رختخواب.
توقع داشت که زود خواب نرود. ولی زور خستگی به فکر و خیالهایش چربید. امشب او اما برخلاف همیشه که در این شرایط از خدا خواسته میخوابید، اینبار میخواست بیش تر بیدار باشد و خوب، به تکتک اتفاقات و جملات امشب فکر کند. خصوصا به اینکه حامد دقیقا با چه توجیهی او را که کاملا بر مخالفتش با جبهه رفتن مصمم بود، راضی به عزیمتش کرد؟
واژه "جهاد" در ذهنش نقش بست و پس از آن یکی یکی آیاتی که این کلمه را در خود داشتند، برای خودش تکرار کرد. نهایتا قرعه به این آیه افتاد:
- لَّا يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَىٰ وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا
یک لحظه تنش لرزید! بالش را زیر سر جابهجا کرد و خنکی آنطرفش، حالش را خوب کرد! نفس عمیقی کشید و قبل از آنکه مغزش توجیه جدیدی علیه حرف دلش بیاورد، به خواب رفت.
*ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﺯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺟﺴﻤﻰ[ﻭ ﻧﻘﺺ ﻣﺎﻟﻲ، ﻭ ﻋﺬﺭ ﺩﻳﮕﺮ، ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﺩ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻱ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ]ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻨد، ﺑﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻨﺪ، ﻳﻜﺴﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﺧﺪﺍ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺟﻬﺎﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻘﺎم ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﻴﻨﺎﻥ ﺑﺮﺗﺮﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻫﺮ ﻳﻚ[ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﮔﺮﻭﻩ]ﺭﺍ[ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﺸﺎﻥ]ﻭﻋﺪﻩ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻧﻴﻚ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺟﻬﺎﺩﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﻴﻨﺎﻥِ[ﺑﻲ ﻋُﺬﺭ]ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﺗﺮﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. نساء (٩٥)
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و چهارم ✍: ح.جعفری ریحانه چند قدم
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و پنجم
صبح، ریحانه صبحانه را خورده و نخورده، خانه انسیه بود. خودش رفت دو استکان چای ریخت و روبهروی انسیه نشست.
- میدونی تا حالا اینطور جدی پای صحبت با حامد ننشسته بودم؛ اصلا یهجور دیگه شناختمش... فارغ از رقابتا و حسادتای قبلا ام.
انسیه که عادت به خوردن چای داغ داشت، لیوان را فورا بالا آورد. لیوانی که از شدت داغیاش، ریحانه حتی در دست نمیگرفت! قند را در دهان گذاشت و قبل از نوشیدن، با صدایی که از لای دندانهایش شنیده میشد پرسید:
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه... فهمیدم از اونی که فکر میکردمام خیلی بهتره!
لبخندی به لب انسیه نشست. دو بار دیگر استکان را بالا آورد و چای نوشید تا قندی که در دهانش بود کاملا حل شود. استکان چای را روی سینی گذاشت و با لبخندی پت و پهن گفت:
- پس مبارکه دیگه؟
ریحانه ریز خندید. همین حرکتش باعث شد انسیه به قهقهه بیافتد.
- حالا هنوز با آقاجونم مشورت نکردم، ولی اگه بخوام تصمیمیام بگیرم،
یکی دو هفته بیشتر وقت ندارم!
انسیه که استکان چای خودش تمام شده بود، استکان ریحانه را با قیافهای سرشار از شیطنت برداشت. قند را تا نزدیک لبانش آورد و با خنده گفت:
- برو برا خودت یکی دیگه بریز. حالا چرا عجله دارن؟
ریحانه سینی خالی را با حرص، به فرق سر انسیه کوبید. صدای بوم و سپس ارتعاش سینی نازک استیل بلند شد. ریحانه همانطور که صدایش بهخاطر تلاش برای برخاستن کمی گرفته بود، گفت:
- چون حامد قراره بره جبهه.
با این حرفش چای توی گلوی انسیه افتاد. چند بار سرفه کرد تا توانست حرف بزند. حالا دیگر ریحانه در آشپزخانه بود. صدایش را بالا برد و متعجب گفت:
- جان؟! جبهه؟ ببین، بعد اونوقت چی شد که جنابعالی با این حسابم بله گفتی؟
ریحانه استکان دیگری را زیر شیر سماور گذاشت. صدایش را بالا برد و با لحنی کشیده که کمی لحجه قمی هم قاطیاش شده بود گفت:
- هنوز بــلــه نگفتم!
انسیه شاکی ادامه داد:
- آها پس اون «الّا و بلّا من با کسی که جبهه بره زیر یه سقف نمْرم» و «نمْزارم آقاجونم بره جبهه» و «انسیه تو عجب دلی داری» گفتنات چی؟ آقاجون بدبختات اونهمه سخنرانی کرد یه میل(mil) پایین نیومدی این حامد چی گفت حالا که یهو با نیش باز بله رو دادی رفت؟
✍: ح.جعفری
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و پنجم صبح، ریحانه صبحانه را خور
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و ششم
✍: ح.جعفری
ریحانه از لهجهای که انسیه ناخودآگاه موقع حرف زدن گرفته بود به خنده افتاد. استکان چاییاش را روی نعبلکی گل سرخی گذاشت و یک تکه نبات زعفرانی هم انداخت توی آن. با همان خنده بیرون رفت و گفت:
- آقاجونم، میخواست منو سرِ عقل بیاره؛ ولی اون فهمید واسه اینکه دلم رضا بشه، باید سرِ عشق بیام!
انسیه با همان صورت برافروخته، ناگهان پقی زیر خنده زد. روی یک دست خودش را کمی بالا کشید و با همان خنده گفت:
- خب! به به! یه کم واسه ما ام بگو عاشق شیم!
ریحانه که میخواست هرجور شده بحث را از این موضوع منحرف کند، با بیمیلی گفت:
- لزوما نسخهای که اون واسه من پیچیده، واسه تو جواب نیست! ولی بزار خودم یه آیهای رو برات بخونم...
انسیه ناگهان وسط حرفش پرید!
- نه نمیخوام!
وقتی ابروهای بالا پریدهی ریحانه را دید، صورتش را در هم کشید و گفت:
- آخه بهت حسودیم میشه که قرآن حفظی! آقا اصلا قبول نیست... تو معلم خصوصی ۲۴ ساعته داشتی! ما بدبخت بیچارهها چی؟
ریحانه نگاهی به سرتاسر خانه بزرگ و زیبای انسیه انداخت. نیشگونی از بازویش گرفت و با خنده گفت:
- شما بدبخت بیچارهها؟ آره؟
انسیه ناگهان داد زد:
- آی! ونگیش نگیر کبود میشه!
ریحانه از شنیدن اصطلاحی که انسیه به کار برد، دوباره از خنده ریسه رفت. یادش آمد آقاجان هم میگفت تنبیه مخصوص بیبی در دوران کودکیشان همین "ونگیش" بوده! دوباره ونگیش را با خودش زمزمه کرد و خندید.
نگاهی به انسیه کرد و پرسید:
- میدونستی مامان نوریم خودش از کجا حافظ شده؟
انسیه همانطور که هنوز بازویش را میمالید گفت:
- کمتر از تو که نبوده، لابد اونم معلم خصوصی داشته!
ریحانه دوباره زیر خنده زد.
- بله! اونم مثل من معلم خصوصی بیست و چهار ساعته. ببین یه حبیبه خانمی، یهجورایی همون دایهاش میشده؛ اون باهاش کار کرده. تازه نُه سالگی حافظ میشه مامانم!
با گفتن این جمله، ذهنش رفت سمت خاطراتی که مامان همیشه برایش تعریف و او هم سعی میکرد جزء به جزءاش را در ذهنش تصور کند....
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و ششم ✍: ح.جعفری ریحانه از لهجها
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و هفتم
✍: ح.جعفری
●●●●●
قرار بود امروز خانواده نورالدین، به منزل آقا قاسم بروند. به قول حنانه، به هزار و یک دلیل!
دلیل اول اینکه آقا نورالدین قرار بود ده روز دیگر برای فروش فرشها، برود تهران. چندتایی از فرشها را هم که از آقا قاسم میگرفت.
دلیل دوم اینکه هفته دیگر، جشن تکلیف حنانه و نورالزهرا بود و قرار بود خانواده آقا قاسم را دعوت کنند.
دلیل سوم اینکه حنانه تقریبا یک سالی بود به خانه آقا قاسم میرفت تا از دخترانش قالی بافی را یاد بگیرد و حالا، اولین قالیچهاش را بافته بود!
اصلا قالیبافی یاد گرفتن حنانه، داستانش به قرآن حفظ کردن نورالزهرا بر میگشت! حنانه که از همان اول حال و حوصله یکجا نشستن و خواندن و حفظ کردن نداشت، با هیچ یک از ترفندهای حبیبه هم توی راه نیامد و آخر گفت که اصلا نمیخواهد قرآن حفظ کند. برعکس او نورالزهرا ادامه داد و هر روز هم پیشرفت داشت. حنانه هم برای اینکه سرش بیکلاه نباشد و از او کم نیاورد، گفت دوست دارد مثل مادر و خواهرهای حسین قالیبافی کند! همین مسیر را پیش گرفت و اتفاقا موفق هم بود... اما نمیفهمید چرا دارند همراه جشن تکلیف، برای نورالزهرا جشن حفظ قرآن هم میگیرند؛ ولی برای او جشن قالی بافتن، نه!
دیروز که حسین داشت بر میگرداندش، وقتی مثل همیشه پرسید:
- آقا نورالدین اینا که تو و مادرتو اذیت نمیکنن؟ نورالزهرا چیزی نمیگه ناراحت بشی؟
او برخلاف همیشه، نخندید و نگفت نه. بلکه همین داستان جشن حفظ قرآن و جشن بافتن قالی را برایش گفت. اما حسین نه تنها طرفش را نگرفت، بلکه کمی به حرفش خندید!
اینبار حنانه ترش کرده و پرسیده بود:
- مگه نگفتی از هر کس شد ناراحت شدم بهت بگم حقشو میزاری کف دستش؟ خب چرا میخندی؟
حسین هم در حالی که خندهاش را میخورد، جواب داده بود:
- خب مثلا خواهرای من قالی بافتن کسی جشن گرفت؟ نه! اینا با هم فرق داره.
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و هفتم ✍: ح.جعفری ●●●●● قرار بو
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و هشتم
✍: ح.جعفری
امروز، نورالزهرا روسری نو و چادر مشکی کوچکش را سر کرد. حنانه اما همان روسری نو را سر کرد و گوشه موهای روشنش را هم از جلویش بیرون داد. بعد هم عروسکش را زد زیر بغل و رفت کنار در ایستاد. حبیبه وقتی او را دید، چشم غرهای رفت. حنانه هم با ترشرویی گفت:
- میخوام تا تکلیف نرسیدم هر جور دوست داشتم باشم!
ولی در اصل دو تا دلیل دیگر هم داشت! هم میخواست با بیرون دادن موهایش، با حبیبه و نورالدین بخاطر نخریدن آن کلاهها که توی تهران بود لج کند؛ هم با حسین که همیشه بخاطر حجاب تشویقش میکرد، بخاطر اینکه دیروز به حرفش گوش نکرده بود!
وقتی به خانه آقا قاسم رسیدند، سفره ناهار پهن بود. یک سفره در اتاق بزرگ، برای آقایان و دیگری در اتاق کوچکتر، برای خانمها. خانه آقا قاسم که در اوایل روستای جمکران و کوچک و کاملا کاهگلی بود. وارد که میشدی، در سمت راست، در طویله و مرغدانی بود. داخل طویله فقط یک گوسفند و یک بره کوچک داشتند که هنوز حتی یک سال نداشت. خود حنانه حتی به دنیا آمدنش را دید. مرغدانی اما پر و پیمان بود!
سمت چپ مطبخ بود و یک اتاق کوچک؛ روبهرو هم یک اتاق بزرگ که دور تا دورش دار قالی چیده بودند...
تمام قالیهایشان نو اما ساده بود. دیوارها نمای گچی نداشتند. روی طاقچه هم خبری از دستمال ابریشم و قلیان و گلدانهای دکوری بلور و میناکاری و فلان و بهمان نبود. فقط یک چراغ پیه سوز دوده گرفته...
نورالدین با حبیبه و دخترها و پسر و عروسش آمده بود. عروس دومش، همسر محمدرضا. زن نجیبی بود که چهار سال پیش به عقد او در آمد. حالا یک دختر بانمک و پر حرف سه ساله، ثمره ازدواجشان بود. فرزندی دیگر هم به تازگی پا به دنیایشان گذاشته بود که هنوز نمیدانستند قرار است خواهر مریم کوچولو باشد یا برادرش؟
مریم شیطانی نمیکرد، اما همین یکسره حرف زدنها و اصرارش برای گرفتن جواب، همه را از ناهار خوردن انداخته بود! حنانه ناگهان بلندش کرد و او را جایی بین خودش و نورالزهرا نشاند. لپش را کشید و با خنده گفت:
- هر حرفی داشتی با ما بگو. بزار بقیه ناهار بخورن!
هما نگاهی خریدارانه به او انداخت و بشّاش گفت:
- آفرین چه دختر عاقلی! راستی حسین یه هدیه برات خریده بود گفت بهت بدمش. یادت باشه بعد از غذا!
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره نود و هشتم ✍: ح.جعفری امروز، نورالزهر
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نود و نهم
✍: ح.جعفری
حنانه با ذوق او را نگاه و با حرکات سر حرفش را تایید کرد. مثل ماهی گرسنهای که در تنگش غذا ریختهای، غذایش را تند تند خورد تا آن موعد بعد از غذا، هر چه سریعتر سر برسد! وقتی غذای همه تمام شد، همانطور که دختران آقا قاسم سریع سفره را جمع میکردند، رو به نورالزهرا کرد و گفت:
- به نظرت هدیهاش چیه؟
نورالزهرا ابرویی بالا انداخت و ترجیه داد حدسی نزند. حنانه اما همانطور دست به سینه نشسته بود تا هما خانم زودتر هدیه را بیاورد. وقتی او با جعبهای صورتی در دستش سمت آنها آمد، نفس حنانه در سینه حبس شد! بالاخره هما خانم با لبخندی جعبه را سمت او گرفت و گفت:
- حسین شهریه کامل دو ماهش رو داده به هم حجرهای تهرانیش تا اینو برای تو بخره! مطمئنم دوسش داری!
حنانه قبل از آنکه جمله او کامل شود، در جعبه را گشوده بود. با دیدن عروسک پلاستیکی که موهای طلایی رنگش بابلیس داشت، جیغی کشید و به هوا پرید! عروسک را به سینه فشرد و داد زد:
- باورم نمیشه! این برای منه؟ از این عروسک خارجیا؟!
با چشمانی که از ذوق برق میزد، به چشمان آبی رنگ نقاشی شدهٔ عروسک نگاه کرد. کفشهای پلاستیکی قرمز و لباس توردار آبی آسمانیاش... دست و پاهای کرمی رنگ پلاستیکیاش... عروسک را در آغوش فشرد و به بغل هما خانم پرید!
سرش که روی شانه هما خانم بود، نورالزهرا را دید. عروسک را در هوا تکانی داد و برای او زبانش را در آورد!
لبخندی که نورالزهرا که تابحال از ذوق حنانه بر لب داشت، ناگهان بر لبش ماسید. لبخندش مثل جیوهای که روی زمین ریخته باشد، جمع شد و لبهایش شد همان دو لب ریز قلوهای! زیر لب مبارک باشدی گفت و سرش را پایین انداخت تا دیگر او را نبیند.
حبیبه که هنوز مسحور از شادی حنانه و مشغول تشکر از هما خانم بود، ناگهان حواسش جمع نورالزهرا شد. خیلی طول نکشید تا دو ریالیاش بیافتد که چه شده. بلافاصله از جا برخاست و سمت نورالزهرا رفت. کنارش نشست. دستش را دور بدن او حلقه کرد و بازویش را فشرد. بوسهای روی سرش کاشت و آهسته گفت:
- قربونت بشم، به آقا نورالدین میگیم یکی بهترشو برای تو ام بخره.
نورالزهرا با لبخندی او را نگاه کرد. سرش را تکان داد که یعنی اصلا برایش مهم نیست و نمیخواهد...
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره صدم
✍: ح.جعفری
حنانه از بغل هما خانم بیرون آمد و از پنجرهٔ اتاق نگاهی به بیرون کرد. تا حسین را دید، بپر بپر کنان از اتاق خارج شد و تا حیاط رفت. هر بار میپرید، چینهای دامن بلیزش باز میشد و گلهای روی دامنش مثل غنچه میشکفتند. به پلهها که رسید، عروسک را در دست بالا گرفت و بلند حسین را صدا زد!
وقتی نگاه حسین سمت او برگشت، با شادی خندهای کرد و عروسک را در هوا تکان داد.
- خیلی قشنگه حسین... بهترین کادوی عمرم بود!
حسین از ته دلش شاد شد. این را لبخند لب و چین کنار چشمهایش گواهی دادند. اصلا تک تک اجزای صورتش لبخند زدند! همانطور که از حنانه نگاه میدزدید گفت:
- ولی به مادرت بگو براش یه روسری و چادر خوب بدوزه، که موهای طلاییش همش بیرون نباشه و خراب نشه!
حنانه با خنده کودکانهای دستش را روی دهانش گذاشت. عروسک را زیر بغل زد و موهای روشنش را که کج روی صورتش ریخته بود، زیر روسری داد. چند قدم سمت در اتاق رفت. ناگهان برگشت و دوباره حسین را صدا زد!
حسین قابلمه بزرگی که دستش بود را زمین گذاشت و کلافه، با لبخندی کمرنگ او را نگاه کرد. حنانه گردنش را کشید و سرش را جلو داد. یک تای ابروی نازک خرمایی رنگش را بالا داد و گفت:
- نمیگم! چون این مدلش عروسک خارجیه. عروسک خارجیا که چادر ندارن!
بعد بلند خندید و قبل از آنکه حسین چیزی بگوید، سمت اتاق دوید.
حنانه از آن روز، مامانِ عروسک خارجیاش شد. در گوش عروسک گفت، نانم بابایش هم حسین است! چون دو تا از عروسیهایی که با مادرش و نورالزهرا رفته بودند، عروس نُه ساله بود، خیالش راحت بود که نُه سالگی را رد کند میتواند عروس شود! میدانست که حسین دوستش دارد. او هم حسین را! فقط مانده بود این نه ساله شدن!
یکبار که اینها را به نورالزهرا گفت، نورالزهرا چشمهایش را یکجوری کرد و سرش را با «نوچ نوچ» گفتن تکان داد. وقتی دید اینطور شد، کلی قسم و آیه خورد که چیزی از حرفهایش به مادر یا بابا نورالدین نزند!
نورالزهرا قول مردانه داد؛ ولی حنانه تصمیم گرفت دیگر از احساسش به کسی چیزی نگوید. به هر حال روزی که نه سالش میشد و حسین به خواستگاریاش میآمد، همه میفهمیدند. لبخندی زد و عروسک را محکم به سینهاش فشرد. کمکم با تکانهای کالسکه، چشمانش سنگین شد و به خواب رفت...
پشت کالسکهٔشان یک گاری پر از قالیهای دستباف سفید و سرمهای و لاکی و قهوهای در حال حرکت بود. یک قالیچه گلبهی و لاکی هم کنار عروسک، در آغوش حنانه جای گرفته بود. اولین قالیچهای که خودش بافت!
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره صد و یکم
✍: ح.جعفری
چند روز بعد نورالدین از اهل خانه خداحافظی کرد و با چندتا خدم و حشم به سفر جدیدی رفت. روز رفتنش مصادف شده بود با اولین روز کلاس قرآن حبیبه! آخر بعد از آن جشن، چندین نفر گفته بودند دوست دارند دخترشان پیش او قرآن بیاموزد. او هم با آغوش باز پذیرفته بود. حالا شش، هفت تا شاگرد جدید داشت!
از طاهره دختر پنج سالهای که میخواست او هم تا جشن تکلیفش حافظ شده باشد، تا مَهگل عروس بیست سالهٔ یکی از بازاریها که بعد از شش سال زندگی، صاحب فرزند نشده و قرار بود سرش هوو بیاورند، حالا به پیشنهاد مادرش آمده بود با حفظ قرآن سر خودش را گرم کند تا کمتر غصه بخورد...
از همان جلسات اول که مشخص شد کوچکتر ها خیلی عقبتر از بزرگتر ها یاد میگیرند، قرار شد تمرین و تکرار بیشتر با آنها به عهده نورالزهرا باشد.
حنانه هم با این اوصاف نه تنها بیشتر ترغیب نشده بود، بلکه بچهها را از توی کوچه جمع میکرد و به اتاقی میآورد که گوشهاش برای او دار قالی گذاشته بودند. مینشاندشان و درس بافت و تار و پود میداد. آنها هم که با وعدهٔ باقلوای تبریزی و باسلوق دورش جمع شده بودند، نیم ساعت نشده یکی یکی آب میرفتند...
نهایتا حبیبه از ترس آنکه حسادت حنانه کار دستشان ندهد، او را کرد مسئول حضور و غیاب کلاسشان که حالا یازده نفره شده بود. هر روز یکی دو قلم پذیرایی ساده هم آماده میکرد که وسط کلاس حنانه بیاورد و تعارف کند. حنانه هم اسم خودش را گذاشته بود مدیر کلاس!
جهت ارسال نظرات، انتقادات و پیشنهاداتتون برای رمان اینجا کلیک کنید
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────